سیداحمد بطحایی - داستاننویس
آدمی توأمان در یک دوآلیته ازلی و ابدی است، لذت کناره گرفتن و ترس از دست دادن. از آدم ابوالبشر که ترس از دست دادنِ جاودانگی به دامان ابلیس کشاندش، تا همه فرزندان بعدش، تا نوک الان، تا ته فردا.
کناره گرفتن از منظر سیاسی موجه، از بعد وجودی مهم، از نظرگاه اخلاقی نیکو و از نظر روانشناختی عاقلانه است. با این حال همه این استدلالهای جذاب لزوما عملیاتی نیست. جدا از آنکه یک تصور عمومی است که این شیوه زندگی
غم انگیز و کسالت بار است. پس عیش و عشرت چه میشود؟ لذت و سرخوشی چطور؟ یا جنبههای زیبایی شناختی زندگی کجا میرود؟ خواه یا ناخواه ما در حال از دست دادنیم، در حال مردن، لقاح با نیستی، فنا. چه ترسش را به دل راه دهیم، با زبان بچشیم و به نیش بکشیم، و چه ندهیم و نچشیم و نکشیم، ما در حال مردنیم. هر آنچه به ظاهر بهدست میآوریم را روزی از دست میدهیم، در هر وصالی فراقی نهفته است. در هر تمتعی، تفقدی. چونان مادری که یا خاک روی تن بیجان فرزندش میریزد یا فرزندش چنین کند. لیک عیش کناره گرفتن، این ترس – بخوانید ذلت – را ذوب کرده و میشوراند. وقتی کناره میگیری چونان عزت و بهجتی بر تو حاضر میشود که غم نرسیدن و نداشتن و ندیدن به دلت راه نمییابد. به جایی میرسی که زندگی و مافیها، فرزند و اهلبیت و خاندانت، حکم و حاکم و حکومت برایت میشود پست و بیمایهتر از عرق شتر نجاست خوار و آب بینی بز و استخوان خوکی در دستهای جزامی. و در اوج از دست دادن، شوق وصل به چیزی داری که مانی و
باقی است، در یک معاشقه مینیمال، در یک داستان زنده؛ «رضا بقضائک و تسلیما لامرک».
روایتی کوچک در باب فضیلتی بزرگ
در ستایش کناره گرفتن
در همینه زمینه :