شهید حسن فلاحتگر؛ دلاوری که خیلی زود مرد شد
امدادگر نوجوانی که در شجاعت زبانزد بود
حامد یزدانی؛ روزنامهنگار
ایران به خود میبالد از وجود جوانانی که برای دفاع از حریمش جان فدا کردند؛ دلاورانی که هنگام بهدست گرفتن اسلحه حتی محاسنشان هم نروییده بود. شهید حسن فلاحتگر یکی از هزاران نوجوانی است که هنگام اعزام به جبهه 15سال بیشتر نداشت. بهعنوان امدادگر راهی جبهه شده بود. هر زمان عملیات میشد او مرتب بین خاکریزها در رفتوآمد بود و اگر مجروحی را میدید به یاریاش میرفت. شجاعت و جسارت او در خط مقدم مثالزدنی و نقل محافل رزمندهها بود.
طعم خوش دمیگوجهفرنگی
در یکی از روزهای سرد زمستان سال1349به دنیا آمد؛ نهم دی ماه. پسر آرام و محجوبی بود اما به همان اندازه شیطنت هم میکرد. زیاد سر به سر مادرش میگذاشت. کارهای حسن همیشه مادر را به خنده وامیداشت. زیاد اهل درسخواندن نبود. کار کردن را بیشتر دوست داشت، برای همین تا دوم راهنمایی درس خواند و مدرسه را رها کرد و پی کسبوکار رفت. نزد یکی از آشنایان مشغول نقاشی ساختمان شد. البته در دوران کودکی هم با رفیقش ابراهیم، بساط شابلونزنی در زیرزمین راهاندازی کرده بود و از همین راه درآمدزایی میکرد. او هنر دیگری هم داشت و آن آشپزیاش بود. این را از پدرش یادگرفته بود. هر سال محرم با هم در هیئت دیگ بارمیگذاشتند. حسن چنان با مهارت غذا درست میکرد که هر انسان سیری را به هوس میانداخت، بهخصوص دمیگوجهفرنگی را.
گوش حسن بدهکار نبود
از آنجا که شکلگیری منش و شخصیت حسن در بحبوحه انقلاب صورت گرفته بود، با شکلگیری نیروی بسیج، عضو بسیج مسجد محله شد. با اینکه سن و سالی نداشت اما حضور پررنگش در مسجد باعث شده بود یکی از افراد تأثیرگذار و پای ثابت بسیج باشد. او هر روز بچههای محلهشان را میدید که در گروههای چندنفری راهی جبهه میشوند. شور و حالیکه رزمندهها داشتند و حس خوبی که حسن از آنها میگرفت باعث شد که او هم تصمیم به رفتن بگیرد اما سنش کم بود. اجازه اعزام به او نمیدادند. بهخصوص مادر که راضی به جبهه رفتن پسر نبود؛ از حسن اصرار و از مادر مخالفت؛ «بگذار کمی سنت بیشتر شود بعد برو. حداقل بتوانی از خودت دفاع کنی.» اما گوش حسن بدهکار این حرفها نبود. برای همین یواشکی و دور از چشم مادر شناسنامهاش را دستکاری کرد و اوایل سال65همراه با عمویش حسین راهی جبهه شد. 45روز در جبهه بود و آموزش نظامی دید. با رفیقش محمد قزاقی با هم بودند.
امدادگری که پی مجروحان میگشت
حسن در جبهه بهعنوان امدادگر مشغول فعالیت شد. سرنترسی داشت. در یکی از درگیریها وقتی دید دشمن امان نمیدهد و جان همرزمانش را با بمب و خمپاره نشانه گرفته است به یاری آنها رفت؛ بیآنکه توجهی به گلولههایی که به سمتش شلیک میشد داشته باشد؛ بیترس و واهمه از همهچیز.
آنقدر محکم قدم برمیداشت که گویی سر کوچه میرود تا از نانوایی سرگذر نان بخرد. هر چه فرماندهشان فریاد میزد که روی زمین بخوابد حسن نمیشنید؛ یعنی نمیخواست که بشنود. خود را به آنها رساند. یکی از مجروحان را روی برانکار گذاشت و با فانوسقه محکم بست. دیگری را هم به کول گرفت و از مهلکه بیرون آمد. دوستانش با دیدن او که 2نفر دیگر را حمل میکند تکبیر گفتند و هم در دل و هم به زبان شجاعتش را ستودند.
36سال گذشت و حسن نیامد
او تا بهمنماه سال65در جبهه حضور داشت. شب عملیات کربلای5 هنگام حمل مجروح به داخل آمبولانس گلوله تانک مستقیم به او خورد. این را یکی از همرزمانش تعریف کرده بود. خانواده فلاحتگر سالهاست چشم انتظار آمدن پیکر او هستند و نمیدانند عزیزشان کی از سفر میآید. تنها وسایلی که به یادگار بهدست پدر و مادر رسید، مسواک، خمیردندان و کیف پولش بود. مادر بعد از شنیدن خبر مفقودالاثری پسر، به همه جا سر زد؛ از معراج شهدا تا سردخانههای اهواز و اندیمشک، شاید خبری از او بگیرد. گاهی میرفت زیرزمین خانه را میگشت به هوای اینکه مثل همیشه حسن میخواهد با او شوخی کند. منتظر شد تا جنگ تمام شود و نام حسن در فهرست اسرا باشد اما بازهم نشد.
بخشی از وصیتنامه شهید
سلام ای پدر و ای مادر مهربانم که همیشه در برابر سختیها ایستادگی کرده و همیشه از امانتی که خدا به دستان پاک شما سپرد مراقبت و خوب تربیت کردهاید. امیدوارم که اگر من بدی در حق شما کردم به بزرگی خودتان ببخشید و مرا حلال کنید. اگر خدا خواست و در راهش شهید شدم افتخار من است و بیشتر افتخار شما. مادرجان من دوست ندارم که تو همیشه موقعی که من خوشحال بودم اول تو خوشحال میشدی این بار که شهید شدم من خوشحال و تو ناراحت باشی. پدرجان از طرف من از قوم و خویشان حلالیت بطلبید.