به ماندنم عادت نکن
پای صحبت خانواده شهید محمد شالیکار؛ سرمایهداری که مدافعحرم شد
مژگان مهرابی-روزنامهنگار
شهید «محمد شالیکار» ازجمله نیکمردانی است که مازندران بهوجودش افتخار میکند. نوجوانیاش را در جبهه گذراند و چندباری هم مجروح شد اما در عملیات والفجر10آسیب جدی دید. او بعد از جنگ از فعالیتهای نظامی کناره نگرفت اما کسبوکاری هم راه انداخت و به زندگی رونق داد. آنقدر که بهعنوان سرمایهدار و میلیاردر شهر میشناختندش اما حاجمحمد شالیکار به همان اندازه که به رفاه خانواده خود فکر میکرد خیرش به دیگران هم میرسید. کافی بود خبردار شود کسی مشکل مالی دارد، بیهیچ توقعی حمایتش میکرد. میگفت: «هر وقت داشتی برگردان.» اما هیچوقت چشمداشتی نداشت که بدهیاش تسویه شود. برای همین آوازهاش همهجا پیچیده بود به دستگیری از نیازمندان و گرفتارها. با شروع حمله تکفیریها به سوریه و حرم آلالله، چشمش را روی همه دارایی خود بست و راهی شام شد. او حین عملیات بر اثر اصابت تیر زخمی شد و بعد از چند روز درست در 24آذرماه سال1394 در منطقه حلب بهشهادت رسید. شهید محمد شالیکار داستان زندگی جالبی دارد. شنیدن آن میتواند برای هر کدام از ما درسی باشد. او مردی بود در اوج رفاه با دنیا خداحافظی کرده و در خلوت خود زاهدانه زندگی میکرد. شهربانو نوروزی، همسر و حسین و کوثر، فرزندانش خاطراتی را برای ما تعریف میکنند.
مزار شهید محمد شالیکار در دل مسجد امامسجاد(ع) شهر فریدونکنار است؛ جایی که مأمناش بود و نماز اول وقتاش را آنجا میخواند. حالا هر کدام از مردم محل که برای اقامه نماز میآیند اول از همه سر مزارش میروند و فاتحهای نثار روحش میکنند. محمد، پسر دوم خانواده بود. مادرش، خالهزبیده، او و دیگر بچههایش را با سختی زیاد بزرگ کرد. وضع مالیشان خوب نبود و درآمد کشاورزی آقاعیسی، پدرشان کفاف زندگی را نمیداد. برای همین خالهزبیده مجبور بود در کارخانه شالیکوبی کار کند. دستمزد روزانهاش فقط 2ریال بود. او با همه نداریها بچهها را به بهترین نحو بزرگ کرد؛ هرسه مومن و بامسئولیت.
یادگار عملیات والفجر در تن و جان محمد
جنگ که شد حسین، پسر بزرگش به جبهه رفت. محمد آن موقع سنوسالی نداشت. شاید 10ساله بود. او هم پایش را در یک کفش کرد که میخواهد همراه برادر به جبهه برود. اجازه اعزام به او نمیدادند. حتی اگر شناسنامهاش را هم دستکاری میکرد باز هم نمیتوانست چون جثه ریزش او را لو میداد. محمد کار هر روزش این بود که به شاخه درخت داخل حیاط آویزان شود، فکر میکرد این کار قدش را بلندتر میکند. سال1364وقتی به 15سالگی رسید دیگر کسی جلودارش نبود. برای همین درس و مدرسه را رها کرد و به جبهه رفت. نخستینبار در عملیات کربلای4از ناحیه پا مجروح شد. برای درمان و گذران دوره نقاهت به شهر خود بازگشت و مدتی ماندگار شد اما به محض بهبودی دوباره به منطقه عملیاتی برگشت. او در چندین عملیات شرکت داشت و دست آخر در عملیات والفجر8تیری به سرش اصابت کرد و محمد را تا مرز شهادت پیش برد. در همان عملیات برادرش حسین به شهادت رسید اما این اتفاق باعث نشد دیگر به جبهه نرود. او تا آخرین روز جنگ در مناطق عملیاتی ماند و از کشورش دفاع کرد.
شروع زندگی مشترک با 50درصد جانبازی
جنگ که تمام شد، محمد از مادر خواست به زندگی او سروسامانی دهد و بساط عروسیاش را فراهم کند. مادر دختری مومن از خانوادهای اصیل را انتخاب کرد و همراه محمد به خواستگاری رفتند. باقی ماجرا را از زبان نوروزی میشنویم: «محمد که به خواستگاری آمد 19سال داشت و من 15ساله بودم. برای شروع زندگی مشترک خیلی جوان بودیم. در همان جلسه اول محمد تنها خواستهاش را گفت؛ اینکه چون برادرش شهید شده نمیخواهد پدر و مادر را تنها بگذارد. راستش من خیلی دوست نداشتم، چون هر دو کمتجربه بودیم. نگران بودم اما محمد آنقدر صفات اخلاقی خوب داشت که توانست من را قانع کند. موافقت کردم.» سال1369محمد زندگی مشترکش را شروع کرد. او بهدلیل داشتن 50درصد جانبازی میتوانست کار نکند اما چون از بیکاری بدش میآمد همچنان فعالیت میکرد. مرتب به ماموریتهای داخلی و برونمرزی میرفت. هر از چندگاهی هم سری به خانوادهاش میزد. نوروزی سر حرف را باز میکند: «گاه پیش میآمد محمد یکیدو ماه به مأموریت میرفت و من تنها بودم. دلتنگ او میشدم اما با همه مشکلاتی که در مسیر راهم بود خودم را خوشبخت میدیدم. محمد وقتی به خانه میآمد از نظر عاطفی کم و کسری برای من نمیگذاشت. حامی مهربانی را در کنارم احساس میکردم. او خیلی باتجربه و پخته رفتار میکرد و من ترجیح میدادم مطیع حرفهایش باشم.»
خیرش به همه میرسید
با گذشت زمان ماموریتهای محمد کمتر شد و او وقت بیشتری را با خانواده میگذراند. او در کنار نظامی بودنش پی شغل دیگری هم رفته بود. ساختوساز آپارتمانهای مسکونی انجام میداد و از این کار درآمد خوبی نصیبش میشد. زندگیاش رونقی بهخود گرفته بود اما محمد از آن دسته آدمهایی نبود که فقط به رفاه خانواده خود فکر کند. دغدغهاش مشکل مادی دیگران بود. کافی بود متوجه نیاز کسی شود. خیلی سریع دست بهکار میشد و کمک میکرد. نوروزی میگوید: «او برای یاریکردن همنوعانش از هیچ کاری دریغ نمیکرد. خیلی مهربان بود. طاقت دیدن ناراحتی هیچکس را نداشت. خیرش به همه میرسید.» نوروزی در ادامه صحبتهایش به موضوع دیگری اشاره میکند. اینکه زندگی آرمانی و بیدردسری نداشته است. زندگی او هم فرازونشیب داشته اما به مدد صبوریاش توانسته خیلی از مشکلات را از میان بردارد و خانه را عاری از هرگونه تنشی کند. میگوید: «اینکه بگویم بین ما همیشه صلح و صفا بود درست نیست. بالاخره بین من و محمد هم کدورت پیش میآمد، بهخصوص که او در سرش ترکش داشت همین باعث عصبانیتاش میشد اما من دوست نداشتم ناراحت شود. سعی میکردم سکوت کنم. او آنقدر خوب بود که این خصلتش به چشمام نیاید. وقتی خشماش فروکش میکرد عذرخواهی میکرد و سعی داشت از دلم دربیاورد. محمد به من میگفت: خوش به حالت که اینقدر صبوری.»
محمدآقا مراقب خودت باش!
آبانماه سال1394؛ محمد برای نخستینبار میخواست به سوریه برود. شب قبل از رفتنش نوروزی تصمیم گرفت همراه همسرش به بازار برود و ماهی بخرد. دوست داشت شب، غذای مورددلخواه محمد را درست کند. نوروزی به یاد آن شب میافتد: «نمی دانم چرا اینطوری شده بودم. دلم نمیخواست محمد از کنارم تکانبخورد. انگار لحظهلحظه بودن با او برایم ارزش داشت. حال عجیبی داشتم. فردا همین که خواست از در بیرون برود به او گفتم: محمدآقا مراقب خودت باش. نگاهی کرد به من و گفت: مراقب خودم باشم؟ یک لحظه خودت را به جای حضرت امالبنین(س) و حضرت زینب(س) بگذار. از گفتهام پشیمان شدم. او را به خدا سپردم.» حاجمحمد از پلهها پایین رفت و در حیاط بچهها را در آغوش گرفت و بوسید. نوروزی از طبقه بالا نظارهگر او بود اما حاج محمد حتی برنگشت که او را ببیند. شاید با این کارش میخواست از او دل بکند.
چرا اینقدر کملطف شدهای؟
وقتی به سوریه رسید تلفن کرد و گفت حالش خوب است و بعد از آن دیگر تماسی نگرفت. نوروزی هر روز با دیگر همسر مدافعانحرم حرف میزد و از سوریه خبر میگرفت. جالب این بود که همهشان میگفتند همسرشان مرتب با آنها تماس میگیرند. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «از اینکه حاجی به من زنگ نمیزند دلم شکست اما به روی خودم نیاوردم تا اینکه 4روز قبل از شهادتش تماس گرفت. من هم گله کردم که چرا اینقدر کملطف شدهای؟ او خیلی سرد و رسمی با من صحبت کرد.» همرزمان حاجمحمد متوجه سردی کلام او با همسرش شده و حتی به او گفته بودند: «چرا اینقدر بیاحساس با خانمت حرف زدی؟» و حاج محمد گفته بود: «چند ماهی است دارم با خودم تمرین میکنم که او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.»
خدا را بیشتر از شما میخواهم
21آذر سال1394 حاجمحمد همراه علیاصغر، پسرعموی خود طلیعهدار عملیات بودند. حین درگیری تیری به کتف او اصابت کرد. محمد را سوار بر خودرو کردند. صندلی جلو نشست. فقط یک کلمه ذکر زبانش شد: «یا زینب(س)». درد میکشید اما به روی خود نمیآورد. وقتی او را از ماشین بیرون آوردند هنوز حرف میزد اما شدت جراحت بهگونهای بود که به بیمارستان دمشق انتقالش دادند و او بعد از چند روز در 24آذرماه به شهادت رسید. نوروزی میگوید: «همیشه به من میگفت تو و بچهها را خیلی دوست دارم اما در قلب هر کس جای یک معشوق است. خدا را بیشتر از شما میخواهم. برای همین وقتی خبر شهادتش را به من دادند اگر چه خیلی اذیت شدم اما به اقوام سپردم کسی به من تسلیت نگوید. حاجی به آرزویش رسیده است. چه مرگی بالاتر از شهادت!» نوروزی با خود عهد کرده بود وقتی همسرش از سفر میآید دستش را ببوسد اما با دیدن پیکر او کف پایش را بوسید.
قبری داخل باغ کنده بود
بعد از مادر، حسین، پسر بزرگ شهید شالیکار از پدر میگوید؛ از تواضع و فروتنی او و اینکه چقدر زیبا با خدا خلوت میکرده است. تعریف میکند: «پدرم برای رازونیاز با خدا آخر شبها به باغ میرفت. داخل آن قبری کنده بود که برای تزکیهنفس داخلش میخوابید. ما هم خبر نداشتیم. این موضوع را فقط یکی از دوستانش میدانست. روی آن را با حفاظ پوشانده بود. وقتی از باغ به خانه میآمد لباسهایش خاکی بود. ولی نمیگفت کجا رفته و چه کرده است. علاقه زیادی به خواندن قرآن و زیارت عاشورا داشت و به ما هم زیاد توصیه میکرد. او با پشت پا زدن به دنیا و مادیات به همه کسانی که شایعه کرده بودند مدافعان حرم برای پول به سوریه میروند نشان داد حرفی که میزنند فقط یک بهتان است.» حاج محمد عادت دیگری هم داشت. او هنگام قنوت دستهایش را بالا میگرفت. میگفت: «آدم وقتی دارد گدایی میکند آن هم در خانه خدا هر چقدر دستهایش را بالاتر ببرد خدا هم بیشتر به او توجه میکند. گدا باید طوری گدایی کند که وقتی صاحبخانه او را دید دلش برای او بسوزد.»
مکث
شیفته رجبعلی خیاط بود
کوثر شالیکار، دختر شهید درباره پدرش اینگونه میگوید: «پدرم علاقه زیادی به من داشت. نمیتوانست ناراحتی من را ببیند. وقتی وارد خانه میشد من را در آغوش میگرفت و دور خانه میچرخید. یکبار به من گفت: کوثر دوست داری بگویم چه در دلت میگذرد؟ گفتم: بله. بعد حرفهایی را زد که بهعنوان راز برای خودم داشتم. تعجب کردم گفتم: شما از کجا میدانید. فقط یک لبخند زد.» کوثر ادامه میدهد: «بعد از شهادت پدرم ازدواج کردم. دوست داشتم در لحظه عقد پدرم در کنارم باشد اما نبود. او همیشه نماز اولوقتش را در مسجد میخواند. همین را به ما سفارش میکرد. کتاب رجبعلی خیاط را زیاد میخواند. خیلی دوست داشت شبیه او شود.»
مکث
هم شجاع بود و هم اهل فکر
سرهنگ پاسدار رضا آزادیکنار، همرزم شهید به شجاعت او اشاره کرده و میگوید: «محمد هم شجاع بود و هم اهل فکر. خیلی خوب استدلال میکرد. از مرگ نمیترسید. میگفت پیروزی در راه اسلام هزینه دارد. من هم خونم را در راه خدا میدهم. او همیشه برای دوستان رزمنده خاطرهای از مجروحیتش در عملیات والفجر10تعریف میکرد و میگفت: «وقتی گلوله به سرم خورد حس خوشی و سبکی داشتم. به بچههای مدافع حرم میگفت از شهید شدن نترسید. خیلی لذتبخش است.» وقتی در سوریه و حین عملیات تیر به کتفش خورد با خودم گفتم خدا را شکر زنده است اما او به آرزوی دیرینهاش رسید و شهید شد.»
مکث
هیچوقت ندیدم از درد گله کند
سردار فتحعلی رحیمیان، از فرماندهان سابق لشکر 25کربلا و همرزم شهید هم به خاطرهای از او اشاره میکند و میگوید: «محمد از نظر جسمی بهدلیل جانبازبودنش خیلی شرایط خوبی برای جنگیدن نداشت. ترکشهایی که به سرش اصابت کرده بود او را اذیت میکرد اما هیچ وقت ندیدم از درد گلهای کند. تحملش زیاد بود. او از نظر علمی و تاکتیک جنگی تجربه بالایی داشت. برای همین در سوریه خیلی خوب توانست عملیات را مدیریت کند. محمد مرد زمینی نبود. بعد از حج تمتع تحولی در او ایجاد شده بود. انگار آدم دیگری شده بود. به هر دری میزد تا بتواند راهی برای صعود خود پیدا کند. میگفت: من معبری بهسوی شهادت هستم. این جملهای نیست که همینطوری گفته شود.»
معرفی کتاب
خداحافظ دنیا
«خداحافظ دنیا» کتابی جذاب و خواندنی از زندگی شهید محمد شالیکار است که به قلم مصیب معصومیان در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است. این کتاب 327صفحه دارد و در بخشی از کتاب، معصومیان خاطرهای را از خود نقل کرده است: «به خوابم آمد و گفت: من به خواسته خودم که شهادت بود رسیدم. وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان، همسر شهید حاجمحمد شالیکار هماهنگ میکنم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم. انگار نه خواب بودم و نه بیدار. آمد و گفت: کتاب رو بده ببینم چه کار کردی! جزوه آمادهشدهای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحهاش نگاهی انداخت و با لحن تلخی پرسید: از حضرت زینب چی نوشتی؟ نگاه مبهوتم به چشمهای نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم! گفت: از مصیبت حضرت زینب(س) بنویس...
از خواب برخاستم. ناخودآگاه میگریستم و میگفتم: اللهاکبر...اللهاکبر...اللهاکبر.»