
آنها را ببینید!

قدیمترها حرف، حرف بزرگترهای فامیل بود. کافی بود پدربزرگ یا مادربزرگ چیزی بگویند و نظری داشته باشند، آن وقت دیگر کار تمام بود. نظرشان ارجح بود بهنظر بچهها و کوچکترها. حالا اما اوضاع کمی فرق کرده. بچهها بزرگ میشوند، پدر و مادرها پیر میشوند و انگار در این گذر عمر و پیر شدن، کمتر هم جدی گرفته میشوند و گوش شنوایی برای شنیدن نظرات و عقایدشان نیست. بچهها دلشان میخواهد خودشان تصمیم گرفته و عمل کنند و دیگر مثل سابق نیست که اعضای خانواده دور هم بنشینند، درباره موضوع پیش آمده نظر دهند، تصمیم بگیرند و در این بین بزرگترها و سالمندان نقش مشاور را داشته باشند و با توجه به مسیری که رفتهاند تجارب خود را در اختیار جوان ترها بگذارند. روانشناسها میگویند دلیل این اتفاق این است که ساختار پدرسالارانهای است که در بزرگسالی فرزندان معکوس شده و به فرزندسالاری میرسد و باعث میشود که در برخی خانوادهها فرزندان نظر سالمندان را هنگام بروز مشکل در تصمیمگیری دخیل نکنند. این در حالی است که سالمندان فقط توان بدنی خود را در سالمندی از دست دادهاند و توان ذهنی آنها تغییری نکرده است. این به بازی نگرفتن و پَس زدن نظر سالمندان در تصمیمات مهم زندگی باعث میشود آنان در کنار تجربه ناتوانی جسمی، اضطراب و افسردگی را هم تجربه کنند، چرا که در سالمندی کهولت سن و ناتوانی بدنی رخ میدهد و کارکرد بدنی افراد همانند سابق نیست. طبیعتا این امر بهخودی خود اضطرابی را برای افراد مسن ایجاد میکند که این بیتوجهی بهنظراتشان نیز میتواند در کنار آن اضطراب، احساس مفید و مؤثر نبودن را به افراد منتقل کند. در نتیجه وقتی سالمند در شرایطی قرار میگیرد که احساس میکند توانمندی بدنی او از بین رفته و اعضای خانواده نیز توانمندیهای ذهنی او را بهکار نمیگیرند، اضطراب بالایی را تجربه میکند.
بنابراین روانشناسها معتقدند جلوگیری از این اتفاق و دخیل کردن بزرگترها درنظرات و تصمیمگیریها، باید مهارت گفتوگو بین خانوادهها ایجاد شود. یعنی اینکه خانوادهها بدانند چطور باید با هم گفتوگو کنند و چطور حرف یکدیگر را بشنوند. این گفتوگو اگر درست رخ دهد، در دل خود مهارتهای حل مسئله و مذاکره را نیز به همراه دارد. ورود به این گفتوگو کمک میکند تا اعضای خانواده از زاویه دیگری به مسائل نگاه کنند و گرچه تصمیمگیرنده نهایی خودشان هستند، اما نظر سالمندان را نیز در تصمیمگیری خود دخیل میکنند.