پانزدهمین روز از اکتبر در تقویم جهانی از چشمها نشان دارد؛ روزی که اهالی زمین به نابینایان میاندیشند. همان روز که در آن بینایان، عصای سفید را در ذهن مجسم میکنند و در خاطراتشان عصابهدستانی را جستوجو میکنند که تصوری از سپیدناکی عصاشان ندارند؛ آنها که عینکهای تیره را در ابریترین روزها هم به چشم دارند؛ آنها که رنگها را نمیشناسند و فراز و فرود امواج، ستارهباران آسمان و رقص شاخ و بال درختان در دستان نسیم را نمیبینند. ۱۵اکتبر روزی است که نگاهمان به آینهها، دیگر گونه است و به همه آنهایی فکر میکنیم که آینه و شیشه برایشان یکسان است و کلمات، نه همه کلمات، تنها کلماتی که به خط بریل نقش بسته باشند را با سرانگشتانشان میخوانند. آنها گوش میسپارند تا صدای نفسهای جهان اطرافشان را معنا کنند و دستانشان روایتی روشن از زیستن را لمس میکند. همه این افکار که گاه با دیدن یک نابینا یا در همین روز جهانی عصای سفید به ذهنمان متبادر میشود، سادهترین مواجههایی است که میتوانیم داشته باشیم. اما اگر کمی منصف باشیم، به گمانم این روز، زمانی است که باید به بینایی خویش بیندیشیم. راستی ما، ما که این کلمات، اینک در برابرمان است، تا چه اندازه بیناییم؟
ما چشمانی داریم که دنیای اطرافمان را به ژرفای قلب و دالانهای تودرتوی افکارمان متصل میسازد، اما برای آنها که نمیبینند، نمیشنوند یا پای رفتن ندارند تاکنون چه کردهایم؟ نگاهی کوتاه به زیرساختهای شهرهایمان حاکی از این است که چندان به زیست کمتوانها نیندیشیدهایم یا اگر پای حرفهای آنها و خانوادههایشان بنشینیم درمییابیم که با چه حجم از مشکلات در زندگی روزمره خویش روبهرو هستند. مشکلاتی که صبور و شکوهمند بر دوش میکشند و سالهای عمر را پشت سر میگذارند و ما، بسیاری از ما که میتوانیم قدمی برداریم، تنها نگاه میکنیم.
تنها نگاه میکنیم
در همینه زمینه :