دیالوگ
هیس دخترها فریاد نمیزنند
پوران درخشنده
همیشه فکر میکردم، گذشته یک نقاشیه که هیچ مداد پاکنی همراش نیست، ولی من اشتباه میکردم، من داشتم کمکم سعی میکردم همهچیرو ببخشم، همهچیرو فراموش کنم، حتی بدیهارو فراموش کنم، اما نشد، نتونستم نبینم، نتونستم نشنوم، نتونستم…اون مرد، دخترکرو دنبال خودش میکشید، دخترک جیغ میکشید، فریاد میزد، التماس میکرد، ولی هیچکسی صداشو نمیشنید…مرد میگفت: هیس! صدای دختر تو گوشم فریاد میکشید، صدای التماسهای آشناش…میخواستم بیتوجه به صدا بروم پیش مردی که عاشقش بودم و زندگیمو بکنم، برای یکبار، برای یکبار، طعم خوشبختی را حس کنم، ولی نتونستم دخترک التماس میکرد، نتونستم از التماسهای دخترک بگذرم، نتونستم، نتونستم… .
در همینه زمینه :