• پنج شنبه 25 مرداد 1403
  • الْخَمِيس 9 صفر 1446
  • 2024 Aug 15
یکشنبه 30 مرداد 1401
کد مطلب : 169095
+
-

می‌دانستم خدا حواسش به ما هست

حال و هوای اسارت در اردوگاه عراق به روایت آزاده دکتر علی هادی‌تبار

گزارش
می‌دانستم خدا حواسش به ما هست

شهره کیانوش‌راد- روزنامه‌نگار

16ســالش نشده بود که تصمیم گرفت از فرصت تابستان استفاده کرده و راهی خوزستان شود تا او هم مثل خیلی از نوجوان‌های وطن قدمی در راه دفاع از کشور در برابر رژیم بعثی عراق بردارد. علی هادی‌تبار خیلی زود پایش به صحنه نبرد باز شد و در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمد. حدود 7سال اسارت در اردوگاه‌های ارتش عراق برای او دستاوردهای گرانبهایی داشت که در کتاب «شهر که آرام شد برمی‌گردم» به چاپ رسیده‌است. با او که اکنون دندانپزشک است، به بهانه چاپ دوم کتابش گفت‌وگو کرده‌ایم.

از حضورتان در جبهه برایمان بگویید. چه شد که اسیر شدید؟
سوم دبیرستان را تمام کرده بودم که برای نخستین بار به جبهه رفتم. کارخانه سنگرسازی در جاده اهواز - خرمشهر بود و ما که عضو بسیج جهاد سازندگی بودیم در این کارخانه سنگر می‌ساختیم و به خطوط مقدم جبهه منتقل می‌کردیم. یکسری نوجوان‌های همسن و سال بودیم که همراه بزرگ‌ترها سنگرها را هفتگی یا 2هفته یک‌بار به شهرهای مرزی و جبهه منتقل می‌کردیم. اواسط یا اواخر شهریور قبل از شروع سال‌تحصیلی سال چهارم دبیرستان، از جبهه برگشتم و مشغول تحصیل شدم. اسفند همان سال زمزمه شروع عملیات بود و من از طریق لشکر‌27 و گردان حمزه به جبهه اعزام شدم. 4اسفند سال 62در عملیات خیبر زخمی شدم چون بیهوش بودم، حین عقب‌نشینی مقطعی، جا ماندم. وقتی به‌هوش آمدم، متوجه شدم کل منطقه در محاصره عراقی‌ها بود.

قبل از اینکه اسیر شوید به اسارت فکر کرده بودید؟
واقعیت این است که اصلا راجع به اسارت فکر نکرده بودم. هیچ برنامه و پیش‌بینی‌ای نداشتم. فکر می‌کردم با شرکت در عملیات، ممکن است مجروح یا شهیدم شوم.

از لحظه اسارت‌تان برایمان بگویید.
وقتی به‌هوش آمدم که 3-2 ساعت از مجروحیتم گذشته بود. لحظاتی طول کشید تا متوجه شدم اوضاع از چه قرار است و من کجا هستم. اما از نظر جسمی حالم اصلا خوب نبود. خونریزی شدیدی داشتم. ترکش به ریه‌ام اصابت کرده بود و با هر نفسی که می‌کشیدم خون به بیرون پمپاژ می‌کرد و هر لحظه حالم بدتر می‌شد. حالت خواب‌آلودگی داشتم. به مجروحان تیر خلاص می‌زدند اما تقدیر خداوند بود که سرباز عراقی به جای زدن تیر خلاص، من را از جایی که پر از پیکر شهدا بود به عقب آورد. آن لحظه به‌دلیل شدت جراحت، هیچ احساسی نداشتم و فقط صحنه‌های مبهمی از لحظه اسارت را به یاد دارم. بعد از 2روز که دربیمارستان بودم، به جای زیر‌زمین مانندی که اسرای خیبر را جمع کرده بودند منتقل شدم. فکر می‌کنم 10اسفند ما را به بغداد منتقل کردند. هر چه زمان می‌گذشت بیشتر حس می‌کردیم که اسیر و وارد مرحله جدیدی از زندگی شده‌ایم که نمی‌دانیم تا کی ادامه خواهد داشت و این روزهای سخت تا 6سال و 6‌ماه بعد ادامه داشت.

روزهای اول، امید به آزادی طی چند‌ماه بعد را داشتید؟
اسارت محیط مبهمی است که هیچ‌کس نمی‌تواند حدس بزند. تا زمانی که ما را از بصره خارج نکرده بودند و صدای توپ و خمپاره‌ها را می‌شنیدیم هنوز امید داشتیم که چه بسا نیروهای ما برسند و ما آزاد شویم. اما وقتی ما را به بغداد و موصل منتقل کردند، کم کم این امیدها رنگ باخت. ناامید هم نبودیم. انسان با امیدزنده است، اما چشم‌انداز روشنی نداشتیم. باید به این باور می‌رسیدم که زمان آزادی مشخص نیست. اسرایی که چشم‌اندازهای کوتاه‌مدت برای آزادی ترسیم می‌کردند که مثلا یک‌ماه دیگر یا 2ماه دیگر آزاد می‌شوند، اکثرا دچار مشکلات روحی و روانی می‌شدند. تنها راهش این بود که به آزادی فکر نکنیم و خود را با شرایط جدید تطبیق دهیم. می‌دانستم خدا حواسش به ما هست، همین برای زنده نگاه‌داشتن ما کافی بود.

از سخت‌ترین خاطره دوران اسارت‌تان برایمان بگویید.
فکر می‌کنم اگر از همه آزادگان این سؤال را بپرسید، خاطره مشترکی دارند که تلخ‌ترین خاطره است. یادم نمی‌آید هیچ خبری مانند خبر رحلت امام(ره) اردوگاه را تکان داده باشد. فرمانده و نگهبان‌های اردوگاه هم از واکنش اسرا نگران بودند. آنها از میزان علاقه اسرا به امام(ره) با‌خبر بودند و خوف داشتند که حالا که خبر رسیده چه اتفاقی خواهد افتاد. برای همین ما را آزاد گذاشتند تا عزاداری کنیم و مجلس ترحیم بگیریم. از نظر روانشناسی تصمیم درستی گرفتند چرا که اگر می‌خواستند ممانعت کنند جو اردوگاه غیرقابل کنترل می‌شد. رحلت امام(ره) خبر خیلی تلخی بود. همه ما بسیجی بودیم و با اشاره امام(ره) به جبهه آمده بودیم و این حس که در آینده چه در انتظار ما خواهد بود، برایمان سنگین بود.

در طول این سال‌ها و در کنار همه سختی‌های اسارات، خاطره شیرینی در ذهن دارید؟
بله؛ خاطره خیلی شیرین و به یادماندنی، شنیدن خبر آزادی و تبادل اسرا بود. خیلی ناباورانه درحالی‌که تحلیلی نسبت به آزادی نداشتیم و فکر نمی‌کردیم که عراق چنین تصمیمی بگیرد، این خبر مانند بمب شادی در اردوگاه منفجر شد. به پایان آن دوران سخت نزدیک شده بودیم.

فاصله زمانی اعلام آتش‌بس و تبادل اسرا 2سال طول کشید. این دوره شرایط اسرا بهتر شده بود؟
اتفاقا این دو سال سخت‌تر از سال‌های دیگر گذشت. ما می‌دانستیم که جنگ تمام‌شده  اما بلاتکلیف مانده بودیم. تحلیل خود ما این بود که جنگ تمام‌شده و تبادل اسرا هم صورت می‌گیرد اما شنیده بودیم ظاهرا حاضر نیست حق و حقوق ایران را ادا کند و زیر بار تبادل اسرا به آن صورتی که ایران می‌خواست نمی‌رفت. حالت بلاتکلیفی بدی داشتیم. شکنجه و بازجویی تمام‌شده بود، جیره غذایی احتمالا به‌دلیل کم‌شدن حمایت‌های جهانی از عراق کاهش یافته بود اما اینها همه مشکلاتی که ما داشتیم نبود. اخباری از ایران به دستمان نمی‌رسید. نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده‌است. راستش گاهی این فکر به ذهنمان خطور می‌کرد که ما فراموش شده‌ایم و کسی به یاد ما نیست. در دنیای بی‌خبری بودیم. یک روز صبح شنیدیم که صدام اعلام کرده شروط ایران را برای آتش‌بس پذیرفته و اسرا مبادله می‌شوند. خبر مانند بمب در اردوگاه منفجر شد. غرق شادی بودیم که شنیدم اسامی هزار نفر برای آزادی و بازگشت به ایران اعلام شد و روز سوم اسم من را خواندند.

شما از افرادی که آزاد می‌شدند بی‌خبر بودید. بعد از اعلام اسامی تردید به دلتان راه نیافت؟
دقیقا همینطور است. طی سال‌ها اسارت بارها اسامی عده‌ای اعلام شده بود تحت عنوان اینکه مجروحان بدحال هستند و به ایران می‌روند. درحالی‌که منتظر نامه آنها از ایران بودیم خبر می‌رسید که در اردوگاه دیگری هستند. حتی در آخرین روزها و تا زمانی که به مرز ایران نرسیده بودم، باور نمی‌کردم. به‌خودم نهیب می‌زدم که باور نکن! ممکن است دوباره به اردوگاه برگردی!

مکث
هم راوی و هم نویسنده

علی هادی‌تبار هم راوی و هم نویسنده کتاب «شهر که آرام شد برمی‌گردم» است و می‌گوید: «دغدغه نوشتن خاطرات زمان اسارت را از همان دورانی که در اردوگاه بودم، داشتم؛ چیزی که با توجه به شرایط حاکم بر اسارت هرگز امکانش فراهم نشد. پس از آزادی چندبار خواستم به این آرزویم جامه عمل بپوشانم اما هر بار موانعی پای همتم را سست کرد. مدتی بهانه تکمیل دوره دبیرستان و پس از آن شرکت در کنکور و در پی آن دروس دانشگاه و ... اما همان وقت‌ها برای آنکه به مرور زمان خاطرات دوران اسارت فراموش نشوند رئوس مطالب را در سررسید سال69 می‌نوشتم. طی این سال‌ها هر وقت کتاب دفاع‌مقدس چاپ می‌شد، فکر نوشتن خاطرات سراغم می‌آمد. تأکید مقام معظم رهبری مبنی بر ثبت خاطرات دفاع‌مقدس و تشویق خانواده‌ام من را ترغیب کرد که سراغ نوشتم خاطراتم بروم. سالگرد اسارتم خاطره‌ای نوشتم که در فضای مجازی منتشر شد و بازخورد زیادی داشت. همین انگیزه‌ای شد که سراغ تکمیل خاطراتم بروم.

خاطره
روایت‌های تلخ و شیرین اسارت


«شهر که آرام شد برمی‌گردم» روایت‌های تلخ و شیرین از آن روزگار را با نثری جذاب به رشته تحریر درآورده است. هادی‌تبار روایت خاطراتش را از دوران نوجوانی مصادف با 17شهریور 1357شروع می‌کند و گام به گام تا پیروزی انقلاب پیش می‌آید. حوادث زنجیره‌وار بعد از پیروزی انقلاب و رخدادهای سال‌60بخشی از خاطرات هادی‌تبار است. او در این بخش از خاطراتش به ترسیم فضای آن دوره و نحوه مقابله با سازمان مجاهدین خلق که از همان زمان در بین مردم به‌عنوان «منافقین» شناخته می‌شدند می‌پردازد. بخش عمده کتاب، به خاطرات او از دوران اسارت در چنگال رژیم جنایتکار بعثی، شرح زندگی، وضعیت اسرا و مقاومت‌ آنها در اردوگاه‌های مخوف صدام اختصاص دارد. از ویژگی‌های این اثر نگارش روان و روایت داستانی کتاب، ذوق و دقت راوی در روایت خاطرات است که خواننده را در دل حوادث و رویدادها و در غم و شادی، اشک و لبخند و دلهره‌ها و هیجان‌ها با خود همراه می‌کند. کتاب «شهر که آرام شد برمی‌گردم» در 29فصل همراه با تصاویر و در 488صفحه با قطع رقعی توسط مؤسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده که به تازگی به چاپ دوم رسیده است.

خاطره
شهر که آرام شد برمی‌گردم


شنیده بودم منافقین اعلام نبرد مسلحانه در تهران کرده‌اند. خونم به جوش آمده بود. با خودم گفتم باید برای دفاع از شهرم کاری بکنم. وقتی به خانه رسیدم، کسی در خانه نبود. یادداشتی خطاب به مادرم نوشتم: «سلام، ساعت 10دقیقه به 8من برگشتم به خانه، شما نبودید. مجاهدین اعلامیه داده‌اند که اعلام نبرد مسلحانه کرده‌اند... سپاه اعلام کمک از مردم کرده و اطلاعیه‌اش از رادیو هم پخش شد. من می‌روم و ممکن است شب هم برنگردم...تا وقتی که شهر آرامش خود را بازنیافته برنمی‌گردم.» مادرم سال‌ها این کاغذ را نگه داشت. اسم کتاب را از همین نامه انتخاب کردم.  همچنین در بخشی از کتاب به این خاطره اشاره کردم: «سرباز بعثی داشت بین تخت‌ها می‌گشت. تا بالای سر من رسید، لحظه‌ای ایستاد و به زبان فارسی خطاب به من گفت: «تو عرب هستی؟» با بی‌اعتنایی گفتم‌: «نه» گفت: «چرا، تو عربی». گفتم: «نه، عرب نیستم». گفت: «عربی، از قیافه‌ات معلومه». با لبخندی تمسخرآمیز دوباره روی حرفم تأکید کردم. این جواب گویا برایش خیلی گران آمد. کلتش را روی شقیقه‌ام گذاشت و محکم فشار داد؛ چند ضربه هم به سرم زد و درحالی‌که لحن کلامش تهدیدآمیز بود به عربی چیزهایی گفت. رویم را از او برگرداندم و لبخندی زدم. می‌شود گاهی به هیبت مرگ هم خندید!»

خاطره
وداع با اسارتگاه!


وقتی مطمئن شدم که زمان زیادی مانده تا شماره و نام من خوانده شود، از میان جمع بلند شدم تا در فرصتی که هست یک‌بار دیگر همه جای اردوگاه را ببینم. از یک طرف شروع کردم، آسایشگاه به آسایشگاه، حمام به حمام. تمام زوایای اردوگاه را سرک کشیدم. با بغض سنگینی در گلو، درحالی‌که اشک چشمانم را پنهان می‌کردم. گرچه در آن اوضاع کسی هم مرا نمی‌دید و حواسش به من نبود. تقریباً نصف اسیران از اردوگاه رفته و تعداد زیادی هم در خیابان وسط منتظر شنیدن شماره و نامشان بودند.ساک‌ها و لوازم بی‌صاحبی در گوشه و کنار افتاده بود. هر کدام از اینهایی که به حال خود رها شده بودند، تا یکی‌دو روز پیش نزد صاحبانشان کلی ارج و قرب داشتند. لباس‌هایی که بچه‌ها با سرهم‌کردن تکه‌های اضافی لباس دیگران دوخته بودند، ساک‌هایی که با نهایت دقت و ظرافت و وسواس برای خود ساخته و تزئین‌شان کرده بودند، دفاتری که تا چند وقت پیش با خون دل به‌دست آورده و با هزاران ترفند از چشم عراقی‌ها پنهانش کرده بودند. حتی یکی از گران‌بهاترین دارایی‌های مادی اسرا، یعنی همان کیسه‌های کوچک شکری که در هرکدام نیم‌کیلو یا کمتر شکر نگهداری می‌شد تا لحظه‌ای کام اسیری را با شربت آب و شکری شیرین کند، همه و همه به حال خود رها شده و روی زمین افتاده بودند. هیچ‌کس نگاهشان هم نمی‌کرد...  .

این خبر را به اشتراک بگذارید