بخشی از کتاب یادداشتهای جنایت و مکافات
ترس مانند یخ به درونم نفوذ کرد
«موقعی که تاریکی شب کامل شد با فریاد هولناکی از خواب بیدار شدم و اتاقم [در تابستان] تقریبا بهطور کامل تاریک است. چشمهایم را باز کردم. خدایا، عجب جیغی! تا به حال چنین صداهای غیرطبیعی نشنیده بودم چنین فریادی، ساییدن دندانها، هقهقها، دشنامها و ضربات. تصور چنین وحشیگری، چنین جنونی را نداشتم. با وحشت بلند شده و روی تخت نشستم.
نمیلرزیدم، فقط واقعا فلج شده بودم در عذاب بودم. اما جنگیدن، هوارکشیدنها، جیغزدنها و دشنامها بدتر و بدتر شدند. و سپس با وجود حیرت وصفناپذیری که دچارش شده بودم به ناگهان صدای مشخص صاحبخانهام را تشخیص دادم.
او هوار میکشید احتمالا التماس میکرد او را نزنند چون به شکل بیرحمانهای داشت کتک میخورد؛ ابتدا در آپارتمان و سپس کشانکشان پای پلهها. صدای کسی که او را میزد از خشم بسیار هولناک و دیوانهوار شده بود و تنها کاری که میتوانست انجام دهد خسخسکردن بود. با این حال متوجه شدم که هیچکس دیگری آنجا نبود جز آلکساندر ایلیچ که داشت او را کتک میزد و باید با پوتینهایش او را زده باشد و با دستهایش. او صاحبخانه را لگد زد و مویش را چنگ زد و سرش را بهشدت به پلکان زد. هیچکس دیگری نمیتوانست حکم بدهد که آن زن بیچاره کتک بخورد و جیغ و فریادهای نومیدانهاش دربیاید. ظاهرا تعداد زیادی تجمع کرده بودند. صداهای زیادی در تمام پلهها به گوش میرسید مردم وارد میشدند، در میزدند، درها را میبستند همه در حال دویدن بودند. به این فکر کردم که تمام اینها بابت چیست چرا [او آن زن را میزند] چرا؟ ترس مانند یخ به درونم نفوذ کرد. بهنظرم رسید که ذهنم خراب شده و هنوز صدای همه را به وضوح میشنوم، به وضوح. به فکرم رسید که [بهزودی دنبال من [هم] میآیند و خودم را بلند کردم تا قفل در را چفت کنم اما بعد از آن بهخودم آمدم.] سرانجام بعد از 10دقیقه بهتدریج تمام آن طنینها آرام گرفتند. صاحبخانه ناله و زاری میکرد و از قرار معلوم آلکساندر ایلیچ که همچنان تهدیدش میکرد و به او ناسزا میگفت، کمکم پا پس کشید. حتی صدای قدمهایش را شنیدم.
همچنین شنیدم که چگونه زن صاحبخانه به اتاقش برگشت و در را روی خودش قفل کرد. سپس بهتدریج مردم پلهها را ترک کردند [و به آپارتمانهایشان برگشتند] و درحالیکه موقع پرخاش و بانگبرداشتن، صدایشان را بالا برده بودند تا هوار بکشند کمکم صداهایشان پایین آمد و به زمزمه بدل شد. خیلیهایشان باید آنجا بوده باشند از تمام خانهها بیرون آمده بودند. خداوندا همه اینها مربوط به چه بود- و چرا آلکساندر ایلیچ آمده بود؟ او دنبال من میگشت؟ و آیا تمام اینها امکانپذیرند؟ او چطور جرأت کرد آن زن را بزند.»