• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
چهار شنبه 1 تیر 1401
کد مطلب : 164008
+
-

روایتی از ننه عبدالله

 غروب هجدهم مهر، عبدالله و محمود پیش من آمدند و گفتند ننه و آقا شنیده‌اند تو شهید شدی، خیلی بی‌تابی می‌کنند، بیا برویم سری به آنها بزنیم.
گفتم: «نمی‌توانم این‌جا را ول کنم.»
عبدالله گفت: «الان می‌رویم، آخر شب برمی‌گردیم.»
خجالت می‌کشیدم بگویم می‌خواهم بروم به خانواده سر بزنم؛ حتی از خودم خجالت می‌کشیدم. بی‌صدا، بدون آنکه به کسی بگویم سوار ماشین شدم. رسول را هم کنار مسجد جامع پیدا کردیم. از غلامرضا خبری نداشتیم، من و عبدالله و رسول و محمود به‌طرف آبادان حرکت کردیم... .
به خانه خواهرم رسیدیم. مادرم تا ما را دید غش کرد... مادرم کمی که حالش جا آمد، ‌گفت: «مثل بچگی‌های‌تان باید شما را حمام کنم.»
یک تخت چوبی توی حیاط بود. یکی‌یکی لباس‌های‌مان را درآورد، روی تخت نشاند، دامادمان با سطل از نهر آب می‌آورد و به دستش می‌داد، با پودر رخت‌شویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت می‌کشیدیم. عین بچه‌های کوچک روی تخت نشستیم، گفتیم بگذار دل ننه راضی شود. وقتی همه ما را حمام کرد، گفت: «آخی، دلم خنک شد، راحت شدم.»
از کتاب «پسرهای ننه عبدالله؛ خاطرات محمد نورانی» نوشته سعید علامیان

 

این خبر را به اشتراک بگذارید