![کنار پسرانم حس خوبی داشتم](/img/newspaper_pages/1401/06-shahrivar/30/farhang/23-06.jpg)
زهرا موسوی؛ مادری که همراه پسرانش در جبهه حضور داشت
کنار پسرانم حس خوبی داشتم
![کنار پسرانم حس خوبی داشتم](/img/newspaper_pages/1401/06-shahrivar/30/farhang/23-06.jpg)
اینکه مادر باشی و خودت سربند رزم پسرانت را ببندی و راهی جبههشان کنی، صبر و استقامت زینبی میخواهد. زهرا موسوی یکی از همین مادرهاست؛ مادر شهیدان سیدعلی و سیدعلی محمد موسوی. او نهتنها زمینه رفتن پسرانش به جبهه را فراهم کرد بلکه خودش هم همراهشان بود. پشت جبهه فعالیت میکرد. از تهیه آذوقه تا شستن لباس رزمندهها، همه تلاشاش این بود که نیاز آنها را فراهم کند. ماجرای ایثارگری او داستانی مطول دارد. به مناسبت هفته دفاعمقدس پای صحبت او مینشینیم.
اوایل دهه50 بود که پدر مبارزه انقلابیاش را شروع کرد. با آیتالله سیدمحمود طالقانی ارتباط داشت و به همین دلیل هم چند باری از سوی ساواک دستگیر شد. مادر خیلی دوست داشت همراه همسرش فعالیت سیاسی داشته باشد اما وجود چند بچه قد و نیمقد اجازه این کار را به او نمیداد و او فقط در تظاهرات شرکت میکرد. زن پردل و جراتی بود و از هیچ هراسی نداشت. گاهی پیش میآمد برای اینکه بتواند به راهپیمایی برود بچهها را بهدست پدربزرگ و مادربزرگشان میسپرد و راهی میشد. موسوی میگوید: «دوران پهلوی وقتی بیرون از خانه میرفتم پوشیه میزدم و ساواک شایعه کرده بود که ما خرابکار هستیم.» با شروع جنگ پدر مغازه میوهفروشی خود را بهدست همسرش سپرد و خودش راهی جبهه شد. بیشتر در جنوب سوسنگرد حضور داشت. با رفتن او بار زندگی روی دوش مادر افتاد. باید از صبح تا شب در مغازه میوه و سبزی میفروخت تا بتواند زندگی را اداره کند. البته علی و علیمحمد نمیگذاشتند مادر دست تنها بماند. کمک حالش بودند. هر دو روزها مدرسه میرفتند و عصرها وردست مادرشان میشدند.
نامهرسان رزمندهها
سال61. سیدعلی که دیگر 15ساله شده بود عزم رفتن به جبهه را کرد. پیش از او برادر کوچکترش علیمحمد رفته بود. علی از پدرش خواست به تهران برگردد و امور خانواده را خود بهدست بگیرد. آخر سن و سالی از پدر گذشته بود و اگر پشت جبهه را حمایت میکرد خیال علی هم آسودهتر میشد. سیدعلی راهی شد. تخریبچی بود. هرچند ماه یکبار به خانه میآمد. ترجیح میداد در منطقه بماند. موسوی آن روزها را به یاد میآورد: «علی وقتی به مرخصی میآمد کوهی از نامه همراه خود داشت. نامه همرزمانش بود. یکی یکی آنها را بهدست خانوادههایشان میداد. روزها کارش پخش نامه بود و شبها به هیئت میرفت. تا نیمه شب بیدار میماندم تا او بیاید. سیدعلی هر بار که به مرخصی میآمد چند نفری از دوستان و آشنایان را با خود به جبهه میبرد.»
باید پشت جبهه را تقویت میکردیم
با رفتن بچهها به منطقه جنگی مادر که در ستاد پشتیبانی مالکاشتر تهران فعالیت میکرد راهی جبهه شد. از خیاطی تا شستوشو در چایخانه همه کاری میکرد. گاهی دخترهایش را هم با خودش میبرد. همه تلاشاش این بود که بتواند نیاز رزمندگان را تأمین کند. معتقد بود با تقویت پشت جبهه رزمندهها روحیه میگیرند. موسوی از آن روزها میگوید:«در چایخانه اهواز ساعتها مشغول شستوشو بودیم. ریههایم در اثر استفاده مواد ضدعفونی میسوخت. خسته میشدیم اما دست از کار نمیکشیدیم. از اینکه کنار بچههایم بودم حس خوبی داشتم. حس مفیدبودن.» بعد از شهادت علی محمد موسوی بیشتر در تهران و پایگاه بسیج مالک اشتر فعالیت میکرد. او نحوه شهادت دردانهاش را تعریف میکند: «از رفتن علی محمد به جبهه تا شهادتش خیلی طول نکشید. چند ماهی در کردستان بود و از آنجا به جنوب رفت. در اروندرود هم شهید شد. دوستانش در جبهه یک شال سبز روی گردنش انداخته بودند. خیلی دوستش داشتند. وقتی پیکرش را آوردند صورتش شکفته بود. تیر به چشمش خورده بود. با همان لباس رزم او را به خاک سپردیم.»
اولین شهید تفحص
اما سیدعلی تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت. مادر تصور میکرد با قبول قطعنامه598 پسرش سر خانه و زندگی برمیگردد و میتواند بساط ازدواجش را فراهم کند. موسوی میگوید: «به علی گفتم مادر جنگ تمامشده بمان و کسبوکاری راهبینداز. گفت تا زندهام و نفس میکشم جبهه را رها نمیکنم. بعد از جنگ به تفحص پیکر شهدا رو آورده بود. میگفت خانوادههای زیادی منتظر بچههایشان هستند و باید پیکر بچههایشان را به آنها برسانم.» سال71، به هر زحمتی بود مادر توانست علی را راضی به ازدواج کند. قبل از عید علی به مادر گفت: «چند شهید تفحص شده و باید آنها را شب عیدی به خانوادهشان برسانم.» قرار بود دو،سهروزه برگردد اما.... در فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. بهگفته دوستانش او نخستین شهید تفحص است.