• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
دو شنبه 10 بهمن 1401
کد مطلب : 184312
+
-

پای صحبت‌های آمنه پایمردی، مادر شهیدان جعفر و شیرزاد بلبل‌پور

دست تنهایم نمی‌گذاشتند

گزارش
دست تنهایم نمی‌گذاشتند

مهدیه تقوی‌راد- روزنامه‌نگار

کربلای5 برای بسیاری از خانواده‌های ایرانی خاطره‌ساز شده است. عملیاتی که گفته می‌شود یکی از پیچیده‌ترین عملیات‌های دوران دفاع‌مقدس بوده که بلافاصله بعد از شکست در عملیات کربلای4 آغاز شده و آنطور که سردار رحیم صفوی در یادواره شهدای عملیات کربلای۵ در دی‌ماه سال1389 گفته، در آن بیش از 7هزار رزمنده شهید شده‌اند. خانواده بلبل‌پور نیز خاطرات زیادی از این عملیات دارند، جعفر، پسر بزرگ خانواده روز 20دی‌ماه در دومین روز عملیات کربلای5 به‌شهادت رسید. علی‌اصغر و شیرزاد نیز روزهای سوم و چهارم عملیات مجروح شدند و البته شیرزاد 2سال بعد در پنجم مهر سال1367 در منطقه شلمچه، همان منطقه‌ای که جعفر در آنجا آسمانی شده بود، به برادر شهیدش پیوست.

آمنه پایمردی، مادر شهیدان جعفر و شیرزاد بلبل‌پور این روزها حال خوشی ندارد. کهولت سن و جراحی چشم هم باعث شده تا مادر توان روزهای قبل را نداشته باشد اما وقتی حرف از فرزندان شهیدش می‌شود انگار دنیا را به او داده باشند و دردهایش از یادش رفته باشد از فرزندانش می‌گوید: «من یک دختر و 5پسر دارم، می‌گویم دارم چون هنوز هم جعفرم و شیرزادم را هم کنار خودم تصور می‌کنم. من هر جا روضه و هیئت می‌رفتم، بچه‌هایم را با خودم می‌بردم، دوست داشتم بچه‌هایم با مسائل دینی و اعتقادی آشنا شوند. همین شد که بچه‌هایم از همان کودکی به این تجمعات علاقه پیدا کردند و وقتی هم بزرگ‌تر شدند، از پامنبری‌های مرحوم کافی بودند و شب‌های جمعه، جعفر و شیرزاد و اصغر - 2پسر دیگرم کوچک بودند - حتما به «مهدیه» می‌رفتند و علاقه زیادی به آقای کافی داشتند. من هم خوشحال بودم که بچه‌ها از همان کودکی و نوجوانی راهشان را پیدا کرده‌اند و راه هیئت و منبر را در پیش گرفته بودند. همین پامنبری بودن باعث شده بود تا بچه‌ها از نظر اعتقادی نیز به بسیاری از مسائل پایبند باشند. مثلا در محل ما هیچ‌کس جرأت نداشت تا به خانم‌ها و دخترها حرف بد بزند چرا که آن‌وقت حسابش با کرام‌الکاتبین بود و پسرهایم خصوصا شیرزاد از خجالتش درمی‌آمدند.»

زندگی در یک اتاق
همسرم ابراهیم‌آقا، خدابیامرز آشپز بود. ما آن موقع‌ها یک اتاق بیشتر نداشتیم؛ اتاقی که هم آشپزخانه، هم محل پذیرایی از مهمان‌ها و هم محل زندگی‌مان بود. اما انگار خوشبختی‌مان در همان یک اتاق بود. تا زمانی که من در خانه بودم این 6تا بچه کنار هم در صلح و آرامش زندگی می‌کردند و اثری از دعوا و کتک‌کاری بین خواهر برادرها نبود. اما امان از وقتی که از خانه بیرون می‌رفتم. یک روز که به خانه آمدم دیدم اصغر وسط اتاق دراز به دراز خوابیده، دندان‌هایش شکسته و از بینی‌اش هم خون می‌آید، بچه‌ها هم دور و برش نشسته‌اند. تا این صحنه را دیدم ناخودآگاه توی گوش جعفرم که بچه بزرگ‌تر بود زدم و گفتم تو بزرگ‌تری و باید مراقب بقیه بچه‌ها باشی. بعد هم اصغر را بلند کردم و لباس‌هایش را عوض کردم و بردم دکتر. هنوز بعد از این همه سال ایمپلنت‌های اصغر را که می‌بینم یاد دعوای آن روزشان در خانه می‌افتم و دلم می‌سوزد که چرا به جعفرم سیلی زدم.

ماجرای کتانی جعفر
حاج ابراهیم آفتاب نزده از خانه بیرون می‌زد و مادر می‌ماند با کوهی از لباس‌هایی که باید سر سیاه زمستان در حیاط می‌شست. اما بچه‌ها در همه حال کمک حالش بودند. مادر از آن روزها می‌گوید:‌«از همان کودکی طوری بارشان آورده بودم که فکر نکنند چون پسر هستند باید به پشتی تکیه بدهند و من و خواهرشان جلویشان خم و راست شویم و از آنها پذیرایی کنیم. پسرها –چون بزرگ‌تر از خواهرشان بودند- در پهن و جمع کردن سفره، غذا پختن و لباس شستن خیلی کمکم می‌کردند. زمستان‌ها چراغ را توی حیاط می‌گذاشتم و آب گرم می‌کردم و لباس می‌شستم. جعفر
هر وقت از پادگان می‌آمد برایم چای می‌ریخت و می‌آمد کنارم توی حیاط می‌نشست و در پهن کردن لباس‌ها کمکم می‌کرد. شیرزادم هم همینطور بود، حواسش بود که اگر من کاری دارم و دست‌تنها مانده‌ام حتما کمکم کند.» او از نکته‌های تربیتی فرزندانش می‌گوید:«به بچه‌هایم یاد داده بودم
هیچ وقت جلوی پدرشان پایشان را دراز نکنند و جلوتر از ایشان راه نروند، ما وضع مالی خوبی نداشتیم و بچه‌هایم هم یاد گرفته بودند رعایت حال پدرشان را کنند و چیزی از او نخواهند که توانایی تهیه آن را نداشته باشد، یک روز که از خانه بیرون آمده بودیم، ‌جعفرم ناخودآگاه جلوتر از پدرش رفت، حاج ابراهیم خدا بیامرز دید کف کتانی جعفرم کنده شده و به سختی راه می‌رود، ‌گفت بیا این پانصد تومان ‌را بگیر و برای خودت کفش بخر اما جعفر قبول نمی‌کرد و خلاصه از پدرش اصرار و از جعفرم انکار تا بالاخره حاج ابراهیم پول را به جعفر داد و رفت برای خودش کتانی خرید.»‌

مکث
برادرانی که مفقود شدند

جعفرم بچه درسخوانی بود، کنکور هم امتحان داد و در رشته مهندسی، تعمیر و نگهداری هواپیما دانشگاه قبول شد اما چون جبهه می‌رفت نمی‌توانست همیشه در کلاس‌های دانشگاه شرکت کند. دی‌ماه بود که در شلمچه شهید شد اما 10سال بعد پیکرش را برایم آورند. شیرزاد و اصغر هم در همان عملیات حضور داشتند و هر دو مجروح شدند، گلوله به گلوی شیرزادم خورده بود و نخاعش را سوزانده بود، برای اینکه پسرم قطع نخاع نشود گردنش را با یک میله به سرش وصل کرده بودند و بعد هم به‌وسیله 8 پیچ‌ومهره سعی کردند کاری کنند تا گردنش تکان نخورد و قطع نخاع نشود. چند ماهی که شیرزاد روی تخت طاقباز خوابیده بود فقط چشم‌هایش تکان می‌خورد اما بعد که سلامتی‌اش را به دست آورد دوباره رفت جبهه. آخرهای جنگ بود که صدام بعد از پذیرش قطعنامه دوباره به ایران حمله کرد و شیرزادم هم مثل بقیه رزمنده‌ها دوباره به جبهه رفت و مهر سال1367 در شلمچه، همانجایی که جعفرم شهید شده بود و پیکرش مانده بود، شهید شد و پیکر شیرزادم را هم 11سال بعد برایم آوردند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید