• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
چهار شنبه 26 مرداد 1401
کد مطلب : 168760
+
-

تلخی‌های اسارت یک دانشجوی پزشکی

دکتر محمدباقر علیئی، آزاده‌ای که تحصیل در آمریکا را رها کرد و به جبهه رفت

گزارش
تلخی‌های اسارت یک دانشجوی پزشکی

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

دانشجوی ممتاز دانشگاه اوکلاهما‌استیل‌واتر آمریکا بود. رشته پزشکی می‌خواند. در بحبوحه انقلاب ماندن در آمریکا را جایز ندانست و به همه امکاناتی که در آنجا داشت پشت پا زد و به ایران برگشت. دیگر دوست نداشت در بلاد بیگانه درس بخواند. برای همین تصمیم گرفت راه باقی‌مانده را در کشور خود طی کند. اما مدت زمانی نگذشته بود که جنگ شروع شد و محمدباقر وظیفه خودش دید که برای خدمت به رزمندگان به جبهه برود. 13ماهی هم در مناطق عملیاتی حضور داشت. تا اینکه سال 61در عملیات رمضان، مجروح و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. محمدباقر علیئی بعد از گذشت 8سال به آغوش وطن بازگشت و تحصیلات خود را ادامه داد. او حالا به‌عنوان یکی از بهترین پزشکان شهر در جبهه دیگری فعالیت می‌کند و خود را وقف خدمت به مردم کم درآمد جامعه کرده است. به مناسبت روز بازگشت آزادگان به میهن با این پزشک آزاده گفت‌وگو کرده‌ایم.

سال 54؛ دانشگاه استیل واتر
سن و سالی از دکتر گذشته است. اهل تویسرکان است. اما از بعد از دوران اسارت در تهران زندگی می‌کند. مطبش در خیابان شوش است. برای اینکه بتواند خدمتی به مردم کم درآمد کند محل کارش را آنجا انتخاب کرده است و می‌گوید: «زمان جنگ هدفم خدمت به رزمندگان بود و حالا وظیفه خود را خدمت به قشر کم درآمد جامعه می‌دانم.» دکتر به‌گفته خودش مثل روزهای جوانی‌اش پرانرژی است. او تا چند سال پیش علاوه بر طبابت، کلینیک ترک اعتیادی راه‌اندازی کرده بود تا بتواند قدمی برای درمان افراد معتاد بردارد اما حالا فقط کارش درمان است. علیئی به سال‌های دور برمی‌گردد. یعنی زمانی که به خدمت سربازی رفت. کارنامه تحصیلی درخشانش باعث شد وارد نیروی هوایی شده و در قسمت مرکز آموزش‌ها ویژه خلبان‌ها مشغول فعالیت شود. او که جوان کوشایی بود همپای خلبان‌ها زبان انگلیسی یاد گرفت. بعد از خدمت سربازی هم در آزمون شرکت کرد و رشته پزشکی دانشگاه اوکلاهمای شهر استیل‌واتر آمریکا قبول شد. دکتر تعریف می‌کند: «سال 54 بود که بورسیه تحصیلی گرفتم. اما از آن استفاده نکردم چون تعهدات خودش را داشت. هزینه دانشگاه را خودم دادم. هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم.» مدتی از حضور دکتر جوان در آمریکا نمی‌گذشت که متوجه مبارزات سیاسی در ایران شد. هر روز نظاره‌گر تظاهرات و درگیری در کشورش بود. برای همین ماندن در آمریکا را بیش از این جایز ندانست و به ایران بازگشت. در بدو ورودش به کشور نخستین کاری که کرد به تویسرکان رفت تا در آنجا به مردمش خدمت کند. در کنار طباطبت مسئولیت اداره بهزیستی را هم به او دادند.

روز اول اسارت؛ غم‌انگیزترین غروب زندگی
با شروع جنگ داوطلبانه برای یاری رزمندگان به جبهه رفت. این را وظیفه خودش می‌دانست. 13ماهی هم در جبهه بود تا اینکه در تیرماه سال61، عملیات رمضان پیش آمد. حین درگیری در منطقه کوشک‌حسینی پای راستش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و استخوان آن خرد شد. خود را به کناری کشید. درد امانش را بریده بود. به‌خود می‌پیچید. ناگهان سایه‌ای را حس کرد. یک سرباز عراقی با اسلحه بالای سرش ایستاده بود. گلنگدن را کشید و خواست شلیک کند که سرباز دیگری با اشاره دست او را متوقف کرد. باقی ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم: «گرمای هوا بیداد می‌کرد. فصل خرماپزان بود. عطش را به‌معنای واقعی حس می‌کردم. از سوی دیگر درد بی‌حالم کرده بود. 2سرباز دست و پاهایم را گرفتند و داخل ماشین انداختند. وقتی به بصره رسیدیم ما را به سالن بزرگی بردند. انگار آخر دنیا شده بود. اگر به من بگویند که غم‌انگیزترین غروب زندگی‌ات چه زمانی هست؟ می‌گویم روز اول اسارتم. وقتی حال و هوای بچه‌ها را در آن سالن دیدم دلم خیلی گرفت ناخودآگاه یاد غریبی حضرت زینب(س) افتادم و گریه کردم.»
ممنوعیت عزاداری بدترین شکنجه بود
بدرفتاری عراقی‌ها مرتب صحنه اسارت اهل‌بیت امام‌حسین(ع) را پیش چشم اسرا تداعی می‌کرد. دکتر که صدای خوبی داشت شروع کرد به نوحه خوانی. باقی هم زمزمه می‌کردند و به سینه می‌زدن. انگار منتظر تلنگری بودند که اردوگاه را به مجلس روضه تبدیل کنند. ساعت‌ها گریستند تا اینکه سربازی عراقی وارد سالن شد و پرسید: «چه‌کسی انگلیسی بلد است؟» علیئی دستش را بالا گرفت و گفت: «من!» فرمانده گفت: «به اینها بگو مگر اینجا حسینیه است؟» او هم همین را ترجمه کرد. یک لحظه اسرا خنده‌شان گرفت که خود دکتر نوحه‌خوانی کرده بعد هم جدی پیام سرباز عراقی را به آنها بازگو می‌کند. دکتر ادامه ماجرا را تعریف می‌کند: «یک ساعت بعد افسری برای بازجویی آمد. فکر می‌کرد چون زبان انگلیسی بلد هستم فرمانده‌ای هستم یا سمتی دارم. هر چه می‌پرسید من مبهم جواب می‌دادم. می‌خواست بداند کجا دوره نظامی را یاد گرفته‌ام. وقتی به نتیجه نرسید سربازی را صدا زد. او هم با میخ و چکش آمد. 2نفر او را گرفتند و یک نفر هم با میخ از یک طرف زانو زدند تا از طرف دیگر بیرون آمد. بعد چند تا آجر داخل رو بالشتی کرده و به پای من آویزان کردند. بسیار دردناک بود.»
اما علیئی بدترین شکنجه دوران اسارت را ممنوعیت عزاداری برای امام حسین(ع) می‌داند. اینکه اسرا اجازه سوگواری نداشتند: «در‌ماه محرم پتوها را که رنگ تیره داشت به هم می‌دوختیم. با صابون روی آنها «هیهات منا الذله» می‌نوشتیم و به دیوار نصب می‌کردیم. نوحه می‌خواندیم. امان از زمانی که عراقی‌ها می‌فهمیدند نخستین کاری که می‌کردند آب را به روی‌مان می‌بستند.»

خاطرات تلخ از اردوگاه صلاح‌الدین
یک‌ماه بعد از این اتفاق علیئی و دیگر اسرا را از بصره به اردوگاه موصل بردند. اردوگاهی که بیشتر شبیه قلعه بود. در بدو ورود می‌خواستند نیروی‌های بسیجی را از دیگران جدا کنند. اما وقتی اسرا مخالفت کردند آنها را به باد کتک گرفتند. علیئی از روزهای تلخ اردوگاه موصل می‌گوید:«در هر اتاق 110نفر را جا داده بودند. چند روزی آب را به روی‌مان بستند. بعد از چند روز با کمک هم در را شکستیم و وارد محوطه شدیم. هیچ وقت از یادم نمی‌رود با چه شوری نماز ظهر را به جماعت خواندیم. بعد از نماز تعداد زیادی کماندوی عراقی وارد اردوگاه شدند و تا می‌توانستند ما را به باد کتک گرفتند. آنها ما را می‌زدند و ما هم می‌گفتیم الموت صدام. سربازها بدجور ترسیده بودند. در آن درگیری 3نفر شهید و 240مجروح داشتیم.» دکتر علیئی تجربه زندگی در 11اردوگاه عراقی را دارد. اما بدترین روزهای خود را مربوط به اسارتش در اردوگاه صلاح‌الدین می‌داند. زمانی که نیروهای صلیب‌سرخ برای بررسی شرایط آمده بودند. او تعریف می‌کند: «من درباره وضعیت اردوگاه به نیروهای صلیب‌سرخ توضیح دادم و همین باعث شد عراقی‌ها من و یکی دیگر از بچه‌ها که اسمش قاسم بود را زندانی کنند. ما را به سلولی فرستادند که شیشه پنجره‌اش شکسته بود. چون زمستان بود سوز سرما تا استخوان‌مان نفوذ می‌کرد. 28روز آنجا بودیم بی‌هیچ امکاناتی. هر لحظه فکر می‌کردم کارم تمام می‌شود. در شبانه‌روز یک وعده غذا داشتیم. هر 24ساعت یک‌بار هم اجازه می‌دادند به دستشویی برویم.»

مکث
ماجرای دندان پر کردن در اسارت

او مدت زمان اسارتش را خوب به یاد دارد. 8سال و یک‌ماه و 15روز. می‌گوید: «در اسارت خیلی چیزها یاد گرفتم نه‌تنها من بلکه همه اسرا. 40هزار آزاده به میهن برگشتند و 11هزار نفر آنها تحصیلات خود را ادامه دادند. در آنجا زبان انگلیسی درس می‌دادم. هر کس هر حرفه و هنری بلد بود به دیگران یاد می‌داد. اردوگاه‌ها را به دانشگاه تبدیل کرده بودیم. البته این شیوه مرحوم‌حاج‌آقا‌ابوترابی بود. خودساخته شدیم. مثلا در دوران اسارت وقتی اسرا دچار دندان درد می‌شدند، به ناچار به‌دلیل کمبود امکانات با سیم داغ شده قسمت سیاه دندان را خالی می‌کردم و قطرات نایلون دسته مسواک را داخل حفره خالی دندان می‌گذاشتم و حفره دندان پر می‌شد.»

این خبر را به اشتراک بگذارید