فرمانده شوخطبع جبههها
به مناسبت سالروز شهادت سیدمحمدرضا دستواره، قائممقام لشکر 27محمدرسولاللهص
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
اگر قرار باشد فردوسی دیگری متولد شود و بخواهد کتابی از مردان جنگاور عصر حال بنویسد قطعا یکی از قهرمانهای داستانش شهید سیدمحمدرضادستواره، قائممقام لشکر 27 محمدرسولالله(ص)، خواهد بود؛ دلاوری بیباک و جسور که در سختترین لحظههای جنگ خوشدرخشید. او هر لحظه و هر جا که کشور نیاز بهوجودش داشت خود را میرساند و شجاعانه در صحنه بود. یک روز به غرب کشور میرفت و با ضدانقلابها و منافقان مبارزه میکرد و روزی دیگر راهی جبهههای جنوب شده و مقابل دشمن از میهناش دفاع میکرد. حتی در برههای از زمان برای کمک به مردم لبنان با حاج احمد متوسلیان همراه شد. سیدمحمدرضا یا به قول رزمندهها حاج رضای جبههها، عمری کوتاه اما پربرکت داشت. در 7سال حضورش در جبهههای مختلف بارها در عملیاتها شرکت کرد و 11بار هم مجروح شد و سرانجام در 13تیرماه سال 65در عملیات کربلای یک به شهادت رسید. اما موضوع قابل تقدیر اینکه از خانواده دستواره فقط حاجرضا نیست که نامش در فهرست شهدا ثبت شده، حسین و محمد، برادرهای کوچکتر او هم همین نشان افتخار را دارند. حسین 2هفته جلوتر از حاجرضا و محمد چندماه بعد از او مهر شهادت در شناسنامهشان نقش بسته است.
بزن بهادر محله
روزهای آخر اسفندماه سال 1338بود که محمدرضا به دنیا آمد. نخستین پسر خانواده. پدرش سیدتقی، کارگر نمکفروشی بود؛ کاری پرزحمت با درآمد کم. اما سیدتقی راضی بود. هیچ وقت از نداری گله نکرد و همیشه سعی میکرد فرزندانش را با عزت تربیت کند. محمدرضا که روحیه لطیفی داشت وقتی میدید پدرش چه سختیهایی را به جان میخرد تا خرج خانه را درآورد آزرده خاطر میشد. او با پا گذاشتن به دوره نوجوانی درس را نیمهکاره رها کرد و در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شد. اما مدتی نگذشته بود که دوباره دلش هوای مدرسه را کرد. از اینرو تصمیم گرفت صبحها مدرسه برود و عصرها کار کند. شده بود کمک حال پدر. دستمزدش را به پدر میداد. هر چه پدر میگفت که فردا آینده داری و باید به فکر خودت باشی. محمدرضا جواب میداد: «راضی نیستم و دوست ندارم بیش از این زحمت بکشی. بابا تو هنوز خدا را نشناختهای هر کاری بخواهم بکنم خدا به من کمک میدهد.» او پسر شوخطبع و مهربانی بود اما حرف زور را نمیتوانست قبول کند. برای همین امکان نداشت روزی یکیدو بار با بچههای محل دعوا و کتککاری نکند. بر سر هر موضوع کوچکی از خجالت هم درمیآمدند و ساعتی بعد انگار اتفاقی نیفتاده باز مشغول بازی میشدند.
کارنامه نظامی دستواره
سال57محمدرضا موفق به اخذ دیپلم اقتصاد شد. آن روزها همزمان شده بود با بحبوحه انقلاب. محمدرضا هم که سر پرشوری داشت راهپیمایی راه میانداخت و همه دوستان را هم دعوت به این کار میکرد. آبانماه 57بهدلیل مبارزاتش او را دستگیر و روانه زندان کردند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 58وارد نیروی سپاه شد و در پادگان حضرت ولیعصر(عج) خدمت میکرد. با شروع جنگهای نامنظم به غرب اعزام و به حاجاحمدمتوسلیان و شهید رضا چراغی ملحق شد. در عملیاتهای زیادی شرکت کرد و زحمات زیادی برای پاکسازی روستاهای مریوان از لوث ضدانقلابها کشید. با آزادسازی شهر مریوان، به دستور حاج احمد متوسلیان، بهعنوان مسئول تدارکات مأموریت یافت تا کالاهای ضروری مردم را تهیه کند و در اختیار شهروندان کرد قرار دهد. او مدتی فرماندهی «پاسگاه شهدا» در محور مریوان را بهعهده داشت و تا پایان مهرماه 59هم آنجا بود. بعد به گیلانغرب رفت تا منطقه مینگذاری شده را شناسایی کند. شهید دستواره در عملیات «کاوه زهرا» مجروح شد و 7ماهی هم در خانه بستری بود. بعد از بهبودی دوباره فعالیتش را از سر گرفت. بازگشت او بهکار مصادف شده بود با تشکیل تیپ محمدرسولالله(ص) که مسئولیت راهاندازیاش را متوسلیان برعهده داشت. متوسلیان او را بهعنوان مسئول واحد پرسنلی تیپ انتخاب کرد و دستواره راهی جنوب شد. اواخر خرداد سال 61متوسلیان به همراه هیأتی نظامی – سیاسی ایران به سوریه رفت تا راههای کمکرسانی به مردم لبنان را بررسی کند. در این سفر دستواره همراهیاش کرد. او بعد از بازگشت به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب شد و تا زمان عملیات خیبر همین سمت را داشت. البته بعد از شهادت ابراهیم همت، فرمانده لشکر محمد رسولالله(ص) و واگذاری فرماندهی به شهید عباس کریمی، بهعنوان قائممقام لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) منصوب شد.
با هم خوب باشید
دیماه سال 61.سیدرضا به خواستگاری بانو عذرا رستمیان رفت. رضا چراغی رفیق صمیمیاش هم همراه او بود. او در همان جلسه درباره خودش گفت: «من دائما در جبهه هستم. گاه پیش میآید چندماه نمیتوانم به خانه بیایم. پای چپم هم مجروح شده و موقع راه رفتن آن را روی زمین میکشم.» عروس خانم فقط گوش میداد بیآنکه حرفی بزند. وقتی متوجه شد داماد از ذریه سادات است حس خوبی پیدا کرد و جواب مثبت داد. عروس و داماد شرط خاصی نداشتند جز اینکه با هم عهد بستند دوشنبهها و پنجشنبهها را روزه بگیرند و شبهای چهارشنبه حتما دعای توسل بخوانند. مراسم نامزدیشان ساده برگزار شد و فردای آن روز سیدرضا به جبهه رفت. تا عید نوروز نیامد. وقتی هم آمد کاری کرد کارستان. او از روز پیش هماهنگ کرده بود تا مراسم عقد در محضر امام خمینی(ره) باشد و خطبه را ایشان بخواند. عروس خانم باورش نمیشد که قرار است خطبه عقدشان را امام (ره) بخواند. از خوشحالی روی پا بند نبود. خطبه عقد خوانده شد و امام با لحنی پدرانه اما محکم گفتند: «با هم خوب باشید!» همین جمله تحولی در وجود این زوج جوان ایجاد کرد. آنها تا پایان زندگی مشترک کوتاهشان هر بار که دلخوری از هم داشتند این جمله را تکرار میکردند.
فرمانده آشپزی میکرد و هم ظرف میشست
جشن ازدواج سیدرضا چون با شهادت دوستش رضا چراغی همزمان شده بود، یک مهمانی ساده برگزار کرد. عروس با مانتو و شلوار قهوهای وارد مجلس شد. حدود 50نفر از اقوام حضور داشتند که در این مراسم با هم آشنا شدند. سیدرضا راهی جبهه شد و یکماه بعد همسرش نزد او رفت. شاید خط مقدم نبود اما از آنجا هم دور نبود. در آنجا همسر اغلب رزمندهها و فرماندهها بودند. صمیمیتی بین بانوان ایجاد شده بود و در آنجا خود ساخته شده بودند. سیدرضا هم مثل دیگر همرزمانش هفتهای یکبار به نوعروسش سر میزد و گاه پیش میآمد بهماه هم میرسید. با تولد مهدی در 21فروردین سال 63بانو از تنهایی در آمده و با دردانهاش سرگرم بود. او هیچ وقت از یاد نمیبرد لحظهای که حاجرضا برای دیدن فرزندش آمد. وقتی مطلع شده بود مهدی به دنیا آمده سریع خود را به نوزاد و مادرش رساند. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. بانو تعریف میکند؛«حاج رضا بیرون از خانه یک رزمنده بیباک بود و وقتی به خانه میآمد میشد یک همسر فداکار و مهربان. کار را با زندگی خصوصی خود قاطی نمیکرد. بارها میشد وقتی به خانه میرسید خستگی از چهرهاش میبارید اما به محض ورود با خنده میپرسید خانه کم و کسری ندارد؟ خودت خوبی؟ چیزی نمیخواهی تهیه کنم؟ بعد هم بیمعطلی آستین بالا میزد و به آشپزخانه میرفت. غذا میپخت. ظرف میشست. میدانست که مهدی کوچک است و من دست تنها هستم. با این حالش ما را گردش هم میبرد.» حاج رضا اسطورهای بود در محبت و مهربانی. او نمیگذاشت بانوی جوان لباسهای رزمش را بشوید میگفت: «لباسهای من هم کثیف است و هم سنگین. دستهایت درد میگیرد بخواهی چنگ بزنی.»
مکث
حبیب تاجیک، همرزم شهید:
وقتی خسته میشدیم
سرشوخی را باز میکرد
حبیب تاجیک از همرزمان شهیددستواره است. آنها بیشتر در جلسات شورای لشکر با هم حضور داشتند. تاجیک به روحیه بالا و شوخ طبعی شهید اشاره میکند و اینکه هر جا که رزمندگان خسته میشدند او سر شوخی را باز میکرد و فضا را شاد میکرد. او تعریف میکند؛ «برای آمادگی نیروها آنها را به اردو برده بودیم. یک مدرسه در کرمانشاه. مدرسه حیاط بزرگی داشت. از قضا حاجیبخشی هم همراه ما بود. او هم خیلی شوخی میکرد و سر به سر بچهها و حتی حاج رضا میگذاشت. یک شب حاجی بخشی یک پتوی سربازی انداخت تا در حیاط بخوابد. خیلی خسته بود. هنوز سرش را روی بالشت نگذاشته بود صدای خروپفش بلند شد. حاجرضا، من و چند نفر دیگر را صدا کرد و گفت سر پتو را بگیرید بعد کنار حوض رفتیم و با فرمان سید؛ حاج بخشی را در حوض انداختیم. حاج بخشی وقتی از خواب پرید وسط حوض کاملا خیس شده بود و از بدنش آب میچکید. از حوض که بیرون آمد بهدنبال رضا میدوید.» او با اینکه قائممقام لشکر بود اما در زمان استراحت نشان نمیداد که فرمانده است. از جنس خود بچهها میشد.
مکث
عباس برقی، همرزم شهید:
شوخی شهید دستواره
با آیتالله خامنهای
عباس برقی در خاطرات خود از شوخ طبعی این فرمانده شهید اینطور یاد میکند؛ «عملیات والفجر هشت که به پایان رسید خداوند این توفیق را نصیب بنده کرد تا همراه کادرهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) برویم ملاقات حضرت آیتالله خامنهای که آن زمان مسؤلیت ریاستجمهوری را بهعهده داشتند. در محل ریاستجمهوری ایشان ما را به حضور پذیرفتند و بعد از دریافت گزارش عملکرد لشکر در عملیات، حاج آقا کوثری صحبتهای جالبی کردند بعد از آنکه وقت دیدار به آخر رسید، وقتی آقا داشتند از پلکان انتهای سالن بالا میرفتند، دفعتاً معاون لشکر، سیدمحمدرضا دستواره، با همان روحیه شاد و بذلهگویی خاص خودش، با صدای بلند گفت: «برای رفع سلامتی ریاستجمهور» مکث کرد و چیزی نگفت. همه حضار متحیر به رضا خیره شدند. حتی آقا هم سر به عقب چرخاندند تا ببینند چهکسی این جمله را گفت. محمدرضا تا دید آقا سر به عقب چرخاندهاند و به او نگاه میکنند با لبخند ادامه داد: «... بعث عراق اجماعاً صلوات.» همه حضار با خنده زدند زیر صلوات! آقا هم خندیدند».
مکث
سردار مجتبی عسگری، همرزم شهید:
این سیدرضا دستواره است
که با شما حرف میزند
سال 60در ارتفاعات شهر پاوه با ضدانقلابیها میجنگیدیم. در آنجا یک سنگر درست کرده بودیم که شهیدمحمدرضا دستواره، سیفالله منتظری و چند تا از بچههای دیگر در آنجا بودند. رضا به من گفت: «بچهها! میخواهید حال همه ضدانقلابها رو بگیرم؟» رزمندهها متعجب از کار او پرسیدند: «چطوری؟ آن هم زیر باران تیر و آرپی جی؟» سیدخندید و گفت: «الان نشانتان میدهم.» بعد بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. درحالیکه خنده از لبانش دور نمیشد، فریاد زد: «این منم سیدرضا دستواره فرزند سیدتقی» و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روی لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه میزد و میگفت: «دیدید چطور شاکیشان کردم. حالا بدتر عصبانیشان میکنم.» بچهها هر چه اصرار کردند که دست از این شوخی خطرناک بردارد فایده نداشت. او دوباره فریاد میزد: «این سیدرضا دستواره است که با شما حرف میزند... شما ضدانقلابهای احمق هم هیچ غلطی نمیتوانید بکنید...» بعد هم از خنده ریسه میرفت.
یاد
کوتاه از شهید حسین دستواره
دیر آمد و زود رفت
29خرداد سال 65بود که حسین شهید شد. در عملیات کربلای یک. کوچکترین برادر خانواده دستواره بود. درسش را نیمهکاره رها کرده و داوطلبانه به جبهه آمده بود. 2برادر دیگرش محمدرضا و محمد هم در جبهه بودند. نمیخواست از قافله جهاد عقب بماند. در خط پدافندی عملیات فعالیت میکرد. وقتی شهید شد حاج رضا خیلی غصه میخورد. خواب و خوراک نداشت. میگفت: «حسین دیر آمد و زود رفت.» غبطه میخورد به او که شهید شده و خودش نه. وقتی مراسم خاکسپاری حسین تمام شد سریع به جبهه برگشت حتی نگذاشت مراسم شبهفتم برادرش سپری شود. اما سر مزار گفت: «قبری که کنار حسین است را خالی بگذارید. چند روز دیگر صاحبش را میآورند. کسی فکر نمیکرد منظور خود اوست. تصورشان این بود که شهیدی در راه است.» تا اینکه 13تیرماه شد. شب قبل از شهادت خیلی گریه کرد. از صدای ناله او بانو دلش میلرزید. نماز صبحش را که خواند برای سرکشی به خط مقدم رفت. عملیات کربلاییک بود.
یاد
کوتاه از شهید محمد دستواره
شهادت 3برادر در یک سال
اما سیدمحمد که پسر دوم خانواده بود، با حاج رضا 5سالی اختلاف سن داشتند. او تا سوم ابتدایی درس خواند. مدتی بهکار آزاد پرداخت. کارگری میکرد. بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستودوم دی 1365، با سمت خدمه تانک در شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم و سینه، شهید شد. پیکر وی را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
حمید داوودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاعمقدس در خاطراتش آورده است: «سیدمحمد هر کار کرده بود تا بتواند از طریق سپاه به جبهه بیاید نشد؛ افتاده بود ارتش و محل خدمتش خرمآباد بود، چون از جبهه دور بود، فرار کرده و با عضویت بسیج از طریق لشکر ۲۷ خودش را به جبهه رسانده بود، از اینرو سرباز فراری محسوب میشد. هرچه پدر و مادر به سیدمحمدرضا گفته بودند نامهای بده که ثابت کند محمد جبهه بوده محمدرضا قبول نکرد، میگفت تخلف کرده محل خدمتش را ترک کرده از اینرو باید تنبیه شود.»