سردار شوشتری؛ علمدار وحدت
ناگفتههای زندگی و مجاهدتهای شهید نورعلی شوشتری به روایت همسر در سالروز شهادتش
مژگان مهرابی _ روزنامهنگار
وقتی جنگ شروع شد، جزو نخستین گروههایی بود که به جبهه رفت. آن زمان تازه وارد نیروی سپاه شده بود. سر پرشور و دل نترسی داشت. همین باعث شده بود دست راست شهید مهدی باکری و شهید عبدالحسین برونسی به شمار بیاید. در واقع عملیاتی نبود که نورعلی شوشتری در آن حضور نداشته باشد؛ از آزادسازی سنندج و بستان تا فتح خرمشهر... همه جا حضور داشت. اما فتحالفتوح او فرماندهی عملیات مرصاد بود که مسئولان نظامی میگفتند او گل کاشته است. شهید شوشتری بعد از پایان جنگ، فعالیت خود را در جبهه دیگری آغاز کرد؛ جبهه سازندگی و آبادانی. به شهرها و روستاهای محروم میرفت تا بتواند گرهای از مشکلات مردم باز کند. فروردین سال1388برای کمک به مردم سیستان و بلوچستان راهی آن دیار شد. آن زمان جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه بود. چند ماهی در بین اهالی آن دیار حضور داشت و پا به پایشان برای ایجاد رفاه و امنیت تلاش کرد. بین طوایف اهل تسنن و تشیع وحدتی ایجاد کرد و ماحصل همه زحماتش این شد که مردم آنجا لقب سردار سیستان را به او دادند. سرانجام این سردار نامی در 26مهر ماه سال1388 بر اثر انفجار بمب از سوی یکی از عوامل گروهک عبدالمالک ریگی به شهادت رسید. همسرش طیبه درری خاطرات سردار را برایمان روایت میکند.
فصل پاییز که میشود و نوبرانه انار، درری به یاد سردار میافتد؛ مردی که بیشتر از آنکه همسرش باشد رفیقش بود. برای همین هر کس مهمان خانهاش میشود ظرفی از انار دانه کرده جلوی او میگذارد اما خودش رغبتی به خوردن نشان نمیدهد. میگوید: «بعد از او، هر بار انار میخورم در گلویم گیر میکند.» شاید هم بغض فراق است که راه گلویش را میبندد. با همان لهجه شیرین خراسانی سر حرف را باز میکند: «حاجآقا انار خیلی دوست داشت. بار آخری که آمده بود برای مرخصی کلی انار خریدم و دانه کردم. در ظرف ریختم و روی میز گذاشتم تا حاجی آنها را دید گفت بچهها مادرتان غوغا کرده است. فرجالله پسرم گفت بابا، مامان فقط برای شما غوغا میکند نه برای ما.» آهی میکشد از سر دلتنگی. خاطراتش را دوست دارد برای خلوت خود نگه دارد. با مرور آنها حس سبکبالی پیدا میکند. با خیرهشدن به گل قالی صحبتهایش را ادامه میدهد: «هر بار از ماموریت میآمد مثل مهمان عزیز از او پذیرایی میکردم. همهچیز و همه کسم بود. مهربانیهای حاجی حد و مرز نداشت. حاجی بزرگزاده بود. پدرش شیخ فرجالله کدخدا و معتمد روستای ینگجه نیشابور بود. پدر من هم روحانی بود. هر دو با هم دوست بودند و در یک حوزه درس میخواندند. همدیگر را خوب میشناختند اما متأسفانه من پدرم را در 7سالگی از دست دادم. مادرم هم ازدواج کرد و مسئولیت من را برادر بزرگترم برعهده گرفت.»
خدمت سربازی با اعمالشاقه
اواخر دهه40 بود که نورعلی به خدمت سربازی رفت. بدن ورزیده و قویای داشت و همین باعث شده بود او را برای آموزش در گارد شاهنشاهی انتخاب کنند. در آنجا دورههای رزمی را یاد گرفت. از آنجا که مهارت زیادی در تیراندازی داشت، توانست در مسابقه کشوری مقام اول را از آن خود کند. گاردیها برای تشویق، او را برای گماشتگی پسرخاله پهلوی درنظر گرفتند. جابه جایی پیش آمده تأثیر بدی در روحیه نورعلی گذاشته بود. از این کار بدش میآمد. بیبندباری خاندان پهلوی روحش را آزار میداد. مرتب شکایت میکرد که جایش را تغییر دهند. حتی از غصه بیمار شد. به جای جابهجایی تهدیدش کردند اگر همکاری نکند به گارد شاهنشاهی تحویلش میدهند. او هم گفت: «دین و ایمانم را به هیچ قیمتی نمیفروشم.» وقتی دیدند به هیچ وجهی راضی به ماندن نمیشود بیرونش کردند.
حرفهایش آبی بود روی آتش دلم
سال 1350، نورعلی به پیشنهاد اقوام برای خواستگاری درری پا جلو گذاشت. با محبوبیتی که او در بین فامیل داشت بساط ازدواجشان خیلی زود فراهم شد. درری خاطره آن روزها را به یاد میآورد: «وقتی عقد کردیم حاجآقا سرباز بود. یک سال و نیم بعد سر خانه و زندگی خودمان رفتیم. 8سال در روستا بودیم. آقا نورعلی کشاورزی میکرد. شرایط سخت میگذشت اما بد هم نبود. تا اینکه روستا با کمبود آب و خشکسالی مواجه شد. آقا نورعلی مجبور شد برای کار به خوزستان برود. جادهسازی میکرد. هر 6- 5ماه یکبار هم میآمد و سری به من و بچهها میزد.» با اینکه درری دیر به دیر همسرش را میدید اما وقتی مردش به خانه میآمد انگار همه غصههایش فراموش میشد. زندگی با نورعلی همه جوره زیبا بود. او تعریف میکند: «همسرم را به نام فامیلش صدا میکردم. میگفتم شوشتری. احترام زیادی برایش قائل بودم. خیلی دوستش داشتم. بارها با او درددل میکردم و میگفتم من نه پدر بهخود دیدم و نه مادر. تا این را میگفتم سرم را روی سینهاش میگذاشت و نوازش میکرد. میگفت چشمهایت را ببند فکر کن پدرت اینجاست. میگفت به نعمتهایی که خدا به تو داده فکر کن. شاکر باش. حرفهایش آبی بود روی آتش دلم.»
راننده خط نیشابور- قوچان
نورعلی یک سال و اندی در خوزستان کار کرد. زندگیاش کمی رونق گرفته بود که باخبر شد پدر و مادرش حال خوشی ندارند. دلش طاقت نمیآورد آنها را به حال خود رها کند. برای همین دوباره به روستا برگشت. یک مینیبوس خرید تا بتواند با جا به جایی مسافران کسب درآمدی کند. خط نیشابور - قوچان کار میکرد. ناهمواری مسیر و خاکیبودن راه کم مشکلساز نبود که به وقت بارندگی دردسرهای زیادی را برای او درست میکرد. با این حال نورعلی به شاگردش سپرده بود که اگر مسافری پول نداشت کرایه نگیرد. همین باعث شده بود هر روز از 30-20مسافری که سوار میکرد نیمیشان مهمان او بودند. درری به فعالیتهای انقلابی سردار اشاره میکند: «بحبوحه انقلاب آقانورعلی ارتباط زیادی با روحانیون برقرار میکرد. دغدغههای زندگی اینطور نبود که از مسائل جامعه غافل شود. سر پرشوری داشت.»
منافقان خیلی ما را اذیت میکردند
با پیروزی انقلاب و شکلگیری نیروی سپاه، شهید شوشتری عضو این نهاد شد. او خود را ملزم به دفاع از کشور میدانست، بهخصوص که غائله کردستان شکل گرفته بود. چند ماهی در نیشابور آموزش نظامی دید و به کردستان رفت. این در حالی بود که همسرش باردار بود و 2کودک دیگرش خردسال بودند. بعد از مدتی از روستا به نیشابور نقل مکان کرد. آن زمان جنگ هم شروع شده بود. درری تعریف میکند: «حاجآقا یک روز آمد خانه و گفت که فردا میخواهد به منطقه برود. گفت عراق حمله کرده و او باید راهی جبهه شود. گفتم من دست تنها با 3تا بچه چه کنم؟ حاجی گفت دوست دارم زینبوار عمل کنی. تو که از ایشان بالاتر نیستی. این را که گفت ساکت شدم.» سردار ساکش را بست و جزو نخستین گروههای اعزامی، به جبهه رفت. نه نامهای در کار بود که درری خبر از مردش بگیرد و نه میشد تلفنی جویای حالش شود. هر کدام از دوستان نورعلی به نیشابور میآمدند، خبر سلامتی او را به همسرش میدادند. وضع بدی بود. روزهای پرالتهابی که درری آرزو میکند هیچ زنی تجربه نکند. میگوید: «حاجی چند ماه یکبار به خانه میآمد. چند روز میماند و دوباره برمیگشت. در آن مدت حرفی از سختیها نمیزدم مبادا ذهنش درگیر شود و دلش پیش ما بماند. منافقان خیلی ما را اذیت میکردند. مرتب روی دیوارمان شعار مینوشتند. برای ما رعب و وحشت ایجاد میکردند. من هم خیلی میترسیدم.»
عملیات مرصاد و شفاعت امامخمینی ره
ماههای پایانی جنگ بود؛ مردادسال 1367. قرار بود عملیاتی برای سرنگونی منافقان صورت بگیرد؛ عملیات مرصاد. به توصیه مقام معظم رهبری فرماندهی بخشی از این عملیات برعهده شهید شوشتری گذاشته شد. بهگفته شهید صیاد شیرازی، نورعلی شوشتری فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت. خبر موفقیت او به بیت امامخمینی(ره) رسید. تا جایی که مرحوم سیداحمد خمینی شرح ماجرا را به اطلاع امام(ره) رساند و ایشان خطاب به سردار شوشتری گفتند: «در این دنیا نمیتوانم کاری کنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعا شما را شفاعت خواهم کرد.»
سردار نظامی یا سردار آبادانی؟
با پایان جنگ، شهید شوشتری، فرماندهی سپاه مشهد را بر عهده گرفت. بعد از 12سال خدمت در مشهد به ارومیه منتقل شد. درری میگوید: «حاجآقا ما را به ارومیه نبرد. میخواست بهتر و بیشتر به کارها برسد. او هیچ وقت محافظ شخصی نداشت. اجازه نمیداد کسی مراقبش باشد.» فرماندهی لشکر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی از مسئولیتهای او بود. او اوایل فروردین88 با حفظ سمت به فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان منصوب شد. او با حضورش در استان سیستان و بلوچستان نخستین اقدامی که انجام داد سرکشی به مناطق و روستاهای دورافتاده و محروم بود. یک به یک میرفت و مشکلات را از نزدیک بررسی میکرد. پای صحبت مردم مینشست. برای آنها ساعتها وقت میگذاشت تا از دغدغههایشان بیشتر بداند. در وهله اول اغلب باورشان نمیشد یک سردار نظامی برای رسیدگی به کمبودهای روستا قدم به جایی بگذارد که ردی از آبادانی نیست. سردار شوشتری شاید چند ماه در آن خطه بود و با مردم زندگی کرد اما همان مدت کم باعث شد تحولی در استان سیستان و بلوچستان رخ دهد. کلام گرم و مروت سردار چنان بارقه امیدی در دل جوانان آن دیار ایجاد کرد که او را سردار سیستان خطاب میکردند. بعضی هم به او مسیح سیستان میگفتند. درری میگوید: «مردم میگفتند اگر حاجی یک سال دیگر آنجا بود، سیستان را گلستان میکرد. میخواست برایشان بیمارستان صحرایی درست کند. مشکل بیآبیشان را حل کند. حتی بین سران طایفه اهل تسنن و تشیع وحدت ایجاد کرده بود که با کمک هم سروسامانی به آن منطقه بدهند.» همین شد که دشمن بهدلیل نقش ویژه شهید شوشتری در اتحاد، انسجام و وحدت میان اقوام و شیعه و سنی برای او نقشه کشید.
روزی که حضرتآقا به خانه ما آمد
26مهر ماه سال 1388. قرار بود همایش هماندیشی سران و طوایف منطقه برگزار شود. ساعت 9صبح بود که ماشین سردار از راه رسید. شهید شوشتری قبل از ورود به سالن سری به نمایشگاه صنایعدستی زد. با همه کسانی که آنجا حضور داشتند دست داد. این کارش حس خوبی به مردم میداد؛ حس یکرنگی و خودمانیبودن. سردار مشغول احوالپرسی با غرفهداران و بیخبر از اینکه چند قدم آن طرفترش مردی کمر به قتل او بسته است. عبدالواحد سراوانی، عضو گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی خود را لابهلای جمعیت پنهان کرده بود و منتظر. همین که سردار نزدیک او شد، خود را منفجر کرد و همراه با نورعلی شوشتری دهها نفر دیگر را به شهادت رساند. درری خاطرهای از حضرتآقا درباره شهیدشوشتری را تعریف میکند: «یکروز حضرت آقا به منزل ما آمدند و عکس شهید در دستشان گرفتند. مربوط به دورانی که حاجی از دست حضرت آقا ترفیع درجه گرفته و مقام معظم رهبری پیشانی او را بوسیده بودند. حضرت آقا گفتند: «فکر نکنید محاسن سفید ایشان از سن و سالشان است. محاسن ایشان در این اواخر سفید شده است، وقتی مستضعفین را میدیدند؛ وقتی مشکلات را میدیدند.»
مکث
به روایت سردار مجیدرضا حسنزاده
درخواست بازنشستگی
سردار مجیدرضا حسنزاده در خاطرهای از شهید شوشتری میگوید: «زمانی که سردار جانشین نیروی زمینی سپاه بود، یک روز برای احوالپرسی ایشان به ستاد نیروی زمینی رفتم. کمی با هم گپ زدیم و گفتم سردار شنیدهام قرار است بازنشسته شوی؟ قضیه از چه قرار است؟ گفت درست شنیدی. بازنشستگی ذهنم را مشغول کرده است. خب سنم بالا رفته، موهایم سفید شده اما... . بعد مکثی کرد و ادامه داد خیلی دوستان و رفقایم شهید شدند. عمر و جوانیام را در جنگ گذراندم. حالا اگر مرگم به شهادت ختم نشود خیلی سخت است. من تا روزی که سپاه و نظام نیاز داشته باشد در همین لباس مقدس خدمت میکنم. در خواست بازنشستگی هم نکردم.»
مکث
به روایت سردار مجتبی غفوریپور
مقتدر اما مهربان
سردار مجتبی غفوریپور در خاطرهای از فرمانده گردان خود میگوید: «سال1361بود که بهعنوان یک بسیجی به مناطق جنگی اعزام شدم. شهید شوشتری فرمانده گردان ما بود. او ظاهری با صلابت داشت. نشان میداد فرمانده مقتدری است اما وقتی با او همنشین میشدی پی میبردی چقدر مهربان است. او مرتب در محدوده شرق کشور فعالیت میکرد. معمولا شنبهها به منطقه میآمد و فقط آخر هفته از منطقه خارج میشد. خستگی برای او معنایی نداشت. از صخرههای صعبالعبور بالا میرفت. نیمههای شب به پاسگاهها و نقاط مرزی سرک میکشید و به رزمندگان خدا قوت میگفت.»