جانباز قطع نخاعی؛ شرط عروس برای داماد
صغری بستاک و همسرش محسن عابدی؛ ایثارگرانی که در دفاعمقدس حماسه ساختند
مژگان مهرابی-روزنامهنگار
34سال از زندگی مشترکشان میگذرد؛ زن و شوهری که هر دو در دفاعمقدس سهم بالایی دارند. صغری بستاک و محسن عابدی؛ ایثارگرهایی که هر کدام به سبک خودشان واژه ازخودگذشتگی را معنا کرده و امروز مایه افتخار جامعهمان هستند. بستاک از شستن لباسهای خونی رزمندهها در رختشویخانه تا امدادگری و مداوای مجروحان را انجام داده و امروز بهعنوان راوی جنگ در اردوهای راهیان نور یا همایشها فعالیت میکند. اما حاج محسن عابدی، از همان روزهای اول جنگ، اسلحه بهدست گرفته و مقابل دشمن ایستاده تا اینکه در عملیات ثامنالائمه بر اثر اصابت ترکش قطع نخاع شده است. اما قسمت جذاب و شنیدنی داستان زندگی این زوج، نحوه ازدواج آنهاست. معیار بستاک برای انتخاب همسر جانبازبودن داماد بود و البته مشروط بر اینکه قطع نخاع باشد. این عهدی بود که او با خدای خود بسته و تا امروز همچنان بر سر قول و قراری که با خدا گذاشته مانده است. فرارسیدن هفته دفاعمقدس فرصت مناسبی بود تا مهمان خانهشان شویم تا برایمان خاطرات تلخ و شیرین خود را بازگو کنند.
در یکی از روستاهای سرسبز و خوش آب و هوای تهران ساکن است؛ روستای واصفجان؛ منطقهای در شمال شهر پردیس. خانهاش با آن باغچه سرسبز و فضایی که دارد آدم را به یاد خانه مادربزرگ قصهها میاندازد. همسرش را حاجی صدا میزند؛ مردی 60ساله که بیشتر سالهای عمرش را روی ویلچر نشسته است. حاج محسن از سال1360 جانباز شده است؛ یعنی در سن 19سالگی. چهره بشاش و روی گشادهاش این حس را القا میکند که اصلا میانه خوبی با عصبانیت و اخمکردن ندارد. بستاک میگوید: «حاجی بهترین است. مهربان و دلسوز. رفاقت را در حق من تمام کرده است. 34سال با هم زندگی میکنیم و یکبار اخم او را ندیدم.» حاجی هم در جواب او میگوید: «حاج خانم شکسته نفسی میکند. جان و وجودش را وقف رسیدگی به من کرده است. اگر خدمتی هم باشد او انجام داده است. ایثار او از جهاد من زیباتر است. البته این موضوع در مورد همه همسران جانبازان صدق میکند. وظیفه رزمندگان شاید جنگیدن و دفاع از کشور بود اما همسر جانبازان و شهدا با صبوریشان واژه از خودگذشتگی را خیلی خوب معنا کردهاند.» هر دو درست میگویند؛ هم بستاک و هم حاجمحسن. با اینکه شرایط سختی دارند اما چه زیبا در کنار هم روز و شب خود را سپری میکنند. حاجمحسن به لوح تقدیری که روی میز قرار دارد اشاره میکند و میگوید: «چند ماه پیش امامجمعه شهر پردیس این لوح تقدیر را به همسرم داده است؛ به پاس فداکاریهایش. انگشتری هم هدیه حضرت آقاست که به او اهدا شده است.»
برای خودم سرباز رنجری شده بودم
بستاک همینطور که برای حاجمحسن میوه پوست میکند، سر حرف را باز میکند. از خودش میگوید که چه مرارتهایی را در دوران جنگ تجربه کرده است. به روزهای اول جنگ برمیگردد؛ زمانی که مردم خوزستان بیخبر از فتنه بعثیها درگیر جنگی ناجوانمردانه شدند. تعریف میکند: «خرمشهر زودتر از دیگر شهرها گرفتار حمله دشمن شد. خبر به مردم اندیمشک رسید. ما آن موقع ساکن اندیمشک بودیم. هیچ تصوری از جنگ نداشتیم. تا چند روز اول هر کس را میدیدی یک رادیو بیخ گوشاش گذاشته بود و پیگیر اخبار بود؛ اینکه در خرمشهر چه اتفاقی افتاده است. زن و بچهها بیشتر از همه ترسیده بودند. دلهره داشتند هر آن تانکهای عراقی وارد شهر شود.» فرماندههای نظامی و دیگر کسانی که سعیشان حفظ امنیت شهرها بود اعلام کردند خانمها هم باید آموزش نظامی ببیند. بستاک جزو نخستین خانمهایی بود که کار با سلاحهای جنگی را یاد گرفت؛ از کلت تا آرپیجی. حتی رانندگی با تانک را هم بلد بود. میگوید: «برای خودم سرباز رنجری شده بودم!»
حوض خون
وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید بستاک فعالیتش را در نهاد بسیج مستضعفین شروع کرد. بعد از شکلگیری کمیته امداد در آنجا مشغول بهکار شد. با شروع جنگ روزها تا ظهر در کمیته امداد میماند و به امور نیازمندان رسیدگی میکرد و عصرها هم برای کمک به پشت جبهه و تهیه آذوقه و بستهبندی همراه با خانمهای همسایه به ستاد پشتیبانی میکرد. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «چند ماه از جنگ نگذشته بود و روزبهروز به تعداد مجروحان و شهدا افزوده میشد. لباسها و پتوهای خونی رزمندهها را به مسجد امامحسین(ع) میآوردند که مقر بچههای حزباللهی بود. از آنجا لباسها را به خانههایمان میبردیم. زنهای همسایه و فامیل جمع میشدیم برای شستن. بعد که دیدند از نظر بهداشتی درست نیست، جایی را کنار رود دز درنظر گرفتند.» اما آنجا هم جوابگو نبود. بیمارستان شهید کلانتری مملو از مجروح بود و باید ملحفههای تمیز بهموقع به دستشان میرسید. از اینرو رختشویخانه بیمارستان مهیا شد برای این کار. از خانمها خواستند برای کمک به بیمارستان بروند. بستاک از کار در رختشویخانه میگوید: «تعدادمان زیاد بود. هر روز حجم بالایی پتو و ملحفه میآوردند برای شستن. هم میشستیم و هم گریه میکردیم. جوی خون راه میافتاد. خیلیها از خانهشان مواد شوینده میآوردند. تا اینکه یکی از همشهریها، حوضچهای درست کرد که لباسها را در آن میانداختیم. گاهی پیش میآمد لابهلای ملحفهها و لباسها تکههای بدن رزمندهها دیده میشد. زنها آنها را غسل میدادند و خاک میکردند.» بستاک کتابی را میآورد با نام «حوض خون». یکی از شخصیتهای داستان خود اوست. حاج محسن میگوید: «این کتاب ماجرای زنهایی است که در حوض خانه کار میکردند.»
در عملیات ثامنالائمه قطع نخاع شدم
سال1360 بود که اردشیر، برادر بستاک مجروح و در بیمارستان اصفهان بستری شد. بستاک برای پرستاری از او نزد برادر ماند. 2ماهی طول کشید و او سعی کرد در این مدت امدادگری را یاد بگیرد. میدانست که بعدا به کارش میآید. حدسش درست بود وقتی به اندیمشک برگشت در بیمارستان شهید کلانتری، اول بهعنوان نیروی کمکی کار کرد و بعد هم مسئول بخش شد تا سال1367. بستاک صحبتهایش را نیمهکاره میگذارد و میخواهد تا حاج محسن ماجرای مجروحشدنش را تعریف کند. عابدی میگوید: «ما اهواز زندگی میکردیم. با شروع جنگ من و 4برادرم مرتب در جبهه بودیم. برادرم نورالدین شهید شد و من در عملیات ثامنالائمه بر اثر اصابت ترکش قطع نخاع شدم. من را به بیمارستان تهران منتقل کردند. بعد از 2ماه هم به آسایشگاه ثارالله فرستادند. مجروحهای قطع نخاع را آنجا میفرستادند. با خودم گفتم اگر مقاومت نکنم باید تا آخر عمرم اینجا باشم. برای همین به درخواست خودم به اهواز برگشتم.»
وصلتی که بههم خورد
شیرینترین قسمت داستان زندگی این زوج ماجرای ازدواجشان است. بستاک میگوید: «هر خواستگاری میآمد رد میکردم. تا اینکه از طریق یکی از دوستان حاج محسن به خواستگاری آمد. خانوادهام مخالفت کردند، بهخصوص مادرم که خیلی نگران این وصلت بود. میگفت زندگی با جانباز قطع نخاع یعنی باید همیشه از او پرستاری کنی. شاید نتوانی مادر شوی. همه اینها را میدانستم اما تصمیم خود را گرفته بودم.» اینکه چرا چنین تصمیمی را گرفته جای سؤال دارد. نگاهی زیر چشمی به حاج محسن میکند و ادامه میدهد: «در همان روزهای اول جنگ یکی از رزمندهها به اسم مهدی صناعی به خواستگاری من آمد. جوان خوب و معقولی بود. هم من و هم خانوادهام به او جواب مثبت دادیم. یک شب مهمان یکی از اقوام بودیم؛ همان که ما را به هم معرفی کرد. او گفت حیف این جوان که شبها دیدش کم است. گویا در زمان ساواک مویرگ چشمش پاره شده است.» این حرف گویا توفانی به پا کرد و نظر مساعد خانواده را تغییر داد. وصلت بههم خورد و بستاک دلخور از این موضوع سکوت کرد. چون رسم نبود برخلاف میل پدر و مادرش حرفی بزند. ادامه ماجرا را تعریف میکند: «یکی،2 ماه گذشت و مهدی صناعی شهید شد. از شهادت او خیلی اذیت شدم. همان زمان با خدا عهد بستم که فقط با یک جانباز ازدواج میکنم؛ آن هم قطع نخاع. میخواستم خدا را از خودم راضی کنم. وقتی حاجمحسن را انتخاب کردم خانوادهام تصور میکردند از روی لجبازی چنین تصمیمی گرفتهام.»
خاطرات تلخ و شیرین زندگی با حاجمحسن
سال1367، قبل از اینکه جنگ تمام شود بستاک و حاجمحسن زندگی مشترکشان را شروع کردند. بستاک مراسم عقد مفصلی برگزار کرد؛ چرا که دلش نمیخواست حاج محسن احساس کند چون روی ویلچر نشسته او از دوست و آشنا خجالت میکشد. او خاطره آن روزها را یادآوری میکند: «بعد از ازدواج در تعاون سپاه مشغول بهکار شدم. حاج محسن هر روز با موتور 3چرخ جانبازیاش من را به سرکار میرساند. حین مسیر با هم زیاد حرف میزدیم البته بیشتر من. او هم فقط میخندید. همه کاری میکردم تا همسرم شاد باشد و فکر نکند با بقیه فرق میکند. البته چند ماه بعد از کارم استعفا کردم چون میخواستم همه وقتم را برای رسیدگی به همسرم بگذارم.» مراقبت از حاج محسن سختیهای خودش را داشت. بستاک مراقب رژیم غذایی همسرش بود؛ اینکه زخم بستر نگیرد. مرتب کمرش را روغن مالی میکرد و گاهی برای خرید او را بیرون میفرستاد که حس فرسودگی و بیهودگی نکند. سال1368 در آزمون حوزه علمیه شرکت کرد و قبول شد. آنها مدتی در قم ساکن شدند. حاج محسن که تا الان شنونده است لب به سخن باز میکند؛ «درس حوزوی را نیمهکاره رها کردم چون شرایط جسمیام بد شد و برای درمان به آلمان اعزام شدم. وقتی که برگشتم درس را رها کردم. مدتی بعد برای زندگی به اصفهان رفتیم. چند سالی بودیم. از آنجا هم به تهران نقل مکان کردیم. جاهای زیادی گشتیم تا اینکه به پردیس آمدیم و در روستای واصفجان ساکن شدیم.»