آن سوی غبار
مریم ساحلی
نمـیشـود از کنارش بیخیال گذشت. روبهرویش تختی چوبی است که ردیف بشقابهای ملامین و چدن و چینی را به تن گرفته است. گلدان بلور لبپر و کتری لعابی با رد دودی که نشسته بر تنش پشت بشقابها ایستادهاند یا چه میدانم نشستهاند. دکان سمساری، سراسر قصهاست؛ قصه آدمها و اسباب و اثاثشان؛ داستان زندگیهای بسیار در تاریکروشن زمان. به گمانم میشود روزها ایستاد به تماشا و غرق شد در ابعاد کمدی چوبی که گوشه دکان خاک میخورد. همه لباسهایی که روزی آویخته بودند در آن، وسط دورترین اتاق ذهن آدم تاب میخورند؛ کت و شلوارهای فاستونی یا نه پیراهن ژرژتی که روزی بهترین خیاط شهر دوخته بودش.
جای خالی یک آینه روی در کمد پیداست. راستی چهکسی میداند گذر 4نعلبکی که رنگ از رخسار زن نقش بسته در میانشان پریده، چگونه به اینجا افتاده است؟ حالا این به کنار، چهکسی میآید تا بخرد و ببردشان؟
سهتاری بیسیم کنار قفسی بیپرنده آویزان است به دیوار. یک جفت مرغ عشق شاید در همین قفس خانه داشتند و انگشتها، انگشتهای مردی یا زنی لابد اینساز را به وقت دلتنگیهایش مینواخت. یکی باید دستمال بکشد بر تن میوهخوری پایهداری که دورتادورش نقش انگور دارد. اینجا غبار آوار شده است بر هزار هزار آرزو، کرور کرور امید و دهها خانمان و زندگی. اسباب و اثاثی که روزگاری نه چندان دور با هزار امید و آرزو از قفسههای دکانهایی که هیچ نسبتی با سمساری ندارند راهی خانهها شدهاند؛ شبیه همه ظرف و ظروف و رخت و لباس و اسباب و لوازمی که میخریم، هدیه میدهیم یا هدیه میگیریم. میشود این غبار نشسته بر تن دکان سمساری را ندید بگیریم و به تماشا بایستیم زندگی را؛ همه آن زندگیهایی که آشنا هستند و تکرار میشوند. راستی لیوانی که در آن آب مینوشیم یا آن ظرف و ظروف بلورینی که به ظرافت تراش خوردهاند و کنج بوفه روزگار میگذرانند، اصلا همه آن اشیائی که بسیار عزیز میداریمشان، فردا کجا خواهند بود؟