جهان پهلوان
فاطمه عباسی
آن روز تختی برای تماشای مسابقه تنیس بیم احتشامزاده و حریف آمریکایی به دانشگاه تهران رفته بود که دانشجوها دورهاش کردند؛ بعد او را بردند پشت میکروفن که برایشان حرف بزند. پهلوان مثل همیشه دو دستش را به سینه گذاشت و چندبار تکرار کرد:«خجالتم ندهید»، بعد سرش را آورد نزدیک میکروفن و صدایش در سالن پیچید که «یکی از آرزوهای من این است که به حج بروم.» چشم دانشجوها به دهان پهلوان بود و او با همان سرراستی و سادگی که شروع کرده بود، ادامه داد: «اما هر وقت به یاد این آرزوی برآورده نشده میافتم و دلم میگیرد، میآیم یکبار دور این دانشگاه میگردم، آن وقت دلم تسلی میشود. من فکر میکنم برای رهایی مردم از فقر و بدبختی، این دانشگاه برای خودش قبله ایست.» تختی چند کلمهاش را که گفت از سکو آمد پایین. جوانها برایش کف میزدند و صورتش را میبوسیدند. آنها این پهلوان پخته و جوان 33ساله را دوست داشتند. کارهای او شبیه قصههایی بود که مادر بزرگها و پدر بزرگهایشان هر روز وقتی زیر کرسی گرم میشدند و حرف هایشان گل میانداخت، تعریف میکردند. خبر زلزله بویین زهرا که آمد تختی دو سه نفر از دوستانش را جمع کرد، یک وانت آورد و خودش هم سینی بزرگی گرفت دستش. با هم از سر خیابان عباس آباد راه افتادند سمت پایین و مردم بیحساب پول میریختند. وقتی دسته آنها رسید به چهار راه جمهوری، پیرزنی که رهگذر بود چادرش را برداشت و به تختی داد و گفت: «من فقط همین چادر را دارم که ببخشم به پسرم.» اشکهای پهلوان -که همیشه به پلکهایش نزدیک بود- سرازیر شد و اصرار کرد که پیرزن چادر را پس بگیرد. مردم که دور آنها بودند هم گریه میکردند و خبرنگارها تند تند عکس میگرفتند و روز بعد روزنامهها نوشتند «پیرزنی بعد از 60سال بهخاطر تختی و کمک به زلزله زدهها کشف حجاب کرد!» اما نرسیده به خیابان استانبول چند تا مأمور جلوی وانت را گرفتند و از تختی خواستند که بساطش را زودتر جمع کند و برگردد.
آنها خوششان نمیآمد کسی اینطور باشد، مهره مار داشته باشد؛ وقتی سینما میرود مردم پشت درها جمع شوند، وقتی با ماشین پشت چهارراه میایستد، افسر راهنمایی چراغ را بهخاطر او عوض کند، وقتی در خانه است پسر بچههای 13-12ساله برای یک نظر دیدنش کشیک بکشند و وقتی شکستخورده است، مردم باز او را قلمدوش کنند و در خیابانهای شهر بگردانند.
آن شب وقتی تختی از هواپیما در فرودگاه مهرآباد پیاده شد، نخستین چیزی که دید پلاکاردهای کوچک و بزرگی بود که روی همه آنها نوشته بودند: «برای آنکه تختی نگرید، همه بخندیم» پهلوان دستش را گرفت جلوی چشمهایش و گریست. گفت: «من که نتوانستم کاری برای شما بکنم...»
قبل از آنکه دسته ورزشی برای المپیک توکیو راه بیفتد گفته بودند پرچمدار تیم تختی است اما در اردوی تدارکاتی تا جایی که دستشان رسید او را آزار دادند و به او کممحلی کردند. تختی با 97کیلوگرم وزن مجبور بود با سبک وزنها تمرین کند، چون هموزن هایش سراغ او نمیآمدند. وقتی یکی از کشتی گیرها پرسید: «آقا تختی امسال تمرینت کم نیست؟» نگاه او کدر شد و گفت: «بگذار کم باشد. بگذار بروم و ببازم تا بعضیها راحت شوند!» دسته ورزشی که به مقصد رسید، خبرنگارها چیزهای بیسابقهای دیدند؛ تختی تنها بود. روز افتتاح، پرچم را از او گرفتند و در فواصل استراحت میان کشتی کسی همصحبت او نمیشد. در2 مسابقه اول، تختی حریفهای مجار و انگلیسیاش را شکست داد. در مسابقه سوم وقتی کشتیگیر ژاپنی را ضربه فنی کرد، عطاء بهمنش میکروفن ضبط صوت را گرفت جلوی او: «نظر شما را برای فردا میخواستم سؤال کنم.» او نفس را در سینه فراخش فرو برد و با شتاب گفت: «فردا حریفان بزرگی پیش رو دارم؛ ترک، روس و بلغار، چه میشود گفت؟» خبرنگار گفت: «این درست ولی میدانید در تهران مردم منتظرند که صدای شما را بشنوند، یک کلمه، یک جمله هم کافی است.» تختی گفت: «من به مردم تعظیم میکنم...» دی ماه سال46 وقتی روزنامهها نوشتند: «غلامرضا تختی خود را کشت» مردم باورشان نشد. آنها مطمئن بودند تختی را چیز خور کردهاند. حتی اسم سم را هم میدانستند؛ «باربی توریت.» آنها میگفتند: «غلامرضا، غلامرضا را کشت» و عکس پهلوان را میگذاشتند روی طاقچه، کنار شمایل مولا.