
حرفهای همسایه
حکایت حمید و ناظم مدرسهای که میرفتیم

مهدیا گلمحمدی|خبرنگار:
اقلیمهخانم، زن جعفر آقا سبزیفروش محله منیریه زبانش نیش داشت و همه اهل محل طعم زخمزبانهایش را چشیده بودند. چادرش را ضربدری دور کمرش گره میزد و در یک رفت و برگشت تا سر کوچه چه جارو رشتی بهدست و چه بدون آن، چند نفری را حسابی با حرفهایش میچزاند. مثل شانه چوبی عمه رعنا هزار زبان داشت و معایب هر کس و ناکسی را مو به مو میشکافت. آن سال سیاهپوش برادرش بود و هیچ اعصاب درست و درمانی نداشت و روی اعصاب همه راه میرفت. یک هفته از باز شدن مدرسهها گذشته بود که با جعفرآقا آمده بودند دفتر مدرسه محمدباقر صدر که اسم حمید تک پسرشان را بنویسند. جلوی دفتر مدرسه برای گرفتن اجازه از آقای جالیزدار، ناظم مدرسه انگشت دستم روی هوا خشک شد تا چند گچ سفید و قرمز بردارم. داخل حیاط مدرسه بلبلها داشتند آواز میخواندند و دو فرشته کثیف سردر ساختمان بیصدا شیپور میزدند. جعفرآقا رو کرد به اقلیمه خانم و گفت: کلاس چندم بنویسمش؟ اقلیمه خانم دوباره انگشت اشارهاش را داخل گوشه چادرش کرد و روی چانهاش کشید و انگار از حرفهای خانم جلوخانی با مدیر مدرسه چیزی را از دست داده باشد، چشمغرهای به جعفرآقا رفت و گفت: به تو هم میگن مرد؟ دوم دیگه. جعفرآقا که هنوز بوی شنبلیله و جعفری میداد، چشمهایش را تنگ کرد و سرش را خاراند و بیتوجه به غرولندهای ناظم مدرسه از دیر ثبتنام شدن دانشآموز جدید، پرونده حمید را گذاشت روی میز و رفت نشست. چند ماهی گذشت و یک روز که زنهای همسایه داخل ایوان خانه جعفرآقا داشتند برای آش دندانی خواهرزاده اقلیمه خانم سبزی پاک میکردند، من و حمید نشسته بودیم و با تظاهر به مشق نوشتن، نقطهخط بازی میکردیم. زن جعفرآقا که هیچ دل خوشی از دختر بودن خواهرزادهاش نداشت، گفت: «هزار بار بهش گفتم 3ماه قبل از بارداری کاهو و توتفرنگی بخور و یک قاشق شربت سرفه هم یادت نره. به خرجش نرفت که نرفت. حالا جای داشتن یه پسر کاکلزری باید از حالا فکر جهیزیه برای دخترش باشه.» مادر گفت: «اقلیمه چه فرقی میکنه، بچه سالم باشه، دختر و پسرش فرقی نمیکنه» که اقلیمه خانم چشمهایش را گرد کرد و گفت: «چیچی رو فرقی نمیکنه؟ دختر بیآبرویی میاره، پسر و دختر حکایت پنبه و آتیشن، پنبهات را آتیش بسوزونه آبروی کل خانواده به باد میره. همین پارسال بود که...» بعد سرش را برد نزدیک گوش مادر و من دیگر چیزی نشنیدم. در حال گوش تیز کردن بودم که حمید ناگهان لنگه دمپاییاش را بهدست گرفت و پرید وسط حیاط تا خروسی که تاج مرغشان را گرفته بود، بزند. خندیدم و گفتم حمید ولش کن دعوا نمیکنن که، میخوان جوجه بیارن. اقلیمه خانم گفت استغفرالله، بعد دوباره برای پچپچ کردن سرش را نزدیک گوش مادرم برد و مادرم با لبخند سری تکان داد. پدر از روی رساله و مادر هم از روی کتابهای روانشناسی کودک برایم بیشتر خط قرمزهایی را که یک کودک باید بداند، گفته بودند. تمام خواهر و برادرها میدانستیم که هیچ غریبهای حق دست زدن به بچهها را ندارد و ترسی هم از گفتن تهدیدهای احتمالی به پدر نداشتیم. برعکس حرفهای اقلیمه خانم، پدر میگفت آتش خشک و تر را با هم میسوزاند بنابراین مراقبت از خود، پسر و دختر ندارد. سال بعد درستی حرفهای پدر به همه ثابت شد. حمید پسر اقلیمه خانم که همیشه مثل زنبور امشی خورده مدام وول میخورد و از دیوار راست بالا میرفت درست بعد از اینکه برای تنبیه شدن با ناظم مدرسه آقای جالیزدار در دفتر مدرسه تنها شد، دیگر آن حمید قبل نبود. مثل مگس زیر مگسکش بیحرکت میماند و چند ساعت یکجا غمبرک میزد. حتی دیگر حاضر نمیشد دوچرخه مشاسماعیل لحافدوز، همسایه زیرزمین خانه پدری را دور از چشمش برداشته و در کوچه باهاش یک دوری بزنیم. معلوم نیست اگر مهربانی و تابوشکنی پدر و رازداریاش نبود و ماجرا را از زبان حمید برای پدر تعریف نمیکردم، مدرسه ما چند پسرک غمگین دیگر تحویل جامعه میداد.