بازخوانی خاطرات همرزمان حاجاحمد متوسلیان در چهلمین سالگرد ربودهشدنش
قاطعیت او، اقتضای جنگ بود
آزاده سلطانی-روزنامهنگار
این روزها یادآور یک حادثه تلخ است؛ حادثه ربوده شدن حاج احمد متوسلیان، فرمانده لشکر۲۷ محمدرسولالله(ص). او طی مأموریتی همراه یک هیأت عالیرتبه سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران به سوریه و لبنان سفر میکند تا راههای کمک به مردم مظلوم و بیدفاع لبنان را از نزدیک بررسی کند اما سرنوشت عجیبی برای او و 3دیپلمات دیگر بهرغم داشتن مصونیت رقم خورد. از رشادتها و دلاوریهای او بسیار شنیدیم و در ادامه به چند خاطره از او از زبان همرزمان اشاره میکنیم.
جدی بود اما خشن نبود
جعفر ربیعی از دوستان و همرزمان نزدیک جاویدالاثر احمد متوسلیان معتقد است نیروها حاج احمد را یک فرد قاطع میشناختند اما برخی این قاطعیت را با خشونت اشتباه گرفتند و در شناخت حاجاحمد بیشتر به جنبه خشن بودن اشاره میکنند؛ این در حالی است که قاطعیت در کار، اقتضای آن موقعیت بود. او خاطرهای تعریف میکند: «برادر احمد جلسهای را در هفته برگزار میکرد تا اگر شخصی از مسئلهای ناراحت یا دلگیر است، مطرح کند تا رفع و رجوع شود. خاطرم هست در پادگان سنندج نیروها در حال آموزش بودند تا به مریوان بروند و آنجا را از دست ضدانقلاب خارج کنند. حدود 10روز در پادگان سنندج مستقر بودیم. در آنجا هر روز آموزشهای نظامی توسط حاجاحمد داشتیم. برای تقویت روحیه نیروها شعارهایی داده میشد. یک نفر بلند میگفت «روحیه»، باقی نیروها پاسخ میدادند «عالیه». روزی درحالیکه خسته از آموزش برمیگشتیم، شهید دستواره پس از گفتن این شعار، گفت: «شکمها»، همه یک صدا گفتند: «خالیه». سپس صدای خنده نیروها بلند شد. در همین حین، برادر احمد دستور توقف داد و گفت که تمام نیروها به میدان موانع برگردند. دستور داد تمرین را از سر گرفتند. حاجاحمد خطاب به نیروها گفت: «در حین آموزش، شوخی نداریم. باید کار را جدی انجام دهید.»
به سیگاریها سخت میگرفت
سعید طاهریان هم افتخار همرزمی و همراهی با حاجاحمد را داشته و درباره برخورد این فرمانده با یک جوان سیگاری در جبهه خاطرهای تعریف کرده که در کتاب «میخواهم با تو باشم» به کوشش علی اکبری ثبت شده است. این خاطره از این قرار است: حاجاحمد ابلاغ کرده بود که هیچکس حق کشیدن سیگار را ندارد. حتی پیشمرگها هم که کرد بودند و خیلی سیگار میکشند مجبور بودند رعایت کنند. اگر کسی میخواست سیگار بکشد باید به جایی میرفت که دیده نمیشد، و الا موردغضب حاجاحمد قرار میگرفت. یکبار که حاجاحمد داخل پاسگاه شهدا بود وقتی بوی سیگار را استشمام کرد، رویش را برگرداند تا بفهمد بو از کدام طرف است. پسر ۱۷سالهای لب سکو نشسته و سیگار میکشید. سراغ او رفت و بدون مقدمه گفت: «کی گفته اینجا سیگار بکشی» بعد هم محکم زد زیر گوشش. پسر که جا خورده بود شروع کرد به گریه کردن و گفت: «برای چی میزنی؟ به تو چه مربوطه. مگه تو اینجا چیکارهای؟ مگه تو فرماندهای؟ فرمانده اینجا برادر احمده، من میرم شکایت تو رو پیش برادر احمد میکنم!» تا این را گفت، حاج احمد کمی شل شد و گفت: «تو امانت دست ما هستی. من نمیتونم اجازه بدم امانتی رو که پدر و مادرت به من سپردن و انتظار دارن زنده و سالم برگرده، وقتی که برمیگردی ببینن بوی سیگار میدی، یا سیگار توی کیف و لای انگشتاته. اونوقت میگن این هم شد سوغات جبهه رفتنت.»
خودش گفته بود بازنخواهم گشت
حاجاحمد از سفر بیبازگشتش برای حاجعباس برقی گفته بود؛ همرزمی که در تمام عملیاتها همراه او بود. حاج عباس اینگونه ماجرا را تعریف میکند: «بعد از فتح خرمشهر حاجاحمد دیداری با امام(ره) داشت. بعد از آن دیدار حاجی مقابل حسینیه جماران برادران کادر تیپ را جمع کرد و یک سخنرانی آتشین که الهامگرفته از حضرت امام بود، انجام داد و به برادران تیپ گفت که میرویم جبهه و کار جنگ را انشاءالله یکسره میکنیم. در آخر حرفهایش گفت یا زنگی زنگ یا رومی روم و در همان لحظه به بنده و برادر ناهیدی مأموریت داد که به منطقه برویم. ما هم در اسرع وقت حرکت کردیم و برای انجام یک مأموریت خودمان را به منطقه عملیاتی رساندیم. چند شب بعد در جریان حمله ناجوانمردانه اسرائیل به جنوب لبنان در سال۱۳۶۱ از لبنان بیسیم زده بودند و ماجرای تجاوز را گفته بودند. برای همین حاجاحمد خیلی ناراحت بود. ما خیلی ساده به حاجی گفتیم انشاءالله مشکل حل میشود اما حاجی در جوابمان با ناراحتی گفت: «من که به لبنان بروم دیگر برنمیگردم برادران به فکر خودشان باشند.»