• چهار شنبه 26 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 7 ذی القعده 1445
  • 2024 May 15
چهار شنبه 30 شهریور 1401
کد مطلب : 172155
+
-

پدر و پسر آزاده

حکایت پدری که بعد از پسرش اسیر شد

گزارش
حکایت پدری که بعد از پسرش اسیر شد

آزاده سلطانی؛ خبرنگار

نگاهی به تاریخ دفاع‌مقدس کشورمان و خواندن ماجرای حضور و همراهی پسران و پدران در جبهه‌های دفاع‌مقدس، زخمی شدن یا حتی اسارت در اردوگاه‌های عراق بیانگر این موضوع است که وقتی پای دفاع از کشورمان پیش بیاید، سن و سال حد و مرزی نداشته و ندارد و همه اعضای یک خانواده برای دفاع از کشور ازهم پیشی می‌گیرند. تاریخ دفاع‌مقدس نشان می‌دهد که گاهی پسری کم و سن و سال با اصرار همراه پدرش به جبهه می‌رود و گاهی نیز پدری سن و سال‌دار به‌دنبال فرزندش راه جبهه را پیش می‌گرفته‌است. شهید «یدالله دکامی‌زاده» یکی از پدرانی بود که در نخستین روزهای شروع جنگ تحمیلی و بعد از بی‌خبری از پسرش حمدالله، به‌دنبال یافتن نشانه‌ای از او به منطقه مرزی رفت، اما وقتی به اسارت نیروهای عراقی درآمد، حمدالله را در اردوگاه اسرا ملاقات کرد.

اسارت در نخستین روز شروع جنگ تحمیلی
حمدالله دکامی‌زاده، با شروع انقلاب اسلامی در شکل‌گیری کمیته‌های انقلاب، جهادسازندگی و تشکیل سپاه در منطقه قصرشیرین نقش مؤثری ایفا کرد. او به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او با شروع جنگ تحمیلی در منطقه مرزی در حال ماموریت بود که در تاریخ یکم مهرماه سال1359 در مرز استان کرمانشاه همراه با چند نفر دیگر، به اسارت نیروهای بعثی ارتش عراق در‌آمد. خبرهای نگران کننده‌ای به گوش خانواده‌اش می‌رسید. عراقی‌ها تا تنگه ترشابه که محل مأموریت حمدالله بوده رسیده و او را اسیر کرده‌اند. برخی هم می‌گفتند شاید او را به شهادت رسانده باشند. نگرانی پدرش یدالله دکامی‌زاده و خانواده‌اش، موجب می‌شود تا پدر به محل خدمت پسرش برود. پدر در خاطراتش گفته: «مردم شهر می‌دانستند چه اتفاقی افتاده، ولی حاضر نبودند مرا در جریان قرار بدهند. بعضی می‌گفتند نگران نباش! حمدالله به سمت اسلام‌آباد رفته‌است. 3روز بعد زمانی که در جست‌و‌جوی پسرم بودم، توسط عراقی‌ها اسیر شدم.»

ملاقات در اردوگاه
پدر در یکی از بازداشتگاه‌های عراق در شهر خانقین باخبر می‌شود که حمدالله زنده است. وقتی عراقی‌ها با چشمان بسته و با یک دستگاه کامیون نظامی او و دیگر اسرا را به مکانی نامعلوم منتقل می‌کنند، یدالله تنها یک آرزو داشته و آن دیدن فرزندش بوده است. دعای او با ورود به اردوگاه مستجاب می‌شود؛ «خواست خدا بود که مرا جایی بردند که قبلا حمدالله را برده بودند. خوشحال بودم که سرانجام پس از گذشت مدتی، ولو به قیمت اسیرشدن موفق به دیدار فرزند دلبندم شدم. با وجود تلخی اسیری، خوشحال بودم که پسرم را زنده می‌دیدم.»
روایت این دیدار از قول حمدالله نیز خواندنی است: «صبح یکی از روزهای اسارت هنگامی که از خواب بیدار شدم، در کمال تعجب پدرم را در محیط اردوگاه میان اسرای جدید دیدم.» 
پدر با دیدن فرزندش، درحالی‌که گریه امانش نمی‌داد او را در آغوش می‌گیرد: «گفتم: بابا! خدا را شکر می‌کنم که زنده‌ای، باورم نمی‌شد یک‌بار دیگر تو را زنده ببینم.» پدر از حالش پرسید. حمدالله جواب داد: «بابا! الان دیگر اسیرم؛ تا قبل از این اسیر نبودم، ولی با اسارت تو اسیر شدم. اسارت من با آمدن تو تازه شروع شده است.»گفت: «بابا! الان اگر من بمیرم، تو را دیده‌ام و خدای نکرده اگر تو بمیری، مرا دیده‌ای. راضی به رضای خدا هستیم. بچه‌ها و اعضای خانواده هم در پناه خدا هستند و خدا کمک‌شان می‌کند.»

شکنجه دادن حمدالله 
پیداکردن مدارک و شک کردن عراقی‌ها از اینکه حمدالله عضو سپاه پاسداران است، موجب شد تا او را از اردوگاه بیرون ببرند. بعد از 3روز درحالی‌که به‌شدت شکنجه شده بود، او را آوردند. آنقدر شکنجه شده بود که نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. با وضعیت اسفناکی او را به داخل آسایشگاه پرتاب کردند. دیدن بدن زخمی پسر برای پدر هر چند سخت بود اما خوشحال بود که می‌تواند در کنارش و مرهمی برای زخم‌هایش باشد. بعد از مدتی اسرای بازداشتگاه را به اردوگاه موصل منتقل کردند. یدالله دکامی‌زاده می‌گوید: «درموصل با حاج آقا ابوترابی آشنا شدیم. حمدالله مورد اعتماد حاج آقا ابوترابی بود و حاج آقا، حل و فصل بسیاری از مشکلات اسرا و اختلافاتی که بعضا رخ می‌داد، را به حمدالله سپرده بود. دوران اسارت دوران سختی بود اما با وجود سختی‌ها، مانند آزمون الهی بود و تلاش کردیم از آن سربلند بیرون بیاییم. عشق و علاقه حمدالله به قرآن و نهج‌البلاغه، او را واداشت تا این دو کتاب شریف را در دوران اسارت با توجه به تفسیرشان حفظ کند و یکی از بهترین معلمان قرآن و نهج‌البلاغه در دوران اسارت به حساب‌ آید. پدر در ادامه می‌گوید: «10سال کنار هم اسیر بودیم. خداوند مزد سال‌های اسارت پسرم را امیری سپاه اسلام عنایت فرمود. 10سال اسیر بود، 10سال امیر شد، اما مصلحت الهی بر این شد تا از من که پدرش هستم، زودتر به جوار رحمت الهی بشتابد.» 
سردارحمدالله دکامی‌زاده، ماه رمضان سال1381 حین انجام مأموریت و اعزام به شهر تهران در سانحه رانندگی به جوار رحمت الهی رفت.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید