• سه شنبه 1 خرداد 1403
  • الثُّلاثَاء 13 ذی القعده 1445
  • 2024 May 21
دو شنبه 14 آذر 1401
کد مطلب : 179051
+
-

ناگفته‌های زندگی طلبه شهید سیدمهدی اسلامی‌خواه

در همه عرصه‌ها پای کار بود

یاد
در همه عرصه‌ها پای کار بود

مهناز عباسیان _ روزنامه‌نگار

خستگی برایش معنا نداشت. اهل تلاش بود و بی‌وقفه به مردم خدمت می‌کرد. با شروع جنگ به‌عنوان نیروی جهادی به جبهه رفت. هم تبلیغ می‌کرد و هم در کنار رزمنده‌ها کاری بود انجام می‌داد. کلام گیرایی داشت و با حرف‌هایش سعی می‌کرد به همرزمان خود روحیه ‌دهد. سیدمهدی اسلامی‌خواه، از آن دسته طلبه‌هایی بود که در عملیات‌ها پیشرو دیگران می‌رفت. او در 14آذر سال1360 در بستان به شهادت رسید. به این بهانه یادی از او می‌کنیم.

سیدمهدی بزرگ‌شده روستا بود؛ روستایی در شهر سبزوار. دوران کودکی سختی را پشت‌سر گذاشت. همیشه بیمار بود و به مرض‌های جورواجور مبتلا می‌شد. هر بار هم سایه مرگ را روی سرش حس می‌کرد. تا اینکه پدر و مادر او را نذر امام‌حسین(ع) کردند و به مدد آقا شفا یافت. دوران ابتدایی خود را که پشت‌سر گذاشت به چهاردانگه ساوه نقل مکان کردند. سیدمهدی برای ادامه تحصیل به جای مدرسه حوزه علمیه را انتخاب کرد و در آنجا با شهید علی اندرزگو آشنا شد. او برای تبلیغ به شهرهای زیادی سفر کرد؛ آبادان، اهواز و دیگر شهرهای جنوب کشور. می‌رفت و مردم را با احکام شرعی آشنا می‌کرد. تا اینکه با مبارزانی چون عباسعلی ناطق نوری و شهید آیت‌الله مدنی آشنا شد. رفت‌وآمد او با افراد سیاسی منجر شد که توسط نیروهای ساواک شناسایی شود. او که ماندن در تهران را صلاح نمی‌دید به قم سفر کرد و در مدرسه آیت‌الله مرعشی نجفی حجره گرفت. با اوج‌گیری درگیری انقلاب برای سخنرانی و رسواکردن رژیم پهلوی به شهرهای دور و نزدیک می‌رفت. او بعد از پی‌بردن به اینکه تحت تعقیب نیروهای ساواک قرار گرفته به سبزوار رفت. سال1356بود. سیدمهدی در این سفر مقدار قابل توجهی اعلامیه و رساله امام‌خمینی(ره) به سبزوار برد. بعد از پیروزی انقلاب به‌عنوان یکی از محافظان امام(ره) انتخاب شد و بعد از دستور ایشان برای تاسیس جهادسازندگی به سبزوار رفت و با چند تن از دوستان اقدام به راه‌اندازی این نهاد در شهر خود کرد. سیدمهدی بعد از جنگ راهی جبهه شد و در عملیات طریق‌القدس به شهادت رسید.

از دامن مادر
کتاب «از دامن مادر» نوشته محمد حکم‌آبادی است و داستان زندگی سیدمهدی اسلامی‌خواه را روایت می‌کند. این کتاب در انتشارات راه‌یار و در 184صفحه چاپ شده است. در بخشی از مقدمه این کتاب چنین آمده است:
«طلبه، طالب‌بودن است و طلبه‌های واقعی، طالب لقای حق‌‌اند. مقصود طلبه پرواز است و به قول شهید آوینی، «اگر مقصود، پرواز است، قفس ویران، بهتر». طلبه به‌دنبال وظیفه می‌رود؛ حتی اگر فرسخ‌‌ها فاصله باشد. او عاشق خداست و به تبع، عاشق پدر و مادرش که دریچه فیض خدا هستند و چه زیباست انعکاس این عاشقی. آنچه پیش‌روست، روایت‌‌هایی است از دامن مادر تا معراج شهادت سیدمهدی اسلامی‌‌خواه: طلبه‌ای مبارز و خستگی‌ناپذیر که به فرموده قرآن کریم، از شمار «مَنْ یخْرُجْ مِنْ بَیتِهِ مُهاجِراً إِلَی‌الله وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یدْرِکهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی‌الله» بود و برای تحصیل و تبلیغ، فرسخ‌‌ها و مدت‌‌ها از خانه‌اش دور می‌‌شد. آشنایی با افرادی چون سیدعلی اندرزگو، در نگاه و مشی سیاسی سیدمهدی تأثیر فراوانی گذاشت. شب و روزش در تب ‌و تاب انقلاب می‌‌گذشت. فشار ساواکی‌‌ها گرچه او را از جوار حضرت معصومه(س) دور کرد اما نتوانست خوی مبارزه با ظلم و طاغوت را از جانش جدا کند. تا پیروزی انقلاب، یک دم از مبارزه دست برنداشت و در دست خالی‌گذاشتن مأموران رژیم خبره شده بود.
آمدن امام‌خمینی (ره) آغاز دوره جدیدی از فعالیت‌های سیدمهدی بود. او چه در ارتش، چه در جهاد و چه در حوزه علمیه، تأثیر زیادی روی اطرافیانش، به‌ویژه جوان‌ها گذاشت. پای کار تمام میدان‌‌ها بود و رفتارش مصداق عینی حدیث «کونوا دعاه النّاس بغیر السنتکم». وقتی برگشت روستای مادری‌اش، اِستیر، مسجد امام صادق(ع) را که مدت‌‌ها بسته بود، رونق داد و کرد پایگاه انقلاب؛ روستایی که در دهه‌60،  200خانوار بیشتر نداشت، 31شهید تقدیم اسلام کرد که بیشتر تربیت‌شده و بزرگ شده مسجد امام صادق(ع) بودند. شهادت سیدمهدی تغییر زیادی در حال ‌و هوای جوانان روستا ایجاد کرد. او دومین شهید روستاست که آرامگاهش کم‌‌کم به مسجد وصل شد و اکنون مراسم مختلف روستا آنجا برگزار می‌شود.»

و در بخشی از کتاب آمده است:
«سید مهدی رفته بود نماز بخواند به خانه که برگشت آستین‌ها را زد بالا و پای لگن مسی توی حیاط کنار مادرش نشست. مادرش گفت پاشو پاشو. این کارها را نکن پسر بزرگ نکردم که بشینه ور دل من رخت بشوره. الان یکی بیاد ببینه آخوند روستا داره رخت می‌شوره چی فکر می‌کنه. سیدمهدی ول‌کن نبود و تا آخرین تکه رخت‌ها را کنار مادرش شست.‌  در همه کار کمک مادرش می‌کرد از گردگیری و سبزی پاک‌کردن گرفته تا آشپزی. میل و قلاب دستش می‌گرفت و به خواهرش بافندگی یاد می‌داد. یک‌بار با همان دست‌هایی که گره در کار رژیم می‌انداخت گره‌های محکمی گوشه‌ پارچه زد و با آنها یک جانماز دوخت. مادرش رو به قبله، منتظر اذان نشسته بود. سیدمهدی رفت کنارش جانماز دست‌ساز سفید ساده‌ای را جلو آورد و به مادرش هدیه داد. مادر همانجا پهنش کرد. آن ‌جانماز با هر جانماز دیگری برای مادر فرق داشت.»  «بعد از منبر، جوان‌ها دورسیدمهدی جمع می‌شدند؛ تازه صحبت‌های سیاسی‌شان گل می‌انداخت و تا دیروقت کش پیدا می‌کرد. همیشه وارد مسجد که می‌شد، دستش کتاب بود. توی صحبت‌ها و بالای منبر، کتاب معرفی می‌کرد. بچه‌های روستا برای گرفتن کتاب، دستشان به جایی بند نبود. آنهایی که پیگیرتر بودند، می‌رفتند شهر و با اسم سیدمهدی، کتاب‌های ممنوعه می‌خریدند اما کافی نبود. باید کتابخانه مسجد امام صادق(ع) راه می‌افتاد. پیشنهادش را سیدمهدی داد و قرار شد خودش از تهران و قم، کتاب جور کند. چند نفری هم مسئولیت کتابخانه را عهده‌دار شدند. به 2هفته نرسید که کتابخانه روستا راه افتاد. مسجد بالا که تا قبل از سیدمهدی، محرم به محرم درش باز نمی‌شد، به یکی از مکان‌های شلوغ روستا تبدیل شد. کتابخانه، محل خیلی از برنامه‌ریزی‌ها و نشست‌های خصوصی بود.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید