روایت سالها چشم انتظاری مادر شهیدان رضا و محمد سخاوتی
پیکرشان که برگشت، آرام گرفتم
پیکر این دو شهید و قاریقرآن بعد از سالها در روزهای پایانی ماه صفر به آغوش خانواده برگشت
الناز عباسیان _ روزنامهنگار
«آقارضا» و «آقامحمد» صدایشان میزد؛ حتی حالا که سالهاست از کنارش رفتهاند. خودش میگوید: «پسرانم آقا بودند، پس باید آقا صدایشان کنم!» صحبت از شهید «محمد سخاوتی» 15ساله و شهید «رضا سخاوتی» 22سالهای است که با رفتنشان دل مادر را لرزاندند. مادر نگو، بگو کوهی از صبر و دریایی از معرفت. گویی رفتن پارههای تن و سالها چشم انتظاری برای برگشتن آنها، از او یک شیرزن ساخته است. حاجیه خانم «کبری حسینیصفا» مادر شهیدان رضا و محمد سخاوتی هر ساله در آستانه سالروز رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام رضا(ع) حال و هوای دیگری دارد. آخر این 2روز برایش با تمام روزهای سال فرق میکند؛ چرا که دل بیقرار و بیتاب مادر در چنین روزهایی آرام گرفته است؛ چه آن روزی که پیکر محمدش 12سال بعد درست با رحلت حضرت محمد(ص) به آغوشاش برگشت و چه آن سالی که خبر از آوردن پیکر رضایش مصادف با سالروز شهادت امامرضا(ع) دادند. حالا سالهاست که مادر این شهیدان در روزهای پایانی ماه صفر، مراسم ویژهای برگزار کرده و همراه سوگواری برای ائمه، یادی از فرزندان شهیدش میکند؛ شهدایی که صدای دلنشین تلاوت قرآن آنها هنوز در گوش مادر مانده است.
حاجیه خانم حسینی با افتخار از پسرانش صحبت میکند و میگوید: «پسرانم قاری قرآن بودند. وقتی آقارضا در خانه قرآن میخواند، آقامحمد کنارش مینشست و از او قرآنخواندن یاد میگرفت. هنوز هم صدای تلاوت قرآن آنها در گوشم هست. آنها به سبک استاد منشاوی قرآن میخواندند. شاید اگر آنها شهید نمیشدند، الان قاری بزرگ و مشهوری بودند. یادم هست همیشه با پدرشان سر ضبط صوت بحث داشتند. بچهها دوست داشتند نوارهای تلاوت قرآن گوش کنند و پدرشان هم میخواست اخبار رادیو را دنبال کند. همیشه هم پسرها پیروز میشدند و صدای قرآن در خانه میپیچید. پدر مرحومشان هم از اینکه چنین بچههایی داشت، لذت میبرد.»
راهاندازی کتابخانه سیار در محله
نوجوانی آقارضا با تظاهراتهای مردم علیه رژیم شاهنشاهی مصادف شده بود و او در دوران دبیرستان در تکثیر و توزیع اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امامخمینی(ره) فعال بود. مادر شهیدان به خاطرات آن روزها اشاره میکند: «یادم هست بعد از پیروزی انقلاب با کمک بچههای محل در کوچه درستکاران خیابان قلعهمرغی کتابخانهای سیار درست کرد و به بچههای محله کتابهای دینی قرض میداد. آقارضا عاشق مطالعه بود و بچهها را به خواندن کتاب تشویق میکرد. در مناسبتهای مختلف به خواهر و برادرانش کتاب هدیه میداد و یک کتابخانه شخصی و بزرگ در خانه داشت. بعد از شهادتش همه کتابها را به کتابخانه مسجد اهدا کردیم. آقارضا درسش خیلی خوب بود و در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شد اما بهخاطر علاقه زیادش به ترویج فرهنگ اسلامی، از دانشگاه انصراف داد و سال1360وارد حوزه علمیه قم شد. ما هم به تصمیم او احترام گذاشتیم. در کنار تحصیل، در کانونهای فرهنگی و تربیتی ابوذر و میثم، مساجد سیدالشهدا(ع)، زینبیه و ابوذر قرآن و احکام تدریس میکرد. در کارهای هنری مثل خطاطی و نقاشی مهارت خوبی داشت. به فوتبال علاقه داشت و ورزشکار رزمی بود.»
دیدم که جانم میرود
تصورمان این بود که ابتدا پسر بزرگ خانواده یعنی رضا به جبهه رفته اما اینطور نبوده و محمد در سن 15سالگی به جبهه رفته است. مادر شهید در اینباره میگوید: «محمد شاگرد ممتاز بود و همیشه از مدیر مدرسه لوح تقدیر میگرفت. خیلی کتاب میخواند و عضو کتابخانه مدرسه و مسجد بود و هرروز کلی کتاب برای خواندن به خانه میآورد. در کنار درس، ورزش هم میکرد و قهرمان رشته جودو در باشگاه شفق میدان حقشناس بود. اول مخالف رفتنش به جبهه بودیم چون سن کمی داشت اما آنقدر کنار گوش من و پدرش خواند تا راضی شدیم. 15سالش که تمام شد به پایگاه بسیج محل رفت و بعد از گذراندن دوره آموزش نظامی به جبهه اعزام شد و برای رفتن چه ذوق و شوقی داشت.»
گفتن این جملات و توصیف روز رفتن محمد حال و هوای مادر را دگرگون میکند. از شب رفتن جگرگوشهاش میگوید: «17بهمن ماه سال62 بود که همراه یکی از بچههای محله شبانه ساکشان را بستند و به جبهه رفتند. آن شب زمستانی را خیلی خوب یادم هست. هوا سوز داشت و خیلی سرد بود. قرار بود محمد صبح راه بیفتد و به همینخاطر همه خانواده خواب بودند. اما یکباره نظرش عوض شد و تصمیم گرفت شبانه حرکت کند. تنهایی برای بدرقه او در هوای سرد راهی کوچه شدم، محمد خندان از زیر قرآن رد شد و آرام آرام از مقابل چشمانم دور شد. همان لحظه بود که احساس کردم او را برای همیشه از دست دادم و دیگر نخواهم دید. بدنم لرزید و از شدت سرما خشکم زد و به دیوار تکیه زدم. آن لرزه هنوز هم بعد از سالها در جانم هست و هر وقت دلتنگ بچهها میشوم دوباره بدنم به لرزه میافتد. آقامحمد آن شب رفت و دیگر هیچ خبری از او بهدست ما نرسید و ما چشم انتظار ماندیم. بعداز مفقودشدن آقامحمد در عملیات خیبر، آقارضا برادر بزرگترش از ما خواست بهعنوان مبلغ دینی عازم جبهه شود. من مخالفت کردم اما بعد او را راهی جبهه کردم. هروقت به مرخصی میآمد، از او سراغ برادرش را میگرفتم اما همیشه سرش را پایین میانداخت.»
پدرش میگفت اسیر شدند، برمیگردند
حالا دیگر دل مادر و پدر این دو پسر آشوب است. 2پسر رعنا و نمونهشان به جبهه رفتند و خبری از آنها نیست. هنوز مادر با فراق محمد 15سالهاش کنار نیامده بود که بیخبری از رضا هم به آن افزوده شد. پدر به همراه دایی پسرها بارها به مناطق جنگی و مراکز تعاون سپاه رفتند ولی فایدهای نداشت. هر وقت شهیدی را به معراج الشهدا میآوردند، مادر سریع به آنجا میرفت. تکتک شهدا را نگاه میکرد و پروانهوار دور آنها میچرخید و برایشان فاتحه میخواند. هروقت رزمنده یا سربازی از کوچه رد میشد، مادر شهیدان به گمان اینکه پسرانش آمدهاند، بهسوی آنها میدوید. در خانه هم کمد بچههایش را مرتب و گردگیری میکرد تا مبادا پسرها برگردند وسایلشان گرد داشته باشد.
از پدر میپرسیم و با آوردن نام او، حاجیهخانم زیر لب صلواتی میفرستد و میگوید: «مرحوم حاجحاتم پدر بچهها، امید داشت که بچهها اسیر شدند و به من میگفت صبور باش، پسران ما با اسرا برمیگردند. زمان آزادی اسرا که چند ماه طول کشید خیلی سخت گذشت. هر لحظه منتظر بودیم و دائما رادیو و تلویزیون و روزنامهها را چک میکردیم. وقتی چند اسیر هم به محله ما آمدند، حاجآقا خودسرانه چند پلاکارد نوشت و در و دیوار خانه را پر از پرچم و پلاکارد خوشامد به اسرا کرد. میگفت بچهها امروز و فردا میآیند و باید آماده باشیم. روزها گذشت و اسرا آمدند و آقامحمد و آقارضا برنگشتند. وقتی دید اسم بچهها در فهرست اسرا نیست، حاجآقا از سر بیقراری بالای دیوار رفت وبا عصبانیت تمام پلاکاردهایی که با ذوق نصب کرده بود را پاره کرد. حاجآقا از من هم بیتابتر بود اما به روی خودش نمیآورد و سعی میکرد در جمع همسایهها و فامیل، خودش را نگه دارد. همین خودخوریها او را از پا درآورد و قبل از برگشت پیکر بچهها در سن 50سالگی به رحمت خدا رفت و من را با داغ چشمانتظاری تنها گذاشت.»
پایان روزهای بیقراری
بیقراری امان مادر را بریده بود. پناه برد به مسجد جمکران و حضرت صاحبالزمان(عج). ۴۰هفته در سرما و گرما هر طور شده بود به جمکران رفت. خودش میگوید ۴۰ هفته که تمام شد چند روز بعد استخوان و پلاک آقامحمد را آوردند. بالاخره پس از سالها چشمانتظاری، خبری از پسرها آمد اما چه آمدنی که با صاحبان نامهایشان گره خورده بود. پیکر محمد در سالروز رحلت حضرت محمد(ص) در سال 1374به آغوش مادر بازگشت. چند سال بعد در سال 1380هم پیکر رضا در سالروز شهادت امامرضا(ع) به خاک سپرده شد. این اتفاق باعث شده تا مادر شهیدان هرسال در روز 28صفر برای بچههایش مراسم سالگرد بگیرد. مادر شهیدان میگوید: «تنها تسکین من در روزهای بیقراری، رفتن به مزار شهدای گمنام و نجوا با آنها بود. بعد از آمدن بچهها، آرامش عجیبی پیدا کردم و آرام گرفتم. حالا میدانم که مزارشان کجاست و کجا باید سراغشان را بگیرم. بااین وجود هنوز هم رفتن به مزار شهدای گمنام را فراموش نکردهام و قبل از رفتن به سراغ پسرها، سری به شهدای گمنام میزنم و به جای مادرانشان دعامیخوانم.» شهید محمد سخاوتی اسفند سال1362در عملیات خیبر در جزیره مجنون و طلبه شهید رضا سخاوتی در دی ماه سال 1365در عملیات کربلای 4شهید شده بودند.
مکث
ماجرای یک عکس از قهرمان ماندگار
«علی اکبر سخاوتی» برادر شهیدان محمد و رضا سخاوتی به خاطراتی از برادرانش اشاره میکند و میگوید: «رضا مبلغ دین بود و از سوی سازمان تبلیغات اسلامی به مناطق محروم برای فعالیتهای قرآنی اعزام میشد. یکبار در سن12سالگی با رضا همسفر شدم. در چندروزی که آنجا به همراهش بودم میدیدم که چقدر مخلصانه و با کمترین امکانات رفاهی و کاری، به فعالیتهای قرآنی مشغول بود و چه ارتباط صمیمانه با افراد مختلف داشت. بعدها باخبر شدم اهالی آن روستا، یک مرکز قرآنی به نام شهید رضا سخاوتی در منطقه دولتآباد برخوار از توابع شهر اصفهان ساختهاند.» او به خاطرهای از محمد هم اشاره میکند و میگوید: «یادم هست وقتی خداوند به خانواده ما، 2برادر دوقلو و 2خواهر دوقلو اعطا کرد، محمد در نگهداری این بچهها کمک زیادی به پدر و مادرم میکرد. یادم هست، موقع غذاخوردن آنها را به نوبت در دوطرف خود مینشاند و با حوصله زیاد در دهانشان لقمه قرار میداد. با آنها بازی میکرد و گاهی هم بچهها را همراه خود به کلاس قرآن در مسجد میبرد تا مادرم به کارهای خانه برسد.»
برادر شهید به ماجرای یک عکس شهید رضا سخاوتی اشاره میکند و میگوید: «آقا رضا وقتی در حوزه علمیه قم تحصیل میکرد به ورزشهای رزمی علاقهمند شد. زیرنظر همحجرهاش در حوزه آقای سیدمحمد پولادگر (معاون فعلی وزیر ورزش و رئیس سابق فدراسیون تکواندو) تمرین میکرد. جالب این است که شهید رضا سخاوتی در خواب از آقای پولادگر میخواهد که عکس او در کنار عکس شهدای تکواندو در آکادمی تیم ملی تکواندو اضافه شود.» این اتفاق افتاد و از شهید رضا سخاوتی در ششمین یادواره شهدای تکواندوکار با عنوان «قهرمان ماندگار» در سال1400با حضور مادر و برادر شهید یاد شد.