از خاش و لاهیجان با عشق
«به شکل غمانگیزی بیژن نجدی هستم.» به طور دقیق تصمیم داشت زندگی کند؛ درست تا نخستین صبح قرن بیستویکم. آن روز صبح از خواب بیدار شود، صبحانهای بخورد، روزنامهای بخواند و... ولی همین صبح، کار دستش داد. دراز کشیده بود روی تختی توی بیمارستان مدائن تهران، دور از زادگاهش خاش و سکونتگاهش لاهیجان. به همسرش -پروانه- میگفت اسامی کسانی را که برای ملاقاتش میآیند، بنویسد. باز هم خبر نداشت که آنچه توی سینهاش کاشته، سرطان است نه قارچ. اتاق، پر و خالی میشد، از یوزپلنگانی که با نجدی دویده بودند؛ از سال1367 توی جبهه تا سال1376 در کویر ادبیات ایران؛ آنها که بیژن را نه به خاطر مجلات ادبی میشناختند و نه به خاطر آن یک جلد کتابی که بالاخره به همت شمس لنگرودی، سال72 زیر چاپ رفت تا امثال ما هم اسم بیژن نجدی را یاد بگیرند. یوزپلنگهای نجدی، باقیماندگانی از نسل رو به انقراض دوندهترین و جاهطلبترین مخلوقات طبیعت بودند؛ اسمی که نجدی روی آرمانها و رویاهای مشترک ما میگذارد؛ انسانهای آرمانخواهی که در طول تاریخ به خاطر انسان دویدهاند. نجدی پیش از آنکه تشخیص سرطان رویش بگذارند، دچار یک جور خستگی فلسفی شده بود؛ یوزپلنگی که آرزویی برای آینده نداشت؛ کار ناتمام نداشت ولی داستان ناتمام، چرا. «داستانهای ناتمام»اش را همسرش چند سال بعد از مرگش به چاپ سپرد و «دوباره از همان خیابانها» و شعرهایش را هم؛ «خواهران این تابستان». بسیاری از شیفتگان ادبیات نجدی و کسانی که او را از نزدیک میشناختند، نجدی شاعر را دوستتر دارند و بر این باورند که سبکی و رؤیاگونی شعر اوست که در داستانهای کوتاهش تهنشین شده و خواننده را به شکل غمانگیزی جادو میکند.
* * *
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر میبارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خواندهای
من خداپرست شدهام...