• چهار شنبه 6 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 19 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 26
چهار شنبه 19 مرداد 1401
کد مطلب : 168035
+
-

گریزی به زندگی شهید لشکری به روایت کتاب «روزهای بی‌آینه»

شرح صبوری همسر یک آزاده

یادداشت
شرح صبوری همسر یک آزاده

کتاب «روزهای بی‌آینه» شرح ماجرای یک بانوی ایرانی است؛ همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری. زنی که در 17سالگی زندگی مشترکش را با حسین لشکری شروع کرد و در 18سالگی درست زمانی که طعم مادر شدن را چشیده بود، همسرش مفقوالاثر شد. او 18سال تنهایی و فراق را به جان خرید بی‌آن که خبر موثقی از همسرش داشته باشد یا اینکه بداند اسیر شده یا شهید؟ با این حال ماند به پای مردی که دوستش داشت. داستان زندگی او را گلستان جعفریان نوشته است. این نویسنده علاوه بر «روزهای بی‌آینه» آثار دیگری هم دارد که می‌توان به «زود بزرگ شدیم»، «تیک تاک زندگی»، «همه سیزده سالگی‌ام» و «خانه‌ام همین جاست» اشاره کرد. کتاب «روزهای بی‌آینه» در 160صفحه تدوین و به کوشش دفتر ادبیات و هنر مقاومت (سازمان تبلیغات اسلامی و حوزه هنری) و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
تصویر ذهنی ما از قهرمانان ملی کشورمان عموماً تصویری رؤیایی و فانتزی و آغشته به ‌نوعی رمانتیک‌بازی است اما کتاب «روزهای بی‌آینه» ما را به روی زمین می‌آورد و آینه‌وار نشان می‌دهد که قهرمان شدن اگرچه امری هیجانی و ماجراجویانه است اما می‌تواند استخوان‌مان را خرد کند. ویژگی دیگر این کتاب لحن صادقانه آن است. خواندن آن به مخاطب کمک می‌کند تا درک درستی از زندگی همسران شهدا پیدا کند. جعفریان با قلم شیوای خود سعی کرده همه حقیقت را بگوید و از روایت‌های گزینشی، رمانتیک و رویاپردازانه دوری کند. نویسنده در بخش نخست کتاب ماجرای آشنایی بانو با شهید لشکری روایت کرده است: «...از نردبان بالا رفتم دیوارهای خانه‌مان کوتاه بود. اواخر خرداد بود. از بالای نردبان پروین را دیدم. گفتم: «پروین چه کار داشتی من را صدا زدی؟» هنوز پروین جوابم را نداده بود که چشمم افتاد به آقایی با لباس نظامی که داشت از پله‌ها پایین می‌آمد. از روی احترام سرتکان دادم و سلام کردم. او هم سرتکان داد و گفت: «سلام خانم.» و رفت. از پروین نپرسیدم او کیست. پروین هم چیزی نگفت. یکی‌دو شب بعد از این ماجرا پدرم به مادرم گفت: «حسین آقا پسر دخترعمه آمده تهران منزل آقای سعیدی. مثل اینکه مقدمات رفتنش به آمریکا را مهیا می‌کند. باید یک روز دعوتش کنیم.» مادر پرسید: «مگر حسین آقا ارتشی است؟» پدر گفت: «بله خلبانه.» تازه فهمیدم مرد جوان قدبلندی که روی پله‌ها ایستاده بود پسر دخترعمه پدرم است که خلبان است و نسبت فامیلی با آقای سعیدی هم دارد.
سوم فروردین ۱۳۵۸، 2ماه بعد از پیروزی انقلاب، یک ایل از قزوین آمدند خانه ما برای خواستگاری. پدر و مادر حسین همراه خواهرها، برادرها، زن‌برادرها، دایی‌ها و عموهایش. توی اتاق پذیرایی ولوله‌ای بود. بعد از یکی دو ساعت، مادرم آمد توی آشپزخانه و گفت: «منیژه، کار تموم شد. چایی بیار.» جثه کوچکی داشتم؛ شاید کل وزنم 45کیلو نبود. بلد نبودم درست چادر سر کنم. یک سینی با 20استکان چای هم داده بودند به دستم. وقتی از در پذیرایی وارد شدم، فقط سعی کردم آرام باشم. نمی‌دانستم اول به چه‌کسی چایی تعارف کنم و با چه‌کسی سلام و علیک کنم. با هر مشقتی بود سینی چایی را دور گرداندم و مادر حسین به ترکی گفت: «بشین عروس گلم.» وقتی نشستم روی مبل، مادر و خواهرهای حسین آمدند و با من روبوسی کردند. همان موقع پدر حسین، به رسم قزوینی‌ها، برای خوش‌یمنی و شیرینی زندگی ما، کادوی کله‌قندی را که همراه آورده بودند باز کرد و شکست.»
در بخش دیگر داستان، جعفریان به لحظه روبه‌رو شدن زن و شوهری که سال‌ها از هم دور بوده‌اند، پرداخته است. زوجی که بعد از 18سال حرف‌های زیادی برای گفتن دارند؛ یکی از اسارت و دیگری از فراق. می‌خوانید: «ساعت سه‌و‌نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور می‌دیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به‌صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال‌ها از من دور بوده است؛ کاملاً می‌‌شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس‌ها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی‌‌دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای نخستین بار همسرش را می‌بیند؛ هم خجالت می‌کشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم می‌‌خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم.
حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش می‌کردند: یکی آویزانش می‌شد، یکی دستش را می‌گرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس می‌کردم که حسین از بالای سر همه آنها دنبال کسی می‌گردد. فقط به او خیره شده بودم. می‌دیدم آدم‌ها لاینقطع از جلوی من می‌روند و می‌آیند، اما هیچ صدایی نمی‌شنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!»
دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربین‌هایشان دویدند. روبه‌روی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانی‌ام را بوسید و یک‌دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم‌ جدا کرد.»

این خبر را به اشتراک بگذارید