مریم ساحلی
آدمیزاد فراموشکار است. خیلی وقتها یادمان نمیماند چند سال یا حتی چند ماه پیش چه روزهایی را پشت سر گذاشتهایم و چه توفانی بر زندگیهامان وزیده است. اما روزهایی هست که چه بخواهیم و نخواهیم، یادش مینشیند گوشه ذهنمان. یاد این روزها ماندنیست و این یاد معمولا به حضور آدمهایی گره خورده است که برخیشان سیاهند و تاریک و برخی سپید و روشن. و اما آنها که امروز حرفشان است، از روشنترینها هستند. آنان که از ایستادن و ایثار و امید نشان داشتند، وقتی هراس امانمان را بریده بود و قهقهه مستانه کرونا گوش فلک را کر کرده بود. همه آن روزهایی که تب و لرز و درد آوار شده بود بر سرمان، آنها بودند که جان عزیزشان را در معرض تازیانههای مرگ قرار دادند. پرستارانی که حضور آگاه و مهربانشان، عبور از زمهریری دهشتناک را برای بیماران بسیاری ممکن ساخت. حالا از آن روزها که گمان میکردیم، هرگز به آخر نمیرسد، عبور کردهایم، اما یادمان نمیرود که آنها پرستار بیمارانی بودند که گاه حتی نزدیکانشان شهامت نداشتند، کنارشان بمانند. یادمان نمیرود که خسته بودند و مچاله از فشار ساعتها کار اما امید میبخشیدند و مفهوم هراس را به دورترین اتاقهای ذهنشان روانه کرده بودند. یادمان نمیرود که کودکانشان را نمیدیدند تا مبادا حامل ویروس مرگ برایشان باشد. میدانیم در سوگ همکارانشان بارها گریستند اما ماندند. ما در همه آن روزها حواسمان بود که آنها نیز رؤیاهای بسیار در سر دارند. ما حواسمان بود که ترس از بیماری، شولای تن آنها نیز هست و میدانستیم که رنجِ بارها ابتلا را به جان عزیزشان خریدهاند، ولی همچنان ایستادهاند و سپیدی را معنا میکنند. آدمیزاد فراموشکار است، اما حواسمان هست پرستاران همیشه از روشنایی نشان دارند.
روشنای به یاد ماندنی
در همینه زمینه :