ساواک را با زیرکیاش کلافه کرده بود
روایت پسر شهید سیدعلی اندرزگو از پدرش در سالگرد شهادت او
مژگان مهرابی-روزنامهنگار
کارش این بود که هر روز به مسجد قندی دروازه غار برود. سخنرانیهای شهید سیدمجتبی نواب صفوی باعث شده بود مشتاق به حضور در این مسجد شود. تحولی را در خودش میدید که پیشتر تجربهاش نکرده بود. این حال را دوست داشت. رفتوآمدها به مسجد و دیدار مکرر شهید نواب رفاقتی را بین آنها ایجاد کرد که نتیجهاش باز شدن پای سیدجوان به مبارزات انقلابی بود. تا اینکه واقعه 15خرداد رخ داد. سیدعلی با امام خمینی(ره) و زمینه فعالیتهایش آشنا شد و حتی کتابی هم از ایشان هدیه گرفت. نوشتههای کتاب و صحبتهای امام(ره) عاملی شد تا سیدعلی اندرزگو همه توانش را برای مبارزه با حکومت ستمشاهی بهکار بگیرد.او جوان نترس و فرزی بود که مأموران گاردی برای دستگیریاش به زانو درآمده بودند. چه شبها که آواره کوچه و خیابان نشد و چه روزها که از دست ساواکیها فرار نکرد. این مجاهد مخلص سرانجام در دوم شهریور سال 57درحالیکه روزهدار بود به شهادت رسید. پسرش حجتالاسلام سیدمهدی اندرزگو خاطرات پدر را بازگو میکند.
سیدعلی در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. پدرش دستفروش دورهگرد بود و در بساط خود انگشتر و تسبیح میفروخت. وضعیت معیشت خانواده باعث شد تا او ترک تحصیل کند و پی کار برود. نجاری میکرد. او که سن و سالی نداشت شد کمک خرج خانواده. هر روز برای نماز به مسجد قندی دروازه غار میرفت. در این رفتوآمدها با سیدمجتبی نواب صفوی آشنا شد. حرفهای او به دلش نشست و با خودش گفت: «این روحانی چه زیبا از عدالت و خداشناسی حرف میزند.» کم کم شد پامنبری شهیدنواب. بعد هم مشتاق شد پی یادگیری علوم مذهبی برود. سیدعلی که حالا برای خود مرد جوانی شده بود در جمع مبارزان حضور پیدا کرده و مرتب در جلساتشان شرکت میکرد.او در قیام 15خرداد دستگیر شد به جرم کتابی که از امامخمینی(ره) هدیه گرفته بود و در سن 24سالگی به زندان افتاد. همین انگیزهای شد تا بعد از آزادی به گروه فداییان اسلام ملحق شود. نخستین اقدامش ترور حسنعلی منصور، نخستوزیر وقت بود. با دستگیری شهیدان محمد بخارایی، رضا صفار هرندی، مرتضی نیکنژاد و محمدصادق امانی، او که به اعدام محکوم شده بود به قم فرار کرد و سپس به عراق رفت. بعد ازچند سال وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره به ایران بازگشت و با چهره دیگری در مدرسه علمیه چیذر مشغول تحصیل شد.
شیخعلی تهرانی یا سیدعلی اندرزگو؟
شهید اندرزگو کلام گیرا و چهره مهربانی داشت. همین باعث شد مهرش به دل مردم چیذر بنشیند. همه دوستش داشتند. بهخصوص آیتالله سیدعلی اصغر هاشمی اولیا؛ مؤسس حوزه علمیه چیذر. او که سیدعلی را جوانی برازنده و با ایمان میدید خودش برای او آستین بالا زد و به خواستگاری رفت. حاجمهدی آنچه از مادر شنیده را بازگو میکند: «پدرم بعد از بازگشت از عراق خود را شیخ علی تهرانی معرفی کرده بود. همه او را به این نام میشناختند. آقای هاشمی اولیا واسطه ازدواج پدر و مادرم بودند. او که به مومن بودن در بین مردم شهره بود پدربزرگم مخالفتی نکردند. مادرم هم بدون مقدمات آنچنانی به عقد پدرم درآمد. عروسیشان هم در خانه حاجعباس یکی از کسبه چیذر برگزار شد. عکس عروسیشان در آلبوم خانوادگیمان است. ماجرا به سال 49برمیگردد.» همهچیز خوب پیش میرفت. مهدی، نخستین فرزندشان، به دنیا آمده و نوپا شده بود تا اینکه یک شب ساواکیها به خانهشان حملهور شدند. آن زمان بود که همسرش پی برد شیخ علی تهرانی همان سیدعلی اندرزگوست. سیدمهدی از گذشت مادرش میگوید: «شاید هر زن دیگری بود دلخور میشد و سر ناسازگاری میگذاشت. اما مادرم صبورانه از پدرم حمایت کرد.» سیدعلی از همسرش خواست وسایل ضروریشان را سریع جمع کند. گفت: «ساواکیها دنبالم هستند. روی منبر چیزهایی گفتم که به مذاقشان خوش نیامده است. زود راه بیفت.» همسرش چند تکه لباس در ساک گذاشت و مهدی را در آغوش گرفت و با هم به قم فرار کردند. چون جایی را نداشتن در پیادهرو چادر زدند؛ به قول شهید اندرزگو هتل پیادهرو. آنها زندگی سختی در قم داشتند؛ از یک سو آوارگی و از سوی دیگر ساواکیها در پیشان بودند. برای همین سیدبا خانواده راهی مشهد شد.
میخواستند من و مادرم را بکشند
شهید اندرزگو در مشهد هم شرایط خوبی نداشت. آنجا هم ساواکیها دست از سرش برنمیداشتند. او هم برای اینکه خانوادهاش در امان بمانند و بتواند کار اصلی خود را به سرانجام برساند به یکی از روستاهای مرزی افغانستان رفت. منطقهای خشک و بیآب و علف که از کمترین امکانات رفاهی بیبهره بود. سیدمهدی خاطرات افغانستان را روایت میکند: «مادرم میگفت وقتی به افغانستان رسیدند پدر، من و مادر را به زن صاحبخانه سپرد و گفت چند روزه برمیگردد. اما چند روز شد چند ماه. مادرم حال بدی داشت بهخصوص که محمود برادرم را باردار بود. من هم که نوپا بودم. تا اینکه یک شب میشنود مرد صاحبخانه به همسرش میگوید نمیدانم اینها که هستند و برای چه اینجا آمدهاند. بهتر است سربه نیستشان کنیم. زن صاحبخانه دلش میسوزد که این زن باردار است و گناه دارد. مادرم با این حرف لبریز از ترس میشود. اینکه چه بر سر خود و فرزندش میآید. برای همین دست به دعا برمیدارد و متوسل به حضرت زهرا(س) میشود. فردای آن روز فردی غریبه میآید و سراغ او را میگیرد. و به مادرم میگوید از طرف سیدآمدهام میخواهم شما را نزد او ببرم.»
جواب سلام واجب است آقا سید!
بعد از مدتی سیدعلی همراه با خانواده به مشهد بازگشتند. این در حالی بود که با کمک همسرش مقدار زیادی اسلحه به ایران آورده بود. در مشهد چند تن از بازاریها خانهای برای او تهیه کرده و سید با نامی مستعار و چهرهای جدید در شهر زندگیاش را شروع کرد. خانهاش درست در فاصله چند قدمی منزل مقام معظم رهبری بود. حضرت آقا هر روز که سیدعلی را میدیدند به او سلام کرده اما جوابی نمیشنیدند تا اینکه یک روز به او میگویند: «آقا سید، جواب سلام واجبه، من که سلام میکنم، جوابش واجب است.» شهید اندرزگو هم میگوید در این شرایط جواب سلام شما حرام است، چون ساواک دنبال شماست. من دارم ساواکیهایی را که پیتان هستند، میبینم اگر جواب دهم هم شما و هم من به دردسر میافتیم.» سیدمهدی به دوستی پدرش با مقام معظم رهبری اشاره میکند و اینکه از دوران طلبگی همدیگر را میشناختند:«مقام معظم رهبری پدرم را به اسم دکتر خطاب میکردند. یک دوره ما در مشهد ساکن بودیم و دو سه کوچه پایینتر از کوچه ایشان زندگی میکردیم. حضرت آقا برای ما تعریف کردند: «یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتورگازی میآمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او درباره خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است.»
ساواک بهدنبال کسی بود که صورتش را ندیده بود
ماه رمضان بود. سیدعلی برای کاری به تهران آمد اما خانوادهاش در مشهد بودند. تماس تلفنی او با یکی از دوستانش باعث شد ساواک ردش را بگیرد. سیدمهدی اندرزگو میگوید: «ساواک 15سال بهدنبال کسی بود که صورتش را ندیده بود. با حدس و گمانی که داشتند در مسیر خیابان ایران کوچه سقاباشی او را پیدا میکنند.» شهید اندرزگو در محاصره ساواکیها قرار گرفت با اینکه مسلح نبود اما خودش را مسلح نشان داد. فرار کرد اما از هر طرف تیری بهسویش شلیک شد. او میدانست که ممکن است شهید شود برای همین در لحظه آخر تلفنهایی که روی کاغذ نوشته بود را خورد. سیدمهدی میگوید: «ما تا بعد از ورود امام خمینی(ره) به ایران نمیدانستیم که پدر شهید شده است. سوم شهریور سال 57بود که یک گروه 40نفره خانهمان را محاصره کردند. همهمان را دستگیر کرده و با چند لندرور به تهران آوردند. مادرم بیشتر نگران ما بچهها بود. برادرم مرتضی شیرخواره بود. محسن 2سال و نیم و محمود هم 5ساله. من که از همهشان بزرگتر بودم تازه 6سالم شده بود. ما را به زندان آمل بردند تا فردا که به تهران منتقل شدیم. مادرم را بازجویی میکردند و فشار روحی زیادی به او وارد میشد. طوری که از اضطراب شیرش خشک شد. میگفتند امروز بچهات را میکشیم یا سرخ میکنیم. آنها بازجویی میکردند. مادرم به رغم شکنجه روحی فقط سکوت کرد.» همسر و فرزندان شهید اندرزگو بعد از 3ماه از زندان اوین آزاد شده و به مشهد برگشتند. همسرش فکر میکرد سیدعلی فرار کرده و با ورود امام(ره) به ایران میآید. اما اینطور نبود. ساواکیها نگفته بودند که سید را شهید کردهاند.
مکث
دیدار با امام خمینیره
امام خمینی(ره) پس از ورود به ایران درباره خانواده شهیداندرزگو سئوال کرده بودند. سیدمهدی به خاطره خوش آن روز اشاره میکند: «امام خمینی(ره) را در مدرسه رفاه ملاقات کردیم. ایشان مرتضی 7ماهه و محسن 2ساله را روی پای خود نشاندند و پس از کمی مقدمهچینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم خیلی ناراحت ومنقلب شد. امام وقتی حال مادر را دید از صبر حضرت زینب(س) گفتند و او را به بردباری دعوت کردند. بعد هم برای ما دعا کردند.» سیدمهدی پدر و مادرش را الگوی خوبی برای زوجهای امروزی میداند و میخواهد سبک زندگی این دسته از افراد فرهنگسازی شود؛ «پدرم دانا بود و میدانست چطور باید دل مادرم را بهدست بیاورد. همیشه قدردان صبوری مادرم بود. مادرم هم برای رضایت پدرم از هیچ کاری دریغ نداشت. پدرم با ضددینها خشن اما با اهل خانه بسیار مهربان بود. هیچ وقت عصبانی نمیشد و سرما داد نمیزد. خیلی به بچهها علاقه داشت. وقتی به خانه میآمد ما را سوار بر کولش میکرد و با هم بازی میکردیم. او معتقد بود باید بچهها با محبت ائمه معصومین(ع) رشد کنند برای همین هم به مجالس روضه خیلی اهمیت میداد.»
مکث
فرزند دوم شهید: پدرم به فقرا رسیدگی میکرد
سیدمحمود اندرزگو، فرزند دوم شهید است و میگوید:«هنگام شهادت پدرم من سن کمی داشتم و چهره ایشان در ذهن من نیست. او به سبب فعالیتهای انقلابی حضور پررنگی در خانه نداشت. اما همان زمان هم که بود رفتارش صمیمانه و گرم بود.رفتاری پر از مهر داشت. با مادرم با محبت رفتار میکرد. با توجه به اختلاف سنی بالایی که داشتند اما خیلی خوب به مادرم ابراز محبت میکرد. در ایام مسافرت بهخصوص سفرهای خارجی که برای آوردن اعلامیه یا اسلحه میرفت سوغاتی میآورد. یادم میآید سفری برای پدرم پیش آمد و بعد از بازگشت یکبار تفنگ بازی آورد من و محسن و مهدی به سبب اینکه با هم اختلاف سنی کمی داشتیم با هم دعوایمان شد. پدر ما را توبیخ کرد. بعد هم رفت از بازار مشهد چندتا تفنگ بازی خرید.» بهگفته سیدمحمود، شهید اندرزگو با همه کم و کاستیهای زندگی و مشکلاتی که داشت از یاد نیازمندان غافل نبود و شبها برای ایتام و مستمندان محلههای فقیرنشین مشهد آذوقه میبرد.
مکث
فرزند سوم شهید: مادرم جوانیاش را به پای ما گذاشت
سیدمحسن اندرزگو، فرزند دیگر شهید از پدر و مادرش بهعنوان زوج نمونه و وفادار یاد میکند. او قدردان زحمات مادرش است و میگوید:«مادرم جوانیاش را به پای ما گذاشت. پدرم چند روز جلوتر از شهادتش به او گفته بود که اینها بچههای حضرت زهرا(س) هستند و آنها را خوب تربیت کن. آن دنیا خانم دستت را میگیرد و جلوی پیامبر(ص) سربلند میشوی. اعتقاد چریکها بر این است که درگیر زندگی و خانواده نشوند چرا که روند مبارزاتشان کند میشود. اما پدرم اعتقاد داشت که وقتی ازدواج کند با زن و بچه باعث پیشرفت میشود.» او به سختیهایی که مادر برای بزرگ کردن و تربیت بچهها کشیده است اشاره میکند. اینکه در نبود پدر آن هم در شهر غریب چطور از خانوادهاش حمایت میکرده است. خودش تعریف میکند:«گاهی اوقات یکی از ما که بیمار میشد به دیگر بچهها هم بیماری را انتقال میداد. خب نگهداری از ما کار راحتی نبود. مادرم همیشه با ما کاراته تمرین میکرد. گاهی هم فوتبال و والیبال بازی میکرد. بعضی اوقات مچ میانداخت تا اینکه ما احساس کمبود پدر نکنیم.»