
سلمان مازنی

با آن موهای فرفری و ریشی که دوست نداشت کوتاهش کند، به لنز خیره میشد. خوشاش نمیآمد فیگور یا چیزی شبیه آن بگیرد. دوست داشت همینطور آرام بنشیند و صاف زل بزند توی لنز دوربین تا صدای چیلیک شاتر تمام شود.سلمان هراتی، اهل تنکابن بود و بزرگ شده در طبیعت بکر آنجا. شاید بهخاطر همین بود که از همان اول شعر و شاعری تخلصش را گذاشت «آذرباد»؛ به معنی رهایی و بلندپروازی و درست بهعلت همین رهایی و بلندپروازیاش بود که به جای اینکه بیشتر حرف بزند، شعر میگفت. خوب شعر گفتن را هم بلد بود چون هم استعدادش را داشت و هم نگاه متفاوت به کلمات را و همه اینها چارهای جز شعر گفتن برایش باقی نمیگذاشت.
دغدغه اصلی سلمان هراتی دین، میهنپرستی و ظلمستیزی بود؛ دغدغهای که سلمان بدون هیچ واسطهای و کاملا رودررو آن را با مخاطبش مطرح میکرد. او تا قبل از مرگش فقط یک مجموعه شعر به نام «از آسمان سبز» چاپ کرد و بعد از مرگش بود که مجموعههای «از این ستاره تا آن ستاره»، «دری به خانه خورشید» و مجموعههای دیگر از او چاپ شد. سلمان درباره مرگ هم سروده است. مثل این یکی که درباره مرگ بیرحمانه و ساکت یک آدم معمولی جامعه نوشته: «من هم میمیرم / اما در خیابانی شلوغ / در برابر بیتفاوتی چشمهای تماشا / زیر چرخهای بیرحم ماشین / ماشین یک پزشک عصبانی / وقتی از بیمارستان برمیگردد / پس، 2روز بعد / در ستون تسلیت روزنامه / زیر یک عکس 6 در4 خواهند نوشت / ای آنکه رفتهای...» بخش غمگین ماجرا آنجاست که خودش هم در تصادفی ناگهانی شبیه همان که در شعرش گفته بود، درگذشت.
* * *
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است
میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است
مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست
هزار عرصه برای پریدنم تنگ است
اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است