از شمار دو چشم یک تن کم از شمار خرد هزاران بیش...
میگویند که عصر شعر در ایران مدتهاست اوج خودش را سپری کرده و دیگر مثل دهههای 40 و 50 و قبل از آن نیست؛ دلیلش را هم این میدانند که هنرهایی چون موسیقی و سینما و مدیومهایی چون تلویزیون و شبکههای مجازی و... باعث شدهاند تا مخاطبان امروزین هنر، دیگر حال و حوصله و عمق ورود به چنین هنرهایی را نداشته باشند. نه اینکه حالا شعر و شاعری ارج و قرب نداشته باشد، ولی دیگر مثل گذشته نیست. حالا شاید بخشی از این، به گذر زمانه برگردد؛ بخشی دیگر نیز به اینکه واقعا سلیقه هنری مردم عوض شده است و با هنرهایی کمعمقتر که تخیل را کمتر درگیر میکنند انس گرفتهاند...
وقتی که خبر درگذشت هوشنگ ابتهاج منتشر شد، یکی از نکتههای جالبی که چشمگیر بود، واکنش رسانهها و شبکههای اجتماعی بود؛ یکباره همه جا پر از تصاویر و پوسترها و شعرها و جملههای سایه شد. خیلی از رسانهها عکس او را در ویترین خود و در بخش خبریکها کار کردند. خیلیها هم که سعی کردند او را یکتنه در صفحه اول خود بنشانند. به راستی شاعری که در آثار اولیهاش در نیمه اول سده قبلی منتشر شده بود، چطور توانسته اینچنین در ذهنها بماند و اثرگذار باشد؟ اگر خاطر شریفتان مانده باشد، آخرین بار در خبر درگذشت محمدرضا شجریان، استاد بزرگ آواز ایرانی بود که چنین واکنشی را داشتیم. جالب اینکه چنین واکنشی را حتی در مورد سینماگران و بازیگران و سیاسیون و... هم نمیشود انتظار داشت. از بین کارگردانهای ایرانی کدام یک چنین ظرفیتی دارند که با هر خبر مربوط بهخود، بتوانند اینچنین ذهنها و رسانههای ایرانی و کشوری را در اختیار خود بگیرند؟ و یک شاعر، با اینکه غالباً گفته میشود دوره اوج شعر طی شده، چرا و چطور به چنین جایگاهی رسیده است؟
شاید بهترین پاسخ به این سؤال را، بتوان زیست شاعرانه و تجربهزیسته یک شاعر دانست که شاید شاعران قویتر از حیث تکنیک و محتوا نسبت به سایه وجود داشته باشند. اینها البته بدان معنا و مفهوم نیست که این شاعر عزیزالقدر، اشعار بزرگ و مهمی نداشته است؛ صرفاً داریم از قدرت خلاقیت و پیشقراولی در دیگر شعرا صحبت میکنیم. با وجود چنین نکتههایی، پس چرا سایه چنین اثرگذار ظاهر میشود؟ او به واقع دارد شعر خود را زندگی میکند و زندگی خود را شعر میکند. چنین نیست که حالا بگوید، از این ساعت تا آن ساعت من درگیر شعر هستم، بعدش میروم و چند بیتی مطالعه میکنم و شاعرانگی میکنم. برای او شاعری، یک سبک زندگی است؛ چیزی که با آن نفس میکشد و زیست میکند. یکی از صوفیان بزرگ هندی جمله جالبی در حوزه معنویت دارد. اشاره میکند خدا وقتی باید برای سالک مسئله مرگ و زندگی باشد؛ نه صرفاً یک دغدغه و یک مسئله و.... یعنی وقتی که خداوند را مسئلهای مهم در این حد و اندازه بداند که حتی زندگی و نفس کشیدنش به آن بستگی دارد، در این صورت میتواند به آن برسد. بدون تشبیه چه بسا در مورد شعر و شاعری و اساساً هنر نیز بتوان چنین ادعایی را مطرح کرد؛ یعنی کرشمههای یک هنر و عمق آن و ماندگاریاش، وقتی برای یک هنرمند و ادیب رخ میدهد که اساساً شعر برای او، مسئله مرگ و زندگی باشد؛ یعنی بنده زرخرید شعر خودش بشود، نه اینکه شعر او بنده زرخرید او باشد. او غلام حلقه به گوش شعر است؛ هرچه بگوید انجام میدهد. و چنین است که در سایه این سرسپردگی، آنچه در شخصیت واقعی و زندگی واقعی خود دارد را نیز به کف دریای هنر آورده و با تکنیکهای هنریاش در میآمیزد. در این صورت است که اگر شخصیت و یکپارچگی خاصی داشته باشد، میتواند به ماندگاری در شعر و هنر امید داشته باشد. وگرنه که تکنیکمدارتر از او بسیارند و خواهند بود و هستند. شما در شعر و ادبیات معاصر، مطلعتر و باسوادتر و آگاهتر به تکنیک نسبت به قالبهای شعری نسبت به سیدجلالالدین همایی سراغ دارید؟ بروید و بپرسید چند نفر حتی دانشجویان ادبیات شعری از او خواندهاند یا به یاد و حافظه دارند؟ یا حتی مطلعتر و ادیبتر از قصیدهسرایان ابتدایی و زمان اوج زبان فارسی در ایران چطور؟ امثال منوچهری و فرخی و...؟ اما شعرایی که ماندهاند، کسانی بودهاند که قصهای دیگر و راز و مرزی دیگر داشتهاند. به یاد باید داشت که یک شاعر، وقتی میتواند به اوج برود که بتواند حتی شعر خودش را قربانی کند و این، مرتبهای نیست که هر کسی قادر به درک آن و رسیدن به آن باشد...
ابتهاج شاعری بزرگ است و نیازی نیست تا کوچکانی چون من به این مهم اقرار کنند تا این گزاره تأیید یا تکذیب شود. بدون اشاره امثال بنده نیز این بزرگی وجود دارد و اثباتشده است. اما چیزی که او را مهم کرده، تجربه زیسته شاعر است؛ شاعری که شعر برای او بهمثابه یک مسیر است تا بتواند اثرگذاریاش را در زندگی اثبات کند؛ دستکم برای خودش. او نمیخواهد صرفاً یک شاعر باشد تا تحسین شود؛ میخواهد شاعری باشد تا واجد تأثیر باشد و واجد تأثیر شناخته شود. به واقع اثرگذاری شعر او در جایی خارج از شعرش اتفاق میافتد و بعد، سایهاش را بر شعر و واژگان و تصویرهای او نیز میاندازد. به واقع او راز بزرگ هنر و شعر را به خوبی درک کرده بود: وقتی که به حدی از وارستگی برسی که حتی به شعر و هنر هم نیاز نداشته باشی، اینجاست که هنر و شعر بهدنبال تو راه میافتد تا خود را به تو عرضه کند و ماندگاریاش را تقدیمت کند...