
نگاهی به فیلم «تلفن سیاه»
تلفن سیاه زنگ میزند

مهرداد پریسای
فیلم «تلفن سیاه» به تازگی وارد شبکه نمایش خانگی در ایران شده است و در این مطلب نگاهی به آن داریم. وقتی بهصورت کسی مینگریم و درپی شناخت او برمیآییم، پشت آن صورت گریان، متبسم یا اندوهناک، نمیدانیم او به چه میاندیشد و در هزارتوی مغز او چه میگذرد. برای شناخت یک فرد باید به درون او راه پیدا کرد و از تفکراتش آگاه شد تا دلایل رفتارش را درک کرد. انسان همانگونه که بر تمامی موجودات دیگر برتری دارد، همانقدر هم غیرقابل پیشبینی و غیرمنتظره است. سرشت انسان میتواند بهسوی نیکی یا بدی سوق پیدا کند. ذهن انسان همانند یک لوح سفید است که هر نقشی میتواند بر آن نقش ببندد و این ماهیت انسان است. تازهترین ساخته اسکات دریکسون، «تلفن سیاه» که براساس داستانی به همین نام نوشته جو هیل ساخته شده، داستان تفکرات انسان است؛ ماجرای دنیایی ناشناخته و مبهم. قصه شکلگیری اندیشههای تازه در آدمی عصیانگر و نافرمان. اینکه یک فرد چگونه میتواند تغییر کند و تبدیل به فرد دیگری شود و چگونه میتواند هویت تازهای پیدا کند. جریان فیلم با داستان هیل تفاوتهایی دارد و دریکسون تفکرات خود را با آن ترکیب کرده است. برخی از جنبههای داستان در فیلم پردازش و گسترش یافته و بعضی دیگر حذف شده است. برای مثال گوئن در نسخه سینمایی، از نیروی فراطبیعی و رؤیاهای روانپریشانه برخوردار است، نیرویی که از مادرش به ارث برده و از وجود آن در کتاب هیل خبری نیست یا نقش بروس یامادا (تریستان پراوونگ) در نجات فینی که در فیلم بسیار برجسته شده است. تلفن سیاه درباره مراحل رشد عقلانی و ظهور تفکراتی تازه است که از لحاظ سبک و تکنیک، مربوط به دهه 70میلادی، نوجوانان دوچرخهسوار و وحشت دوران نوجوانی در یک شهر کوچک نزدیک دنور است. فیلم نشاندهنده فرهنگ آن دوران است. زمانی که اکثر نوجوانان دوچرخه داشتند و تمامی دغدغه والدین این بود که دنیا برای کودکان و نوجوانان، دیگر امن نیست و کمپینهای ضدقلدری راهروهای مدرسه را پر کرده بودند. فیلمبردار این فیلم تلاش کرده تا با استفاده از لنزهای خاص، انتخاب نور، لباسهای مناسب و گریمها، شخصیتهای دهه 70 را خلق کند. اما در این فیلم کارگردان به ارجاع فرهنگی به آن دوران پایبند نیست و این موضوع را به زمان حال گسترش میدهد. او در این اثر خود به وفور از مدیومشات برای تأکید روی شخصیت اصلی داستان، نشاندادن محیط پیرامون و همچنین نمایش احساسات شخصیتها استفاده میکند و سعی دارد مخاطب را از آنچه در اطرافش میگذرد آگاه کند. فیلم با یک مقدمهچینی آغاز میشود. وجود پررنگ این مقدمه تا انتها در تعریف فضا و حس و حال قصه احساس میشود. در فیلمهای ترسناک نظارهگر انواع هیولاها، ارواح و خانههای تسخیرشده هستیم؛ چیزی که با هیچ منطقی سازگار نیست. در این فیلم نیز شاهد یک منطق روایی و منسجم از وقایع نیستیم. کارگردان با نمایش یک قاتل سریالی (ایتان هاوک) با انگیزههای نامعلوم و ناشناخته، واهمه را برای تماشاگر ایجاد میکند؛ ترس از رخدادهایی پیشبینینشده و غیرقابلانتظار. قتلها بهتدریج اتفاق میافتد و باعث ایجاد کنجکاوی در تماشاگر درخصوص چگونگی برخورد یک نوجوان با این پدیده میشود. تلفن سیاه فیلمی است جسورانه که برخوردی تازه با پدیده آدمربایی و قتل میکند و تماشاگرش را بهنوعی درگیر آن مینماید. فیلمی از نوع اسلشر که به ژانر سینمای وحشت تعلق دارد و با مضامینی مانند دوستی و خانواده همراه شده و تلاش میکند این وحشت و دلهره را با استفاده از بروز موقعیتها ایجاد کند تا دنیای ناشناخته، پرابهام و پرتنش نوجوانان و تفکرات آنان را برای بزرگترها به تصویر درآورد؛ آنهایی که زندگی عادی و روزمره خود را دارند و از مشکلاتی که نوجوانان با آن روبهرو هستند غافلند.
دقت کنید به این گفته کریستین به فینی بلیک (میسون تیمز) که میگوید:«هیچکس من را ندید و من را نشناخت و یکباره همه بچهها اسمام را یاد گرفتند.» این جمله خود نشان از غریب و ناشناخته بودن نوجوانان برای دیگران دارد. او برای ترسیم این جهان تاریک، از حرکات دقیق دوربین و جلوههای بصری و استفاده بجا و مناسب از نور و سایه بهره میبرد. مانند نمای تیلت از فینی از پشت پنجره که تنهایی او را در حبس نشان میدهد یا دورشدن دوربین از او هنگام گریه کردن در زیرزمین. گاهی اوقات فقط یک دید از دریچه لنز دوربین دیده میشود، مانند نشان دادن پلههای زیرزمین که نمیدانیم در انتهایش چیست. در این قبیل فیلمها نماهای کلوزآپ نقش مهمی را ایفا میکنند. مانند کلوزآپهای مکرر از صورت فینی یا خواهرش. با تنگ شدن زاویه دید و استفاده از یک حرکت کوچک دوربین، میشود از آن برای یک آشکارسازی بزرگ استفاده کرد. محیط زیرزمین بهطور کلی از لحاظ صحنهآرایی و نورپردازی، خفقانآور و نشاندهنده انزواست و تدوین فیلم توانسته سطح اضطراب را در فیلم افزایش دهد. در ابتدای فیلم کارگردان با نشان دادن تصاویر سیمهای ارتباطی، وسایل بازی، اعلامیههای کودکان گمشده، بچههای خونآلود و بادکنکهای سیاه که نشانه ناامیدی و افسردگی است، سعی در بیان مفهوم فیلم خود دارد. فیلم درباره عدمارتباط نوجوانان با والدین و بزرگترها و ارتباط آنان با یکدیگر است. پدر گوئن بهخاطر خواب دیدن، او را میزند. افسران پلیس حرفهای او را در مورد خوابهایش باور نمیکنند. توجه کنید به ظاهرشدن بچههای گمشده روبهروی گوئن؛ درست در جلوی خانه قاتل، که همین باعث شناسایی آن توسط او میشود. آنچه برای کارگردان در این فیلم اهمیت دارد ذهنیت فینی است. او یک زندگی مأیوسانه در یک منجلاب دارد و 3پسر مرتباً او را مورد آزار و اذیت قرار میدهند و پدر دائمالخمرش (جرمی دیویس) هم در خانه مشروبات الکلی مصرف میکند و با فرزندانش به خشونت رفتار میکند. منفعل و مأیوس، روزگار میگذراند. اما در این میان فینی و خواهرش بهعنوان عناصری رهاشده و تنها مطرح میشوند. زمانی که فینی در زیرزمین رباینده محبوس است، دوربین بارها بر تنهایی و انزوای او در آن وضعیت تأکید میکند. وقتی از خواب بیدار میشود، چالشهای زندگیاش را مرور میکند که بهشدت روی او تأثیرگذاشته است. پس ما درمییابیم که این فیلم یک تجربه روانشناختی و مجذوبکننده برای تماشاگر است و نشاندهنده دوران انتقال و گذشت از مرحله کودکی به جوانی است.