
سردار شوخطبع تفحص
پای صحبت همسر شهید مجید پازوکی؛ فرمانده گردان برونمرزی تفحص به مناسبت سالگرد شهادتش

مژگان مهرابی _ روزنامهنگار
جنگ برای مردم ایران تمامشده بود اما برای او نه. برای اویی که شیرینترین سالهای عمرش را در جبهه گذرانده بود؛ از همان نوجوانی. آن روزها کمتر کسی مجید را در خانه میدید. یا در عملیات بود یا مشغول خنثی کردن مین. جراحتهای زیادی را در جنگ به جان خرید. هر بار عضوی از بدنش آسیب دید اما او مقاومتر از آن بود که با چند ترکش از میدان بهدر شود. 8سال مردانه از کشورش دفاع کرد و بعد از پایان جنگ به جای اینکه مسیر دیگری از زندگی را طی کند و مثل جوانهای هم سن و سالش پی کسبوکار باشد، باز هم در منطقه ماند. گویی در پی گنجی گرانبها بود. حق هم داشت. گنج مجید در دل خاک جامانده و او میخواست دانههای گهرباری که زیر خروارها خاک دفن شدهاند را پیدا کند. او از سال 1370در گروه تفحص مشغول یافتن پیکر شهدا شد با این هدف که بتواند شهیدی را هر چند پاره استخوان بهدست پدر و مادر چشم انتظارش برساند. شهید مجید پازوکی، فرمانده تفحص لشکر 27محمدرسولالله(ص) برای هدفش خیلی تلاش کرد و سرافراز هم شد. او در 17مهر سال 1380در حال تفحص بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. پای صحبت گنجیساری همسرش مینشینیم.
جایش در خانه خالی است؛ با اینکه 21سال از زمان رفتنش میگذرد. اما هر سال 17مهر که میشود خانه او حال و هوای دیگری پیدا میکند. علی و مجتبی پسرانش همراه مادر خود این روز را گرامی میدارند و به یاد پدر لحظات خوشی را با هم سپری میکنند. مدت زمان زندگی مشترک بانو با شهید پازوکی اگرچه خیلی کم بود اما بهگفته بانو تا دلتان بخواهد شیرین بود. میگوید:«آقا مجید با بودنش بهترین روزها و خاطرهها را برای من رقم زد.» او به سالهای گذشته برمیگردد. سال 1370و وقتی که شهید پازوکی به خواستگاریاش رفت. تنها چیزی که درباره داماد میدانست اینکه تخریبچی است اما اینکه چه سمتی دارد خبر نداشت تا لحظه شهادت او. گنجیساری تعریف میکند:«آقا مجید از همان دوران نوجوانی عضو بسیج شده و داوطلبانه به جبهه رفته بود. در فروردین سال 1361برای نخستین بار مجروح شد که پس از مداوا دوباره به جبهه برگشت. او تا پایان جنگ در مناطق جنگی حضور داشت و بارها مجروح شد. فقط زمانی خانه بود که مشغول مداوای جراحتش بود.» او در عملیات والفجر 8تیری مستقیم به شکمش اصابت کرد و باعث شد به کما برود. به بیمارستانی در شیراز منتقلش کردند. کادر درمانی به تصور اینکه شهید شده او را به سردخانه بردند اما وقتی کیسهای که دورش کشیده شده بود بخار کرد متوجه شدند او زنده است.
چاله دعا
شهید پازوکی اخلاقهای خاص خودش را داشت. اهل مزاح بود البته در حدی که لبخندی را بر لب دیگران بنشاند. اما در خلوت تنهایی خود گویی آدم دیگری میشد. گاه پیش میآمد برای جلای دل ساعتی مشغول راز و نیاز به شهدا میشد. برای خودش نزدیک مقر چالهای کنده و اسمش را چاله دعا گذاشته بود. عکس همه دوستانش را به دیوارهای آن چسبانده بود. هر موقع دلش از دنیا میگرفت میرفت داخل چاله و ساعتها گریه میکرد. همیشه به دوستانش میگفت: «اگر میخواهید دنبال کاری بروید که درست شود وضو بگیرید و برای امام زمان(عج) صدقه دهید.» همسرش به یاد محبتهای او میافتد و تعریف میکند: «آقا مجید اغلب منطقه بود. هر از چندگاهی به خانه سر میزد. اما به من و بچهها احساس دین میکرد. مرتب از دوکوهه به خانه زنگ میزد و با بچهها صحبت میکرد. میگفت: «مادرتان را اذیت نکنید» بعضی اوقات پیش میآمد 14- 15ساعت راه را با قطار میآمد. یکیدو روز میماند با بچهها بازی میکرد و آنها را به گردش میبرد. دستش مجروح بود اما در تهیه مایحتاج خانه و رفع نیاز ما کوتاهی نمیکرد.»
اینجا همهچیز عالی است
با پایان جنگ بیشتر از هر کسی مادر دوست داشت مجید به خانه برگردد اما او در منطقه ماند. در تیم تفحص کار میکرد. همراه با شهید علی محمودوند. نماز صحبش را که میخواند، زیارت عاشورایی قرائت میکرد و مختصر صبحانهای میخورد. بعد هم کلاه حصیریاش را در آب میزد و روی سرش میگذاشت. مشغول کار میشد تا ظهر. گاهی تا 4- 5عصر هم غذا نمیخورد. در گرمای 50درجه قمقمه آبش همیشه پر از آب همراهش بود بیآن که لبیتر کند. آدم سالم هم در آن شرایط دوام نمیآورد چه برسد به او کلیههایش هم درب و داغان بود. همسرش میگوید: «هیچ وقت گله نمیکرد هوا گرم است امکانات نداریم. هر بار میپرسیدم میگفت اینجا همهچیز عالیاست. من از همرزمانش میشنیدم که خیلیشان بهدلیل گرمی هوا راهی بیمارستان شدهاند. دکتر به او تأکید کرده بود به منطقه نرود. چون هم جراحت داشت و هم اینکه کار زیاد میتوانست به فلج شدن دستش ختم شود. دستهایش بهدلیل تماس با خاک اگزما شده بود. با این حال او فقط به این فکر میکرد که شهیدی را به خانوادهاش برساند.» پازوکی بعد از شهادت علی محمودوند در بهمن ماه 1379، فرمانده گردان تفحص شد. او بیش از پیش برای پیدا کردن پیکر شهدا وقت میگذاشت. ساعتها در رملهای سوزان خوزستان میگشت تا بتواند ردی از شهدا پیدا کند. حتی کانکسی را کرده بود مثل اتاق جنگ. در و دیوارش پر از نقشه بود و عکس. نقشهها را هم خودش میکشید. از آمار و ارقام خودروهای منهدمشده تا محل دفن شهدا و مصاحبه اسرای عراقی همه را وارد رایانه کرده بود. به سراغ رزمندهها میرفت و حرفهایشان را ضبط میکرد بعد کروکی منطقه را میکشید و میزد به دل منطقه. همسرش از شهادت او میگوید:«آقا مجید مال این دنیا نبود. در دنیای دیگری سیر میکرد. وابستگی زیادی به شهدا داشت و خود را جامانده از قافله میدانست. سرانجام هم به آرزویش رسید. هنگام تفحص در فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.»
مکث
13تا جای خالی داریم
یکی از دوستان شهید نقل میکند:«قرار بود نخستین تفحصی که انجام شد یک کاروان هزار نفری از شهدا بفرستیم مشهد. 13تا شهید کم بود تا بشود هزار تا. مجید رفت بالای یکی از کانالها ایستاد و با گریه گفت: شهدا داریم کاروان میبریم مشهد. ۱۳ تا جای خالی داریم. هر کس میآید بسمالله. بعد هم رفت داخل کانال 100متری را کند و یک دفعه صدایمان کرد. 13شهید پیدا شدند. فردا همهشان را روانه مشهد کرد. کار دیگر او ساخت حسینیهای در فکه بود. آهنها و نبشیهای سنگرهای عراقیها را به هم جوش داد و یک مکان برای استراحت راهیاننور درست کرد. برای خودمان هم در مقر چند تا تخت و سایبان ساخت چیزی شبیه آلاچیق. عصرها پتو پهن میکردیم و دور هم مینشستیم. بچههای قدیمی خاطره تعریف میکردند.»
مکث
به خدا آب نداشتم
نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود تا حالا اینطور ندیده بودمش؛ هی میگفت پیدا کردم.یک خاکریز بود که جلویش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آنها 14 شهید دیگر.مجید بعضی از آنها را به اسم میشناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند. مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد و میگفت: «بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم! تازه، آب براتون ضرر داشت... .» مجید روضهخوان شده بود. همیشه کار که گیر میکرد و شهید پیدا نمیشد میگفت روضه بخوانید، روضه کارگشاست. واقعا هم همینطور بود.