![«ورزامشته» از شالیزار میآمد](/img/newspaper_pages/1401/06-shahrivar/30/rooyi/08-06.jpg)
«ورزامشته» از شالیزار میآمد
![«ورزامشته» از شالیزار میآمد](/img/newspaper_pages/1401/06-shahrivar/30/rooyi/08-06.jpg)
مریم ساحلی
گلمیخ روی دیوار ایوان تنهاست، تنها و دلتنگ. دلتنگ همه «ورزامشته»هایی که همنشیناش بودند. گلمیخ بر تن سفید دیوار غمگین است و نمیداند چندین و چند سال است که دستی آخرین ساقههای برنج را هنگام اتمام درو، به هم نبافته است تا در هیأت عروسکی بیاویزد به او؟ بیاویزد تا او ریز بخندد و زمزمه کند: «سلام ورزامشتهجان. خوش آمدی.» چه روزها که گلمیخ عطر شالیزار را به جان میخرید و ورزامشته از خاک و باران و آفتاب و رنج شالیکار و امواج طلایی شالیزار قصه میگفت. گلمیخ میدانست عمر ورزامشته به درازای از راه رسیدن فصل بیدار ساختن زمین است. گلمیخ میدانست وقتی زمستان عزم رفتن کند، هنگام کار «ورزا» است، گاو نر تنومندی که زمین را شخم میزند؛ گاوی که کارش سخت است، پس ورزا مشته به او پیشکش میشود تا این نشان برکتخواهی و فراوانی، طعامش باشد و بر توانش بیفزاید. ورزامشته را که میبردند گلمیخ تنها میماند اما صبوری پیشه میکرد تا واپسین روزهای تابستان. روزهایی که همسایگان و فامیل برای دروی محصول به یاری صاحب شالیزار بیایند و بعد یکی از آنها آخرین دسته از محصول را تقدیم کند و هدیهاش را بگیرد و بعد این ساقههای برنج با دستان پینهبسته بانوی خانه چون عروسکی شکل بگیرد و تبدیل به ورزامشتهای دیگر شود. او منتظر میماند تا بانو پس از یک دنیا کار و زحمت، نگاهش را روانه آسمان کند و بگوید: «الهی شکر». بعد او هم یکبار دیگر بگوید: «سلام ورزامشتهجان، خوش آمدی.» گلمیخ نمیداند چندین سال است که دیگر ورزاها، زمین را شخم نمیزنند و بعد از بانو کسی در خانهای که او بر دیوار ایوانش نشسته، حواسش به آخرین دسته از محصول و جای خالی ورزامشته و دلتنگی او نیست.