مروری بر سومین قسمت از مجموعه «جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها؛ رازهای دامبلدور»
برای منافع مهمتر
بهنود امینی-منتقد
حقیقت آن است که مجموعه دنیای جادویی با نام «جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها» به هیچ وجه نتوانسته است انتظارات «پاترهدها» (لقب طرفداران سینهچاک مجموعه هریپاتر) را برآورده کند و در گیشه هم شکست سختی خورده تا برادران وارنر برای ساختن قسمتهای چهارم و پنجم این دنباله دچار تردید شوند. اما چرا؟ اشکال کار کجا بود؟ جانوران شگفتانگیز ـظاهراـ به اندازه کافی کاراکتر جادویی و غیرجادویی دوستداشتنی، لحظات هیجانانگیز، درگیریهای شلوغ و پر از جلوههای ویژه کامپیوتری میان جادوگران و حتی شخصیتهای آشنایی چون آلبوس دامبلدور و گلرت گریندلوالد داشت، پس چرا شکست خورد؟ مگر نه اینکه خالق و مغز متفکر پروژه جیکیرولینگ بزرگ است و اتفاقا برادرانوارنر برای این فرنچایز به او اعتماد تام کردهاند تا این بار بدون هیچ همکار(مزاحم)ی ـدر دو قسمت اولـ فیلمنامه را با میل خود بنویسد و پیش ببرد؟ چرا جانوران شگفتانگیز نتوانست حتی لحظهای به شکوه حماسه هریپاتر نزدیک شود و آمار باکس آفیس و استقبال مخاطبانش نیز فیلم به فیلم فرو ریخت؟ و آیا فیلم سوم نیز تداوم همان شکست 2قسمت پیشین است و یا آنطور که بعضی منتقدان میگویند اضافهشدن استیون کلوویز (فیلمنامهنویس 6فیلم هریپاتر) توانسته تا حدی فیلم را از آن شلختگی و آشفتگی که حاصل کار تکنفره رولینگ در دو قسمت اول بود، برهاند؟
رازهای دامبلدور با یک ملاقات غیرمنتظره و تکاندهنده میآغازد. قهرمان و ضدقهرمان قصه یعنی گلرت گریندلوالد (با بازی مدز میکلسن) و آلبوس دامبلدور (با بازی جود لا) در یک رستوران غیرجادویی (مختص ماگلها یا انسانهایی که با جادو غریبهاند) با یکدیگر چای مینوشند. این یک ملاقات کلاسیک شکار و شکارچی (همچون رابرت دنیرو و آل پاچینو در مخمصه مایکل مان) نیست. اتفاقا برعکس، دیدار دو دوست قدیمی یا بهتر بگویم دو دلباخته سالهای دور است؛ روزگاری که آلبوس دامبلدور و گلرت گریندلوالد جوان و جویای شهرت و قدرت بودند، عاشق یکدیگر شدند و حین تصمیمگیریهای بزرگ و بیرحمانهشان برای تغییر دنیا (با شعار کلیدی «برای منافع مهمتر» که اقدامات وحشیانه و ضدانسان/جادوگریشان را توجیه میکرد) به یکدیگر قول دادند که هیچوقت هیچکدامشان له دیگری اقدامی نخواهد کرد و اگر چنین رخ دهد، مجازاتی جز مرگ برای آن عاشق خیانتکار وجود ندارد. از طرفی این سکانس مهر تأییدی است بر یکی از قدیمیترین و مهمترین حدسهای طرفداران هریپاتر یعنی همجنسگرایی دامبلدور، جادوگر محبوب، قدرتمند و خیرخواه دنیای جادو. گمانی که البته با نشانههایی در قسمتهای پیشین فرنچایز و مصاحبههای جیکی رولینگ روزبهروز پررنگتر شده بود و حالا این دو مقابل همدیگر نشستهاند و به صراحت از روزهایی سخن میگویند که قلبهایشان برای یکدیگر میتپید.
اما این سکانس و فاششدن این راز آنطور که رولینگ و همکارانش پیشبینی کردهاند، منکوبکننده و تأثیرگذار از آب در نمیآید و دلیل آن چیزی نیست جز بازیگر نقش گریندلوالد یعنی مدز میکلسن. البته که هیچکس نمیتواند منکر تواناییهای این بازیگر دانمارکی شود اما چشمانی که به دیدن شمایل جانی دپ در قالب این شخصیت عادت کرده است سخت میتواند بازیگر دیگری را بپذیرد.
دلیل این مهم تفاوت رویکرد نقشآفرینی دپ و میکلسن است. اگر میکلسن تجربه موفق بازی در هیبت دکتر لکتر (سریال هانیبال) را در کارنامه دارد و به خوبی توانسته از ایفای نقش کاراکتری روانپریش و در عین حال آرام و موقر بربیاید، دپ سالها در فانتزیهایی چون
( Sweeney todd(2007، (2012)Dark Shadows،( Edward scissor hands (1990 و... درخشیده و اتفاقا کاراکتری چون گریندلوالد که از جنس همان دنیای فیکشن و فانتزی است بیشتر از چشمان آرام و نگاه خیره و تهدیدآمیز میکلسن و آن بازی روانشناسانه و خوددار او به آتش شرارت مستتر در چهره معصوم دپ، آن همنشینی متناقض نبوغ و جنون نیاز دارد.
اما پس از این ملاقات، بار دیگر به سراغ شخصیت اصلی مجموعه یعنی نیوت اسکمندر میرویم؛ جانورشناسی که انگار به پاشنهآشیل مجموعه تبدیل شده و علت این مهم اینبار ارتباطی با بازیگر خوب این نقش (ادی ردماین) ندارد. همانطور که عنوان فرنچایز به کتاب معروف و شناختهشده نیوت (در دنیای جادو) اشاره دارد، بخش زیادی از زمان هر سه فیلم به ماجراجویی نیوت و همراهانش و چالشهای او در نگهداری و برخورد با جانوران جادویی اختصاص دارد. موازی با این ماجراها، تقابل دو نیروی خیر و شر (دامبلدور و گریندلوالد) مطرح میشود که طبعا هم برای مخاطب آشنا با هریپاتر و هم برای تماشاگری که بدون زمینه قبلی و به چشم یک فانتزی بلاکباستری به فیلم نگاه میکند از جذابیت بیشتری برخوردار است. اینجاست که سرنوشت نیوت و مصایبش بهعنوان یک جانورشناس برای مخاطب لوس و کماهمیت میشود. همین میشود که مثلا در فیلم دوم عنوان فیلم (جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها) به یک عنصر تزئینی تبدیل میشود و فیلمنامهنویس (رولینگ) که نیوت را بهعنوان کاراکتر اصلی مجموعه میبیند، مجبور میشود او را به پادوی دامبلدور بدل کند تا مهمترین وظیفهاش انتقال پیغامهای شخصی دامبلدور به افراد مختلف باشد.
شخصیتپردازی عمیق و پیچیده کاراکترهای هری پاتر یکی از دلایلی بود که قصه را از یک رمان فانتزی مخصوص کودکان به یک پدیده فرهنگیادبی ارتقا داد. کاراکترهای دنیای جادویی آنقدر متنوع، باورکردنی و همدلیبرانگیز بودند که حتی فرعیترین و یا شرورترین آنها نیز طرفداران سفتوسختی برای خود داشتند. همین پرداخت باحوصله و تاملشده کاراکترهای منفی (بهویژه شخصیت محوریای چون ولدمورت یا سوروس اسنیپ) جذابیت و تأثیرگذاری مبارزه قهرمان و ضدقهرمان (هری پاتر و ولدمورت) را بیشتر میکرد تا حدی که راه تاویلهای فلسفی از نبرد میان این دو نماینده روشنایی و تاریکی را هم به مجموعه باز کرد.
اما در سه قسمتی که از جانوران جادویی تماشا کردیم، کاراکترها جز در موارد محدودی که واجد کیفیتهای رولینگی مورد انتظار هستند (همچون دن فوگلر در نقش جیکوب، ماگلی دوستداشتنی) در مجموع نمیتوانند احساسات مخاطب را با خود و اهدافشان همراه کنند. یک دلیل شاید تعدد کاراکترهای اصلی و فرعی باشد. شخصیتی مثل تینا گلدشتاین (کاترین واترستون)که در دو قسمت پیشین نقشی اساسی در پیشبرد روایت فیلم و شکلگیری لایه رمانتیک آن داشت به ناگاه در قسمت سوم کمرنگ شده تا کاراکتر دیگری با نام پروفسور هیکز (جسیکا ویلیامز) ظاهر شود و بدون اینکه گذشته یا ارتباطش با قصه مجموعه روشن شود به یکی از کاراکترهای مهم فیلم سوم تبدیل شود.
از سوی دیگر کاراکترهایی چون دامبلدور و گریندلوالد معدود لحظات تأثیرگذاری حضور یا باورپذیری کاراکترشان را مرهون خاطره بیننده از تماشا و یا خواندن هری پاتر هستند. این گریندلوالد تکبعدی و دوستنداشتنی را مقایسه کنید با جزئیات شخصیتپردازی و آفرینش کاراکتری چون ولدمورت که مسیر تبدیل او را از نوجوانی منزوی با عقدههای روانشناختی عمیق و متعدد تا یک جادوگر جنایتکار و بیرحم تماشا کردیم و همین باعث شد در تمام فراز و نشیب درگیریاش با شخصیت مثبت و محبوب قصه یعنی هری، در گوشهای از قلبمان برای لرد سیاه (لقب ولدمورت) هم احساساتی پنهان کرده باشیم.
مجموعه جانوران شگفتانگیز نمیتواند آن حس جادویی مواجهه با هری پاتر را زنده کند. حتی به آن نزدیک هم نمیشود. سازندگانش هم این را میدانند پس آخرین امیدشان این است که با برانگیختن عواطف پاترهدها با ارجاع به برخی لمحههای نوستالژیک قدیمی از ناامیدی این طرفداران مجنون کم کند. برای همین در پایان رازهای دامبلدور، وقتی کریدنس برای نخستین و آخرین بار در آغوش پدرش (ابرفورث، برادر دامبلدور) جان میدهد، دیالوگهای آشنایی میشنویم:
- هیچ این مدت یاد من بودی؟
- همیشه..
این جملات قرار است یکی از ماندگارترین سکانسهای قسمت دوم هری پاتر و یادگاران مرگ (2011)را بازآفرینی کند؛ صحنهای کلیدی که باعث میشود نظرمان درباره یکی از منفورترین کاراکترهای مجموعه یعنی سوروس اسنیپ برگردد و کلید این تغییر موضع هم در همان واژه «همیشه» (یا آنطور که آلن ریکمن، بازیگر فقید آن را در دو هجای کشیده میگوید:Al-ways) است که اشاره دارد به وفاداری او به عشقی قدیمی و از دسترفته (مادر هری). اما حالا وقتی این دیالوگ از دهان ابرفورث بیرون میآید تا صحنه مذکور را در ذهن تماشاگرش بازسازی کند، نهتنها دلمان برای او و سرنوشت تلخش به درد نمیآید بلکه احساس میکنیم سازندگان فیلم از احساسات ما به آن لحظه باشکوه و واژهای مقدس (که برای طرفداران هریپاتر معنای ویژهای یافته) سوءاستفاده میکنند؛ احتمالا «برای منافع مهمتر».