دنیای دیگر
فرشته شیخالاسلام
فهرست کافه را گذاشتم روی میز و چند قدم، عقب عقب رفتم. مرد گفت: این دفعه به مناسبت سالگردمان، یک چیز شیرین سفارش بدهیم. زن گفت: تو که میدانی من برنامه تغذیهام را به هم نمیزنم، چرا پیشنهاد میدهی؟ مرد اصرار کرد که بهخاطر من و سالی یکبار که چیزی نمیشود و تو که ملاحظهای برای سلامتیات نداری و اینها. زن هم جواب داد، بحث سلامتی نیست. تو که میدانی من روی ایدههایم برای نوع زندگی پافشاری دارم و تو باز فردیت من را نادیده میگیری و کیفش را از روی میز برداشت و رفت و مرد هم منوی کافه را برداشت و سر راه، روی کانتر گذاشت و با نگاه، عذرخواهی کرد و رفت.
یاد دانشگاه افتادم و بحث مدرنیته و ما که راه فراری از آن نداریم و باید خودمان را تعریف کنیم و فردیت فرد، به مثابه بودن و اینها. فکر کردم این شعارها کجای زندگی ما جا دارند! صرف پافشاری روی اسپرسو خوردن، فردیت و معنای زندگی ما تعریف میشود؟ آیا فردگرایی منظورش این نیست که در برابر عوامل خارجی، مثل حکومتها و دولتها یا هر سیستم همگونسازی مثل رسانهها، حواسمان به نیازها و اهداف فردی یا خانوادگیمان باشد. همکارم که دانشجوی علوم سیاسی است، گفت توی فکری! دیدم که میز 3سفارش نداده، رفتند.
گفتم که به آدمیزاد فکر میکنم. به تکتک آدمها و تعریفشان از خودشان.
دوستم آن فردگرایی در برابر سیستم را خیلی دوست داشت ولی گفت اگر حواسمان نباشد به آنی میافتیم آنور بوم و خودمان را اول به غریبهها بعد به دیگرانِ کمی دورتر و بعدتر به عزیزانمان ترجیح میدهیم. که آن هم باز تا زمانی که بتوانیم بین اهداف و نیازهایمان جمع ببندیم، ضرر ندارد ولی خدا نرساند روزی که نتوانیم دیگران مهم زندگیمان را ببینیم. قدرت دیدنشان را که از دست بدهیم، دیگر نمیتوانیم درکشان کنیم، دیگر نمیفهمیمشان و هی فاصله و هی دنیای کوچک خودمان. از طرف دیگر، آن زندگیمان هم یا تلاشی برای ورود و نفوذ به دنیای ما شکل میگیرد یا نمیگیرد یا خسته و تسلیم، عقبنشینی میکنند و آنها هم سعی میکنند دنیای شخصیشان را بسازند یا شاید در دنیای دیگران، سرکی بکشند، فرقی نمیکند، نتیجه همچنان فاصله ما آدمهاست؛ که میشود همین دنیایی که برای خودمان درست کردهایم. یک تنهایی و یک حصار که فکر کردیم برای دفاع از فردیتمان دور خودمان کشیدیم ولی بعد به انزوایی افتادیم که انداختمان گوشه رینگ جهان و هی حالمان بد شد که بهتر نشد. فهرست کافه را گذاشتم سر جایش و دیدم هر جور نگاه میکنم، این فردیت را نمیفهمم و نمیخواهم. زنگ زدم به خواهرم که ساعت چند برمیگردی، ماشین نگیر، خودم میآیم دنبالت. با این که تنهایی را میپسندم. اما امروز فکر میکنم اگر کمی هم مواظب سلیقههایم نباشم، چیزی در دنیا تکان نمیخورد.