• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
شنبه 29 مرداد 1401
کد مطلب : 168993
+
-

خاطره شادروان رسول ملاقلی‌پور از سرسختی‌های شهید حسن شوکت‌پور در جبهه

هر کجا ‌کار بود، شوکت‌پور هم بود

یاد
هر کجا ‌کار بود، شوکت‌پور هم بود

شادروان رسول ملاقلی‌پور، کارگردان نامی سینمای ایران دوستی دیرینه‌ای با شهید حسن شوکت‌پور داشت. از طریق حوزه هنری با هم آشنا شده بودند و هر بار که عملیاتی می‌خواست صورت بگیرد، شهید شوکت‌پور از ملاقلی‌پور می‌خواست که برای تهیه فیلم مستند به جبهه بیاید. در ادامه بخشی از خاطرات مشترک این کارگردان و شهید شوکت‌پور را با هم مرور می‌کنیم.

از کنار سنگر خرازی تکان نمی‌خوری
رسول ملاقلی‌پور در خاطراتش نوشته است: «چند روز به عید مانده بود. حسن شوکت‌پور تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتی می‌گفت بیا، می‌فهمیدم که عملیاتی در پیش است و نباید سؤال و جواب اضافه بکنم. بعد از تلفن حسن با یکی از دوستان به اهواز آمدم. می‌دانستم محل استقرارش کجاست. یک جاده خاکی بود که جهاد بالای شوش دانیال زده بود که مشرف می‌شد به دشت عباس. مقر حسن همان جا بود.
حسن را همان جا دیدم. به من سفارش کرد در یکی از سنگرها بمانم و وقتی عملیات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: «حسن‌آقا این دوربین سوپر هشتی که من دارم شب فیلمبرداری نمی‌کند.» جواب داد: «فیلمبرداری می‌کند یا نمی‌کند باید همان جا که گفتم بمانی! من هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. یادم آمد که حسن‌آقا گفته بود: «‌رسول مبادا بخوابی‌ها. بیدار می‌مانی و از کنار سنگر خرازی هم تکان نمی‌خوری.» ولی من خوابیدم؛ آن هم یک خواب شیرین، اما با صدای یک انفجار از خواب پریدم. دور و برم را نگاه کردم. هیچ‌کس تو چادر نبود. همه رفته بودند عملیات. از چادر بیرون آمدم و از بالای تپه دیدم که حجم آتش از دوطرف خیلی زیاد است. با خود گفتم: «رسول وای به حالت اگر حسن‌آقا تو را ببیند.» او همیشه به من سفارش می‌کرد؛ رسول اینقدر نخواب؛ نظم یادبگیر؛ مثل بچه‌های دیگر باش؛ ببین چطور می‌آیند و از کوچک و بزرگ هر کاری که از دستشان بر می‌آید می‌کنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان می‌زنند، تو هم هیچ فرقی با آنان نداری. بی‌خود هم ادای هنرمندان را برای من در نیاور. دوربین را برداشتم و رفتم. آمدم روی جاده خاکی تا بلکه با وسیله‌ای خودم را به خط برسانم. از دور دیدم یک وانت می‌آید. خدا خدا می‌کردم چشم‌ام به حسن آقا نیفتد، اگر یک حرف هم به من می‌زد برایم بس بود. هنوز سپیده نزده بود. در همان تاریک و روشن هوا شبح یک وانت را دیدم. خوشحال شدم و پریدم جلوی وانت که نگه دار! وانت با گرد و خاک زیاد ایستاد و من هم بدون معطلی پریدم بالا. راننده رزمنده‌ای بود که سر و صورتش پر از خاک بود و از این عینک‌هایی که موتورسوارها می‌زنند به چشم داشت. در ضمن وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم: داداش قربونت منو برسون خط!
راننده ساکت فقط نگاهم می‌کرد. از جایش تکان هم نمی‌خورد. دوباره جمله‌ام را تکرار کردم. این بار دستش بالا آمد و آرام عینک را کشید و گذاشت روی پیشانی‌اش. دیدم‌‌ ای داد‌ بیداد خود حسن‌آقا است! توی چشمام نگاه کرد و گفت: «تو خجالت نمی‌کشی؟ تو چطور توانستی با خیال راحت تا صبح بخوابی. می‌دانی چه تعداد از بچه‌های مردم از دیشب تا این لحظه تکه‌تکه شده‌‌اند. آخر رسول‌جان این دفعه اولت که نیست. یک ذره غیرت داشته باش. وقتی بهت می‌گویم بیا منطقه عملیات است باید مثل دیگر رزمنده‌ها باشی. تو هیچ فرقی با دیگران نداری. این عملیات هم عملیات «فتح‌‌المبین» است و کار بزرگی دارد انجام می‌شود؛ آن وقت تو گرفته‌ای‌ خوابیده‌ای.» بعد مرا به جایی برد که محل زاغه مهمات بود.

خیر سرم خبرنگارم
 بعد از آنکه این دو به محل زاغه مهمات می‌روند شهید شوکت‌پور به پیرمرد نگهبان می‌گوید: «حاجی برایت کارگری که می‌خواستی آوردم. این آقا رسول 3تا وانت موشک آر. پی. جی. پر می‌کند. با وانت سومی به همراه خودت می‌آوریش باغ طالقانی و کنار آلبالو، گیلاس‌ها پیاده‌اش می‌کنی.» ملاقلی‌پور می‌ماند و آن همه مهمات. به پیرمرد می‌گوید: «بابا‌جان من فیلمبردارم، عکاسم، خیر سرم خبرنگارم. تازه تو عملیات قبلی هم مجروح شدم. بخیه‌های پایم را هم بازنکردم. چطور می‌توانم این همه موشک آر. پی. جی را بار این 3تا وانت کنم. هنوز هم می‌بینی دارم لنگ می‌زنم.» پیرمرد هم جواب می‌دهد: «آقا‌رسول من این حرف‌ها حالیم نیست. تو درنظر من یک کارگر هستی. این را حسن‌آقا گفته. تازه بچه‌هایی که این موشک‌ها را آماده کرده‌اند همه‌شان مثل تو مجروح بودند.»

تلاش می‌کرد از من یک آدم بسازد
ملاقلی‌پور در دست نوشته‌هایش یادداشت کرده است: «گاهی خیال می‌کردم حسن‌آقا یک جور مرض دارد. هر وقت که مرا می‌بیند یک تکه‌ای به من می‌اندازد؛ مرا به کانون خطر می‌فرستد. وقتی عملیات طریق‌القدس شد یادم هست که حسن‌آقا 72ساعت نخوابیده بود؛ یا پشت بی‌سیم بود یا پشت خاکریز، یا روی موتور یا پشت فرمان. هر کجا که کار بود حسن شوکت‌پور هم بود. بعد‌ها که فیلمساز شدم پاسخ سؤال خودم را پیدا کردم که چرا حسن‌آقا با من آنطور رفتار می‌کرد؟ واقعیت این بود که او احساس می‌کرد با یک جوان خام و نپخته طرف است. حسن‌آقا مرا شناخته بود. او تلاش می‌کرد با این کارهایش از من یک آدم بسازد.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید