در انزوای غزل
فاطمه عباسی-روزنامهنگار
خیال خام پلنگ من بهسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
حسین منزویزاده نخستین روز خزان بود و همه زندگیاش رنگی از پاییز داشت؛ مردی که او را یکی از قلههای بنام غزل معاصر نام دادهاند، در گیرودار زندگی روزمره و بالا و پایینهای همیشگیاش، نبود؛ وریده بود و شیدا و هر شعرش خود گویای این شوریدگی بود. پدرش معلم روستاهای زنجان بود. خودش در رشتههای ادبیات و علوماجتماعی در دانشگاه تهران تحصیل کرد، اما نهایتا تحصیلاتش را ناتمام گذاشت. دلیل گرایشش به شعر را با طنز خودش اینگونه عنوان میکرد که در کودکی به دبستانهایی به نام فردوسی و صائب تبریزی میرفته است. نخستین دفتر شعرش را سال1350 منتشر کرد که با همان مشهور شد. مدتی در رادیو و تلویزیون برنامه شعر داشت. 17کتاب منتشر کرد. ترانه هم میگفت. مهمترین دلیل محبوبیت و معروفیتش غزلهایی است که سرشار از تازگیهای شاعرانه، فرمی و محتوایی هستند؛ «از زمزمه لبریزیم، از همهمه بیزاریم / نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم»، «سفر به خیر گل من که میروی با باد / از دیده میروی اما نمیروی از یاد» و...
شهرت منزوی را نباید با شخصیت و ویژگی خصوصیاش بیگانه دانست. گوشهگیر بود و به جز محافل ادبی تهران، که آن هم در دوران جوانی تا اواخر دهه۵۰ در آنها حضور داشت، جای دیگری نرفت و کارهایش را یکی پس از دیگری ترک کرد یا آنکه مجبور به ترک آن میشد. مضمون بیشتر اشعار منزوی عشق است؛ عشقی که توأم با دردی عمیق است؛ طوریکه گویی بر جان و کلامش ریشه دوانده است. منزوی شور و عشق درونی خود را به مسائل سیاسی و جغرافیایی پیرامونش، گره زده و این موجب شده طعم گسی بر اشعارش بنشیند.
بهروز رضوی، صداپیشه و یکی از دوستان نزدیک حسین منزوی درباره او میگوید: او اصرار داشت که حتی مضامین شاعران قدیمی را با نگاهی جدید و در قالبی نو مطرح کند. همواره طنز پنهان رندانه یا نجیبی هم در تمام اشعارش دیده میشود. همین تلاشهاست که هم آب و رنگ تازهای به شعرهایش داده و هم انتخاب شاهبیت را در اشعار او بسیار سخت میکند. غیر از این، مفاهیم عامیانه را خیلی خوب در شعرش مطرح میکرد. برخلاف شاعرانی که وقتی میخواهند وارد این حوزه شوند، صرفا از افعال شکسته استفاده میکنند، حسین آن قدر با مردم در ارتباط بود و با زبانشان آشنایی داشت که حتی مفاهیم عامیانه، هم خوب مطرح میکرد و هم همانها بین مردم خوب جا میافتاد. درست مثل این ترانه مشهور او: «میشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره/ نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره.»
سلطان غزل معاصر، منزویتر از همیشه، آخرین کلمات شعرش را میسراید. پایتخت را ترک گفته و به دیار خود - زنجان - بازمیگردد. آخرین سیگارهایش را خاموش میکند. بیماری ریوی امان از منزوی بریده. ١٦اردیبهشت از بهار سال٨٣. این آخرین سکانس از زندگی شاعری بود که غزل امروز به انزوایش تکیه میکرد، اما مرگ هم پایانی بر انزوای منزوی نبود. جمله حکشده روی سنگ مزارش مصرع یکی از غزلهایش است: «نام من عشق است، آیا میشناسیدم؟»