احترام به بچه ها، معجزه میکند
مادر شهیدان صادق و فخرالدین برزی؛ بانوی دانشگاهنرفتهای که استاد یاددادن مهارتهای زندگی است
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
دانشگاه نرفته اما استاد یاد دادن مهارتهای زندگی است. آنقدر زیرکانه ریزهکاریهای اخلاقی را آموزش میدهد که هر کس ساعتی مهمان او باشد بهاندازه 10سال پختهتر خواهد شد. زهرا شیخ سفلی شهره است در بین دوست و آشنا به دنیادیدگی. او از آن دسته زنانی است که حضورش در جمع فامیلی به مثابه بودن یک کارشناس کارکشته امور خانوادگی است. آنقدر باظرافت بین آدمها صلح و دوستی برقرار میکند و به دخترهای جوان درس زندگی میدهد که اگر او را «بانوی صلح» بنامند بیراهه نگفتهاند. زهرا شیخ سفلی؛ مادر شهیدان صادق و فخرالدین برزی، برای عاشقانههای مادرانهاش شیوه خاص خود را دارد. او برای پرورش شخصیت بچهها و تکامل وجودیشان از شیوه احترامگذاشتن استفاده کرده است. صحبتهای او ارزشمند است و برایمان از فرزندپروری خود میگوید.
خانه باصفایی دارد. عشق و محبت را به خوبی میتوان از جایجای آن احساس کرد. همه جا مرتب است و ردی از بینظمی دیده نمیشود. معلوم است مادر به آراستگی خانه خیلی اهمیت میدهد. آن هم با داشتن 70و اندیسال سن. گوشه سالن پذیرایی، درست جایی که برای گلخانه درنظر گرفته شده بوده، فضایی معنوی به چشم میخورد. مکانی شبیه به موزه شهدا. دورتادور این فضای 16-15متری را عکسهای صادق و فخرالدین پر کرده است. چقدر هم باسلیقه! کار دست خود مادر است. چند سجاده خوشرنگ هم روی زمین پهن کرده تا اگر کسی مهمانش شد و دلش خواست نماز بخواند، آنجا نمازش را بجا آورد. رد نگاه متعجب مهمان غریبه را میگیرد و میگوید: «اینجا را برای دل خودم درست کردم. عکس بچهها را گذاشتم جلوی چشمم تا هر لحظه روی ماهشان را ببینم. مرتب با آنها حرف میزنم تا دلم آرام بگیرد.»
زن باید هوای همسرش را داشته باشد
مادر 2استکان دمنوش میآورد و روی میز میگذارد. دمنوش 7گیاه است. میگوید: «بخور مادرجان برای آرامش اعصاب خیلی خوب است. تا جوان هستید مراقب سلامت خود باشید.» توصیههای مادرانهاش چقدر به دل مینشیند. از حرفهایی که میزند میتوان پیبرد که لبریز از تجربه است. سر حرف را باز میکند و به روزهای جوانی خودش برمیگردد: «از وقتی که ازدواج کردم تا زمانی که همسرم از دنیا رفت پابهپای او بودم. همراهیاش کردم. با هر چه داشت ساختم. از چشم و همچشمی بدم میآمد. خیلی قانع بودم. بچههایم هم با همین عادت بزرگ شدند. برای اینکه چرخ زندگیام بهتر بچرخد خیاطی میکردم. زن باید هوای همسرش را داشته باشد.» بعد هم مثل مادربزرگی که توصیههای اخلاقی به نوهاش میکند، ادامه میدهد: «سختیهای زندگی آدمی را میسازد و اگر کسی در دنیا آبدیده نشود بیتجربه میماند. بعضیها تا با مشکلی روبهرو میشوند بهجای حل آن عجزولابه میکنند و همهچیز را برهم میزنند. باید به زندگی نگاه مثبت داشت. اینطوری همهچیز زیبا بهنظر میآید. خود من 13سال از پدر پیر همسرم نگهداری کردم. خیلی دوستش داشتم و خدمت به او را عبادت میدیدم. او هم در حقم خیلی دعا میکرد و همین باعث عاقبتبهخیری بچههایم شد. اغلب جوانهای امروزی نگهداری از سالمند را دردسر میدانند. این بد است.»
تا موفق نشوید نمیتوانید به مردم خدمت کنید
ثمره زندگی مشترک او 5فرزند است که 2 فرزند را در راه خدا داده است. میگوید: «کاظم، پسر اولم الان پزشک ارتوپد است، بعد صادق و فخرالدین که شهید شدند. آخرین پسرم هم محمدحسین، مهندس کامپیوتر است. یک دختر هم دارم که با جانباز 70درصد ازدواج کرده است.» او سبک زندگی جالبی دارد؛ با اینکه تحصیلاتش دانشگاهی نیست اما اطلاع بهروز و جامعی دارد و خیلی هم روان و ساده دانستههایش را بیان میکند. مادر از توجه زیادش به درسخواندن بچهها میگوید. اینکه چطور نامحسوس کارهایشان را زیرنظر داشته و حواسش به نمره آنها بوده است. میگوید: «همیشه به بچهها میگفتم خوب درس بخوانید. تا موفق نشوید نمیتوانید به مردم خدمت کنید. مرتب تشویقشان میکردم. الحق که حرفشنوی داشتند.» تا شروع جنگ بچهها سرشان به درس و مدرسه گرم بود. با پیشروی دشمن، کاظم، صادق و فخرالدین برای رفتن به جبهه اقدام کردند. قبل از همه کاظم مهیای رفتن شد. از آنجا که نزدیک آزمون دانشگاه بود، مسئول پایگاه اعزام نیرو به کاظم که دانشآموز نمونه سال چهارم دبیرستان بود اجازه رفتن نداد. باقی ماجرا را از زبان مادر میشنویم: «مسئول پایگاه کاظم را میشناخت. میدانست که شاگرد اول است. نگذاشتند به جبهه برود. به جای او صادق راهی شد. آن موقع سوم دبیرستان درس میخواند. 2ماه بیشتر در جبهه نبود که در عملیات والفجر1 مفقود شد. پیکرش سال72 برگشت. بعد از 10سال.» با شهادت صادق؛ فخرالدین که سنوسالی نداشت به منطقه عملیاتی رفت. او هم در عملیات بیتالمقدس شهید شد. فخرالدین را در ارتفاعات ماعون به رگبار بسته بودند و همانجا از سرما یخ زده بود.
وقت نماز؛ حرفزدن تعطیل!
مادر در تمام مدتی که پسرها در جبهه بودند بیکار نماند و امور پشتیبانی جبهه را برعهده داشت. میگوید: «خانمها نمیگذاشتند رزمندهها با کمبود امکانات مواجهشوند. همه تلاش میکردند. من هم در کنارشان بودم.» با شنیدن صدای اذان صحبتهایش را نیمهکاره میگذارد و میگوید: «وقت نماز است. حرف زدن تعطیل.» در رفتارش پندهایی نهفته شده که اگر دقت کنی به راحتی میتوانی درس زندگی بگیری. نمازش تمام میشود و همانطور که روی سجاده نشسته میگوید: «از اسراف بیزارم. با اینکه حاجآقا، پدر بچهها، از نظر مالی دست به جیب بود اما هیچوقت بریزوبپاش نکردم. حتی برای عروسی بچهها. جشن عروسی محمدحسین را در خانه برگزار کردم. به دامادم هم سخت نگرفتم.»
مکث
کفش بچهها را خودم واکس میزدم
مادر از آن دسته آدمهایی است که هرکس همنشیناش شود بیشک به یاد خدا میافتد. آنقدر شیرین حرف میزند که اگر انتقاد کند کسی دلخور نمیشود. میگوید: «مادر مهمترین فرد در زندگی هرکس است. باید بداند چطور با بچهاش رفتار کند. بعضیها گله میکنند که بچهام بد بار آمده است. خب عزیز من خودت اینطوری او را بار آوردهای. حرف بد میزنی بعد انتظار داری بچه حرف بد نزند.» بعد به پسر محمدحسین اشاره میکند که یکسالونیم دارد. ادامه میدهد: «عروسم به تازگی صاحب دوقلو شده است. یک پسر 18ماهه هم دارد. میخواست پرستار بگیرد نگذاشتم. خودم کمکش میکنم. من به تربیت بچههایم خیلی اهمیت میدهم.» از نگهداری نوهها حس خوبی دارد. حس نشاط. همان زمانی که سالها پیش برای بچهها صرف میکرده حالا برای بزرگ کردن نوهها هزینه میکند. آنها را گنجی میداند که باید به خوبی مراقبشان بود. به گذشته دور برمیگردد و از نحوه رفتاری خود میگوید: «من خیلی به بچههایم احترام میگذاشتم. وقتی مدرسه میرفتند بدرقهشان میکردم و موقعی که به خانه میآمدند به استقبالشان میرفتم. احترام میگذاشتم تا آنها احترام گذاشتن به دیگران را یاد بگیرند. حتی کفشهایشان را جلوی پایشان جفت میکردم اما بیشتر از همه به ظاهرشان میرسیدم. کفشهایشان را خودم واکس میزدم. با لباسهای اتوکشیده بیرون میرفتند. برای همین همکلاسی بچهها فکر میکردند ما از مناطق بالاشهر به میدان خراسان آمدهایم. اجازه نمیدادم با ظاهر نامرتب سر سفره غذا بنشینند. میگفتم سفره حرمت دارد باید آراسته مهمان خدا شد. خلاصه اینکه احترام گذاشتن به بچهها، معجزه میکند. شخصیتشان رشد میکند.»
اما اگر بچهها اشتباه میکردند چه؟ آیا غیظ میکرد یا تذکر میداد؟ میخندد. میگوید: «با بچهها نباید بد صحبت کرد. باید امین آنها بود. یکبار محمدحسین، پسر کوچکم در پارک بازی میکرد. با توپ چراغ یکی از روشناییها را شکسته بود. آمد خانه و به من گفت. من هم گفتم باید میایستادی و ضرر کارت را میدادی، بعد با او به پارک رفتم و ماجرا را به پارکبان گفتم. البته او خسارت قبول نکرد اما میخواستم به او بفهمانم هر کس اشتباه میکند باید پای آن بایستد و از خطایی که کرده فرار نکند.»