فرهاد میرزامعتمدالدوله
منبع : قمقام زخار و صمصام تبار
حضرت امام مظلوم(ع) چون به زمین کربلا رسید نام آن بپرسید، گفتند کربلا، فرمودند: «این زمین محنت و بلاست که جوانان رشید ما بکشند، و خون پاک ما بهناحق بریزند...» آوردهاند در آن اثنا که حر بن یزید کار بر حضرت امام تنگ گرفته بود نافع بن هلال بجلی (جملی) عرض کرد یابن رسولالله تو میدانی که جد تو محمد مصطفی تمامت مردمان را بر دوستی خویش نتوانست داشت، و از آنچه امر میفرمود سرباز میزدند، آن منافقان که در اصحاب آن حضرت بودند بهظاهر اظهار نصرت و معاونت مینمودند، و باطن آنها مشحون از غدر و مکر بود، رفتار آنها چنان بود که گویی انگبینی به زهر آلودهاند تا در جوار رحمت حق بگزید و نیز با پدر تو علی مرتضی که نفس رسول بود همین معاملت کردند مگر گروهی که در رکاب مبارکش جان دادند و با مخالفان شرایط مجاهدت بهجای آوردند تا او نیز با اعلی درجات فردوس خرامید، و اکنون حضرت تو را بر ما آن مثابت و منزلت است که سیدالمرسلین و امیرالمؤمنین را خود بود، آنکس که بیعت تو بشکند و عهد نپاید ترا بدو نیاز نباشد و او زبان خواسته ما را از قضا و قدر خداوند کراهتی نیست، و آن نیت و بصیرت که ما را بجاست، خواهی به جانب مشرق بر یا مغرب. بریربن خضیر همدانی گفت: اف برین گروه که حفظ قرابت و حرمت رسولالله نکردند فردا که روز قیامت شود تا مکافات خود چه خواهند دید، چه بسا که استغاثه نمایند، و فریادرس نیابند، آنگاه حضرت، اهلبیت و فرزندان و برادران خویش را جمع آورده بسی بر آنها اظهارنظر فرموده بگریست و گفت بار خدایا ما ذریت و عترت طاهره پیغمبر توایم که بنی امیه بر ما ظلم کردند و حذق و از حرم جد بزرگوار بیرون نمودند، خداوندا حق ما از ستمکاران بستان و برین ظالمان نصرت بخشای... حضرت سیدالشهدا(ع) به کربلا نزول فرمود. ابن زیاد به (عمر سعد) گفت نخست میباید تو را به کربلا روی و مهم جگر گوشه حضرت صدیقه طاهره سلامالله علیها یکسو نمایی آنگاه بصوب مقصد شتابی، ابن سعد گفت چه باشد که مرا معاف داری و دیگری را فرستی؟ گفت آری که عهد حکومت ری نیز بازدهی، گفت یک امشب مهلت ده تا اندیشه بسزاکرده شود، عمر بازگشته با هر یک از دوستان و ناصحان خود که مشورت نمود او را نهی و منع کرده از وخامت عاقبت و عذاب آخرت تحذیر فرمود. حمزه بن مغیره بن شعبه خواهرزاده عمر گفت اگر سلطنت همه زمین تو را دهند و از آنچه داری بگذری بسی نیکوتر تا به حرب این بزرگوار روی و خون او بر گردن تو باشد به خدای تا قطع رحم نکنی و پیرامون این امر نگردی. عمر گفت آری چنین کنم عمار بن عبدالله بن یسارالجهنی از پدر خویش روایت کند که آن روز نزد عمر رفتم گفت امیر مرا به جنگ حسین بن علی(ع) مأمور نموده و من ابا کردهام؛ من او را بر اصابت رأی دعاکرده گفتم: زینهار تا این کار نکنی چون بخانه آمدم مرا گفتند اینک ابن سعد عرض سپاه میدهد تا بقتال حضرت سیدالشهدا رود، دیگرباره نزد او شدم چون مرا بدید روی بگردانید دانستم آن بدبخت را حطام دنیوی دیده بصیرت گرفته و دین خویش به دنیای یزید فروخته، سخن نگفته بازگشتم .
ذکر ورود حضرت امام همام ابا عبدالله الحسینع به صحرای محنتفزای کربلا
در همینه زمینه :