• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 21 آذر 1401
کد مطلب : 179768
+
-

ایثارگری در کسوت جهادگر

روایتی از زندگی جانباز رمضانعلی خردمند که برای آبادانی روستای آبا و اجدادی‌اش، لباس جهاد و خدمت پوشید

گزارش
ایثارگری در کسوت جهادگر

شهره کیانوش‌راد-روزنامه‌نگار

تماشای روستای متروک‌شده «درمیان بام» برای جانباز رمضانعلی خردمند، یادآور روزهای سکوت و غم‌انگیز خرمشهر خالی از سکنه در دوران جنگ تحمیلی بود. رمضانعلی سال‌1362در جبهه و در اثر موج انفجار از ناحیه اعصاب و روان دچار اختلالات شدید عصبی شده بود و زندگی در جایی آرام می‌توانست به بهبود حال او کمک کند. او به فکر آبادانی روستای آبا و اجدادی‌اش افتاد اما جایی که خاطرات کودکی او شکل گرفته بود نیاز به همتی دوباره داشت تا جریان زندگی در آن جاری شود. جانباز خردمند، خیلی زود «داوِت» شد؛ عنوانی که به گویش زبان کردی خراسانی (کرمانجی) یعنی حامی روستا. حتی با همین عنوان کتابی از زندگی این جانباز در انتشارات روایت فتح به قلم زهرا سلحشور منتشر شده است. به بهانه رونمایی این کتاب، از لابه‌لای صفحات آن، با گوشه‌ای از زندگی این جانباز آشنا می‌شویم.
رمضانعلی خردمند، جانباز 40درصد 25فروردین 1338در روستای «درمیان بام» از توابع شمال خراسان‌رضوی به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی او با خاطرات سختی زندگی در روستا و شیرینی و صفای زندگی روستایی سپری شد. پیش از انقلاب اسلامی و زمانی که شرایط کشاورزی و دامداری برای روستاییان سخت‌تر شده بود، خانواده‌ها یکی‌یکی بار مهاجرت را بستند و از روستا کوچ کردند. خانواده رمضانعلی خردمند نیز به شهر مشهد مقدس مهاجرت کردند. رمضانعلی دوران جوانی خود را در جوار حرم آقا علی‌ابن‌موسی الرضا(ع) گذراند و به رانندگی ماشین‌های سنگین مشغول شد. رمضانعلی که در جریان مبارزات انقلاب اسلامی از جوانان فعال و انقلابی بود، با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران مانند بسیاری از جوانان دیگر آرام و قرار نداشت. با خود فکر کرد شاید بتواند با مهارتی که در رانندگی خودروهای سنگین داشت در جبهه خدمت کند. سال1362به‌عنوان نیروی جهادی، داوطلبانه به جبهه رفت و در قرارگاه موتوری در پادگان ششدار به‌عنوان راننده ماشین حمل نیروها و تجهیزات به خدمت مشغول شد.

سقای دشت کربلا
زهرا سلحشور، خاطره نخستین حضور رمضانعلی خردمند در جبهه را در کتاب «داوت» به نقل از راوی اینگونه روایت کرده‌است: «هنگام تقسیم نیروها بنا به توانایی‌هایی که من در بخش فنی ماشین‌های سبک و سنگین داشتم به بخش موتوری منتقل شدم. در ابتدای ورود به بخش موتوری، تقاضا کردم که با تانکر حمل آب کارکنم. مسئول قسمت موتوری به من گفت: «می‌دونین کارتون چیه؟» گفتم: «نه!»
گفت: «کار شما کار حضرت ابوالفضله(ع)؛ سقای دشت کربلا. شما هم می‌خواین سقا بشین و به رزمنده‌ها آب برسونین؟» با شنیدن این حرف از زبان آن برادر، دلم لرزید و مو بر بدنم سیخ شد. از خدا خواستم که در این راه کمکم کند تا بتوانم کارم را درست انجام بدهم.»
 رمضانعلی خردمند، پس از گذشت 3ماه خدمت در جبهه غرب، در تاریخ 20شهریور در اثر موج حاصل از انفجار مجروح شد و شنوایی گوش چپش را از دست داد. او می‌گوید: «ساعات زیادی در بخش حمل‌ونقل نیروها و مهمات مشغول بودم و وقت کمی برای استراحت داشتم. یک شب خسته از کار داخل چادر آمدم و آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور و کی خوابم برد. ناگهان با صدای انفجار پاتک دشمن از خواب پریدم که متوجه شدم موج انفجار بلایی بر سرم آورده است. وحشت کرده بودم. فهمیدم که صداها را باشدت کمتر و خفیف‌تری می‌شنوم. کم‌کم فهمیدم با گوش چپم هیچ صدایی نمی‌شنوم. حس کردم بدنم در اختیارم نیست. لرزشی بی‌اختیار بدنم را به‌شدت می‌لرزاند و من توان استقامت نداشتم. بی‌اختیار روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه بر سرم آمد.»
پس از این اتفاق، رمضانعلی توسط نیروهای موتوری ابتدا به بیمارستان صحرایی منتقل شد و بعد از آن، دوران سخت مجروحیت او شروع شد. درمان این جانباز و ایثارگر دفاع‌مقدس، تا 18سال بعد ادامه داشت. سال‌1380تحت درمان پروفسور رفیعی، عمل جراحی سندروم رنو در ناحیه شانه‌اش انجام شد. پیشنهاد پزشکان این بود که زندگی در دامان طبیعت و در شرایط آرام می‌تواند حال او را بهتر کند. رمضانعلی به فکر زادگاهش افتاد؛ روستایی مرزی که به واسطه حضور طالبان، امنیت لازم را نداشت. اما او عزم خود را برای زندگی و آبادی روستای «درمیان بام» جزم کرده بود.

من فرزند جنگ بودم
شعبانعلی، برادر رمضانعلی خردمند اواخر سال‌1365در عملیات کربلای‌5 به شهادت رسید. این جانباز و ایثارگر دوران دفاع‌مقدس خود را فرزند جنگ می‌داند که هر جا لازم باشد از جان و مال خود برای دفاع از کشورش می‌گذرد. توصیف او از روستای متروکه «درمیان بام» در کتاب «داوت» خواندنی است: «وقتی پا به روستا گذاشتم، صدای زوزه باد در دل کوه‌ها می‌پیچید و در کلبه‌های سنگی خالی را به هم می‌کوبید و ترسی را در دل‌ها می‌انداخت. این صدا تهدید و هشداری بود که هر لحظه بیگانه‌ای در کمین نشسته است تا در جنگی وحشی و نابرابر به حریم خانواده‌ها دست‌درازی کند، جان و مال آنها را تهدید کند و امنیت را از ساکنان بگیرد، اما من فرزند جنگ بودم. من همچنان بسیجی مانده بودم و غیرتم اجازه نمی‌داد تا در برابر این هجوم وحشیانه ساکت بمانم. اینجا برای من خرمشهر دیگری بود که به‌دست دشمن افتاده بود و مردمانش آواره شهر و روستاهای دیگر شده بودند. این بار روستایم صحنه جنگ شده بود و من روستایم را جبهه می‌دیدم؛ جبهه‌ای با دشمنی دیگر در ظاهر، اما در باطن همان دشمن بود که به‌خود اجازه داده بود در مرزی دیگر ناامنی ایجادکند. صحنه، صحنه نبرد بود و من، مرد میدان جنگ.»

جهاد ادامه دارد
زندگی در روستای متروکه که در معرض حمله طالبان نیز قرار داشت، به همین آسانی هم نبود. ایجاد امنیت در این روستا شرط اول برای اطمینان و بازگشت دوباره ساکنان به روستای آبا و اجدادی‌شان بود و رمضانعلی خردمند با اشراف بر این موضوع قدم اول را برداشت تا بتواند امنیت را در این روستا برقرار کند. او معتقد است: «دینت را که بشناسی و به وطنت با تمام وجود عشق بورزی، می‌توانی به راحتی از مال، جان، کار، سلامتی و خانواده‌ات بگذری.» او زمانی به روستا برگشت که آنجا به‌خاطر هجوم گروهک طالبان متروکه شده بود. رمضانعلی خردمند که سال‌ها درگیر زخم‌های تنش از دوران جنگ تحمیلی بود، با اعتقاد به خدا و عزمی راسخ قدم اول را برداشت. با پشتکار و اراده جهادی خود و همکاری سپاه پاسداران، منطقه را از وجود اشرار پاکسازی کرد. قدم بعدی رونق کسب‌وکار و ایجاد امید در دل روستاییان بود تا باور کنند که می‌توانند دوباره به این روستا برگردند. با پیگیری‌های مداوم و با مراجعه به اداره راه و شهرسازی، راه روستا را بازسازی کرد. روستا از نعمت برق و تلفن و شبکه تلویزیون بهره‌مند شد و با بازگرداندن امنیت و رفاه به روستا موجب بازگشت اهالی به روستا و رونق چرخه تولید از طریق دامداری وکشاورزی شد که در کتاب داوت به جزئیات آن پرداخته شده‌است. رمضانعلی خردمند، ایثارگر و جهادگر اکنون در 61سالگی به‌عنوان رئیس شورای روستا همچنان در پیشرفت منطقه و ایجاد رفاه برای مردم می‌کوشد. 90نفر به روستای ییلاقی در دامنه کوه‌های هزار مسجد در شمال خراسان برگشته‌اند که در داستان داوت می‌توانید جزئیات بیشتر را بخوانید. رمضانعلی خردمند معتقد است: «جهاد در راه خدا همیشگی است و محدود به زمان و مکان خاصی نیست. تنها کافی است اراده کنی و بخواهی در جبهه ایثار خدمت کنی، آن وقت راه برایت هموار خواهد شد.»

مکث
همراه صبور و رفیق همیشگی

رمضانعلی خردمند، اردیبهشت سال‌1358با بی‌بی زهرا محمدی ازدواج کرد. ماجرای خواستگاری و ازدواج آنها یکی از بخش‌های خواندنی و شیرین کتاب داوت است. او در تمام این سال‌ها هیچ‌گاه همراهی و همکاری همسرش در تربیت فرزند و اداره زندگی را فراموش نمی‌کند: «در اثر مصرف داروها گیج و با یادآوری صحنه‌های جنگ و بمباران دچار تشنج می‌شدم. گاهی تشنج عصبی سرتا پای وجودم را به رعشه می‌انداخت به‌طوری که اگر 5نفرمرد قوی، دست و پایم را می‌گرفتند، قادر نبودند جلوی پرتاب‌شدنم از زمین به بالا و اطراف را بگیرند. بی‌بی زهرا محل نشستنم را طوری آماده کرده بود که اگر تشنج سراغم آمد، آسیب نبینم. پشت‌سرم را تا ارتفاع یک متر پشتی می‌گذاشت و همیشه برایم دو تشک ضخیم پهن می‌کرد که وقتی با زمین برخورد می‌کنم دچار آسیب و کوفتگی نشوم. دور یک تکه چوب هم باندی چند لایه پیچیده بود تا موقع تشنج بین دندان‌هایم بگذارد تا زبانم تحت فشار دندان‌ها قطع نشود. بی‌بی زهرا همراه صبور و رفیق همیشگی من در این سال‌ها بوده‌است؛ چه در دوران جنگ تحمیلی و چه اکنون در جهاد سازندگی روستا با من همراه بوده و هست.»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید