کتابفروش سیار مترو
زهرا کریمی
صدای بلندگو: ایستگاه شوش، مسافران محترم هنگام پیاده شدن مراقب فاصله لبه سکو باشند. اول صدای بوق آمد و بعد همه درهای مترو بسته شد. هوای تازهای وارد شد و یک آقای جوان که پوست روشنی داشت چرخدستی پر از کتابش را به میانه واگن هل داد. با صدایی آرام به خانمها گفت:
قابل توجه خانمهای محترم، پرفروشترین کتابهای بازار را آوردم با ۳۰درصد تخفیف.
چند برگه که روی هر کدام لیست پرطرفدارترین کتابها نوشته شده بود را بهدست تعدادی از خانمها داد و کناری ایستاد.
بعضی که هندزفری به گوش داشتند یا آنهایی که چشمهاشون بسته بود، هیچ واکنشی نداشتند، اما در این میان بعضی هم جور خاصی نگاهش میکردند تا اینکه... تا اینکه بین همه مسافران، دخترجوانی که برگه لیست کتابها دستش بود به بغلدستیاش گفت: طی این یکی، دوماه هر روز آقا مصطفی رو تو مترو میبینم و بیشتر کتابها رو هم خریدم و جوری به کتاب معتادم کرده که اگر فقط یه روز کتاب نخونم، انگار همصحبتم رو گم کردم. عینکش را به چشمش میزند و نگاهی به چرخدستی میاندازد و میپرسد: کتاب جدید نیاوردی؟
مرد جوان گفت: شماره من رو که داری زنگ بزن و سفارش بده. بار دیگر اما کمی آرومتر از قبل پرسید: حسابم چقدره؟
مرد جوان دفترچه رنگ و رو رفته قرمزی رو از بین کتابها برداشت و گفت: خانم شفیعی حسابتون ۲۰۰هزار تومن است. برای پرداختش اصلا عجله نکن هروقت داشتی بده. اگر کتابی هم خواستی کافیه زنگ بزنی. اگر آنتن نداشتم تو متروام، پیام بده.