• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
پنج شنبه 30 آذر 1396
کد مطلب : 1817
+
-

چشم‌انتظار فرزندان

یلدایی غمگین و تنها در خانه سالمندان

در هیاهوی شهر و فضای یلدایی، خانه سالمندان یکی از محل‌هایی است که شب یلدای غمگینی دارد. غمگین از این نظر که پدر و مادرها نه در کنار بچه‌هایشان که در خانه‌ای هستند که اگر چه همه امکانات برایشان فراهم شده (و حتی در برخی مراکز جشن یلدا هم گرفته می‌شود) اما تنهایی غصه دلشان شده است؛ تنهایی که البته با حضور فرزندان و خانواده در کنار آنها می‌تواند شکسته شود. منصوره‌خانم از پشت پنجره به حیاط خیره شده، هوا آلوده است و شهر در غباری از دود فرو رفته؛ انگاری روی چشم‌های سبز او هم لایه‌ای غبار نشسته، برایش سیب قرمز‌رنگی را پوست می‌گیرم و بشقاب را به طرفش دراز می‌کنم. سیب را از بشقاب بر‌می‌دارد و می‌گوید: باران هم بیاید فایده‌ای ندارد، کاش دخترم بیاید و من را ببرد. از تهران برویم بیرون، برویم سفر. دلم برای نوه‌هایم تنگ شده است.

منصوره‌خانم 4سال است که در خانه سالمندانی در شهرک غرب زندگی می‌کند. جلوی در ورودی میز گردی گذاشته‌اند که رویش را با هندوانه، انار، سیب، پرتقال و آجیل تزیین کرده‌اند. یلدا اما انگار تا دم ورودی راهروی این خانه آمده و اجازه ورود به دل ساکنانش را نداشته. البته در داخل اتاق‌ها هم در کنار هر میز اناری سفالی گذاشته‌اند با شاخه‌های رز صورتی و قرمز ولی اینها هم نتوانسته‌اند حال و هوای اتاق‌های این آسایشگاه را یلدایی کنند. منصوره‌خانم می‌گوید: تا وقتی ناصر، همسرم زنده بود، هر سال یلداها خانه‌مان پر بود از شلوغی بچه‌ها. از چند روز قبل تدارک یلدا را می‌دیدیم، ناصر‌خان کرسی را از انباری در می‌آورد و لحاف کرسی را که یادگار عروسی‌مان بود رویش می‌انداخت، سینی مسی دور کنگره‌ای را می‌آورد و عصر یلدا که می‌شد میوه‌ها را داخلش می‌چید، حافظ را کنار سینی می‌گذاشت و دو‌نفری می‌نشستیم منتظر بچه‌ها. او نگاهش را به شاخه‌های خشک درختان حیاط گره می‌زند، نم اشک گوشه چشمش را با پر روسری‌اش پاک می‌کند و می‌گوید: کاش هیچ وقت پیر نمی‌شدم، کاش زودتر از ناصر‌خان می‌مردم و مرا اینجا نمی‌آوردند؛ البته اینجا برایمان جشن می‌گیرند، خوب است، اما دوست داشتم اینجا نباشم. سال اول شب یلدا دخترم آمد و یکی، دو ساعتی پیشم بود و بعد رفت خانه‌شان، ناراحت نیستم، بالاخره دخترم دوست داشت شب یلدا کنار خانواده‌اش باشد. اما من هم دلم می‌خواهد به خانه برگردم. دوست دارم یلدا پیش نوه‌هایم باشم، کنار دخترها و دامادهایم باشم و بعد دوباره بر‌می‌گردم همین جا.»

احمد‌آقا که در یکی دیگر از بخش‌های این آسایشگاه زندگی می‌کند، در حال خواندن روزنامه تاریخ گذشته است. کتاب‌های کنار تختش نشان می‌دهد که اهل مطالعه است. می‌گوید:  اگر کتاب نخوانم می‌میرم، سرم را با این کتاب‌ها بارها گرم می‌کنم تا گذر زمان را احساس نکنم. روزنامه را کنار می‌گذارد، عینک را از چشمش بر می‌دارد و می‌گوید: 4 فرزند دارم، 2فرزندم چند سالی می‌شود، خارج زندگی می‌کنند و دو فرزند دیگرم همینجا هستند، تهران،  ولی کارشان زیاد است، بعضی وقت‌ها به دیدنم می‌آیند.» وقتی صحبت یلدا می‌شود، احمد آقا دوباره روزنامه را باز می‌کند، نیم‌نگاهی به خبرهای سوخته روزنامه می‌اندازد و دوباره روزنامه را می‌بندد و کلافه می‌گوید:« قدیم همه دور هم بودیم، بچه‌ها که در می‌زدند، انگار دنیا را به‌ من می‌دادند. یک ساعت اگر دیر می‌کردند، هزار فکر و خیال می‌کردم، به اکرم خانم(همسرم) چیزی نمی‌گفتم اما همش با خودم فکر می‌کردم نکند امسال نیایند، نکند تنهایمان بگذارند. اما می‌آمدند و تا نیمه‌شب بساط بگو بخند برپا بود. اکرم‌خانم همسرم که عمرش را داد به شما، 3، 4سال تنها بودم، بچه‌ها نوبتی می‌آمدند و مواظبم بودند بعدش اما کم‌کم زمزمه کردند که نمی‌توانند خانه زندگیشان را به‌خاطر من رها کنند. از حرف‌هایشان فهمیدم که سربارشان شده‌ام. مال و اموالم را بهشان بخشیدم و به پیشنهاد خودم آمدم اینجا.» صحبت احمد‌آقا به اینجا که می‌رسد لب‌هایش می‌لرزند، اشک در چشم‌های میشی‌اش حلقه می‌زند، چشم‌هایش را می‌مالد و می‌گوید: هوا کثیف است، چشم‌هایم می‌سوزد، کاش باد و باران بیاید. بعد ادامه می‌دهد: « همیشه دلم پیش بچه هایم است اگر بچه‌ها می‌دانستند ما چقدر اینجا تنها هستیم حداقل یک شب یلدا می‌آمدند پیشمان.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید