• پنج شنبه 20 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 1 ذی القعده 1445
  • 2024 May 09
سه شنبه 24 خرداد 1401
کد مطلب : 163172
+
-

هر روز طعم شهادت را می‌چشیم

پای صحبت‌های سیدمحمد میرهاشمی، جانباز، فعال فرهنگی و شاعر آیینی

گزارش
هر روز طعم شهادت را می‌چشیم

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

سال‌هاست درد می‌کشد؛ دردی جانکاه که فقط جانبازی شیمیایی می‌تواند آن را درک کند. خس‌خس نفس‌هایش بوی خردل می‌دهد؛ گازی که جانش را در عملیات بیت‌المقدس‌ 5آلوده کرد. تاول‌های نقش بسته روی دستانش که بماند. دیدنش هم آزاردهنده است؛ چه برسد تیرکشیدن‌شان که دنیا را پیش چشمان سیدمحمد تیره و تار می‌کند. اما او مقاوم‌تر از آن است که بخواهد پیش جراحت‌های ناشی از شیمیایی‌شدن کم بیاورد. با ریه آسیب‌دیده و جسم ترکش‌خورده‌اش باز هم رزمنده‌ای است غیور که این روزها در جبهه فرهنگی تلاش می‌کند. الحق هم که در این راه گل کاشته است. سیدمحمد میرهاشمی، جانباز 70درصد دوران دفاع‌مقدس بعد از جنگ، با همه سختی‌ها و مشکلات پیش‌رو اقدام به راه‌اندازی مؤسسه‌ای فرهنگی در دل حسینیه دو‌طفلان حضرت زینب(س) کرد تا به مدد کلاس‌های آموزشی و مربی‌های زبده و کاربلد آن، بچه‌ها را از کوچه و خیابان جذب مکانی فرهنگی و مذهبی کند. میرهاشمی با اجرای طرح و ایده‌های ناب توانسته این مؤسسه فرهنگی را تبدیل به پایگاهی برای دورهمی کودکان و نوجوانان کند. به‌گفته خودش صدها نفر از کوچک و بزرگ به این مکان رفت‌وآمد کرده و از برنامه‌های اینجا بهره‌مند شده‌اند. البته فعالیت‌های فرهنگی او به موارد گفته شده ختم نمی‌شود. این جانباز دلاور در زمینه شعر هم دستی بر آتش دارد و می‌توان او را در زمره شاعران نامی قرار داد. به‌گفته خودش چندین هزار بیت در مدح اهل‌بیت(ع) سروده که مداحان و نوحه‌سرایان کشورمان از آنها استفاده می‌کنند. قطعه شعر «بیا نگار آشنا» یکی از سرودهایی است که سیدمحمد آن را بیشتر از دیگر اشعارش دوست دارد؛ چرا که معتقد است خواندن این شعر دل را روانه کربلا می‌کند. با او گفت‌وگو می‌کنیم.

مادرم پای کار بود
از خش صدای سیدمحمد می‌توان پی برد چقدر سخت نفس می‌کشد به‌خصوص در هوای آلوده تهران که بیماری‌اش را تشدید می‌کند. به غیر از ریه‌های زخم‌خورده‌اش آثار سوختگی ناشی از گاز خردل هنوز روی دست‌هایش دیده می‌شود. زندگی پرتلاطمی دارد مثل دریا؛ اما درست به وسعت همان دریا دلی دارد پر از مهر و محبت به کودکان و نوجوانان. انگار به تک‌تک آنها احساس دین می‌کند. برای همین درد جراحت و تنگی نفس را به جان خریده و از صبح تا غروب پا به پای بچه‌ها در مؤسسه فرهنگی دوطفلان حضرت زینب(س) اوقاتش را سپری می‌کند. خودش می‌گوید: «به‌دلیل شرایط جسمی‌ام پزشکان تأکید می‌کنند که از خانه بیرون نروم. تحرک برایم خوب نیست. اما من هم یک جا‌ماندن را دوست ندارم. دلم نمی‌خواهد اوقاتم را در خانه و پای تلویزیون سپری کنم».  شکل‌گیری حسینیه و مؤسسه فرهنگی دوطفلان حضرت زینب(س) هم برای خودش داستان جالب و طولانی دارد. به‌گفته سیدمحمد، آغاز فعالیت آن به دوران دفاع‌مقدس برمی‌گردد؛ یعنی سال1362. ماجرا از آنجا شروع می‌شود که معاون پرورشی مدرسه راهنمایی توپچی، هیئت دانش‌آموزی برگزار می‌کند. با این هدف که بچه‌ها هر هفته دور هم جمع شوند و علاوه بر خواندن دعای توسل با هم درباره مسائل روز صحبت کنند. اما از آنجا که هیئت، مکان ثابتی نداشته، هر هفته یکی از بچه‌ها میزبان دوستانش می‌شده است. سیدمحمد تعریف می‌کند: «ما بچه‌های هیئت، همسایه و همکلاسی بودیم. همدیگر را خوب می‌شناختیم. بیشتر مواقع مراسم سه‌شنبه‌ها در خانه ما برگزار می‌شد؛ چرا که مادرم پای کار بود. الحق که همراهی می‌کرد. من هم که مسئول هیئت بودم. البته مدیر مدرسه مرا برای این کار انتخاب کرده بود. چه حال و هوایی داشتیم. روحیه بسیجی در تک‌تک ما موج می‌زد».

کمک‌های شبانه
مدتی بعد از شکل‌گیری هیئت، سیدمحمد به این فکر افتاد که نامی نیکو برای هیئت‌شان انتخاب کنند. در یکی از روزها همه دوستان دور هم جمع شدند. هر کس اسمی را پیشنهاد داد تا اینکه نام دو طفلان حضرت زینب(س) انتخاب شد. باقی ماجرا را از زبان سیدمحمد می‌شنویم: «ایده‌های زیادی در سرم داشتم. یکی‌شان اجرای برنامه‌های فرهنگی بود. دیگر اینکه بتوانیم به خانواده‌های نیازمند کمک کنیم. از دوستانم خواستم هر کس در همسایگی‌اش خانواده نیازمندی می‌شناسد معرفی کند. بعد هم قرار گذاشتیم بنا به وسع مالی‌مان هر‌ ماه مبلغی را کنار بگذاریم». سیدمحمد کارها را با نظارت پدر پیش می‌برد و با همراهی او مایحتاج نیازمندان تهیه می‌شد. بعد هم شب‌ها با دوستانش کیسه به‌دست راهی کوچه و خیابان می‌شدند و بی‌آنکه کسی متوجه شود کیسه‌ها را پشت در می‌گذاشتند و می‌رفتند. او می‌گوید: «چون در هیئت ما افراد بزرگسال و همسایه‌ها شرکت می‌کردند، کیسه درست کرده بودیم و بین مدعوین می‌چرخاندیم و هر کس پولی در کیسه می‌انداخت و صرف کار خیر می‌کردیم. یکی لنگ جهیزیه برای دخترش بود. یکی پول دارو نداشت. خلاصه پایگاه کمک‌های مردمی را راه‌اندازی کردیم.»

هر سال زیر تیغ جراحی
مدتی از ماجرای راه‌اندازی هیئت و کمک‌های شبانه نگذشته بود که دانش‌آموزان مدرسه توپچی دلشان هوای جبهه را کرد و عزم جهاد کردند. سیدمحمد خاطره اعزامش را یادآوری می‌کند: «احمد کیایی، سیدرضا متولیان، سیدمحمد طباطبایی، محسن زارع، بهرام جمال‌پور، حمید عظیمی، امیر عسگری و من در کلاس اخلاق شهید عبدالحسین شیرازی شرکت می‌کردیم. 13- 12سال بیشتر نداشتم. شهید شیرازی خالصانه برای ما زحمت می‌کشید. خیلی چیزها از او یاد گرفتیم. از نظر معنوی پیشرفت زیادی داشتیم. وقتی عبدالحسین شهید شد، انگار همه ما بیدار شده باشیم. جرقه‌ای شد تا همگی‌‌مان برای اعزام به جبهه اقدام کنیم.» سن سیدمحمد کم بود و اجازه اعزام به جبهه را نداشت. او هم شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و یک رضایت‌نامه جعلی نوشت و با امیر عسگری و حسن جوانمردی و بهرام جمال‌پور راهی شد. تا زمان شیمیایی‌شدنش مرتب به جبهه می‌رفت و حضور پررنگی داشت. چند باری هم مجروح شد اما دست بردار از جهاد‌کردن نبود. تا اینکه برای شرکت در عملیات بیت‌المقدس‌5 به گیلانغرب رفت. تعریف می‌کند: «عضو گردان مسلم بودم. صبح روزی که به جبهه غرب و منطقه شاخ شمیران رفتیم، دشمن بمباران شیمیایی کرد. جنایتی که به چشم دیدم با آن چیز که مردم می‌شنوند خیلی فرق می‌کند. انگار قیامت شده بود. بیشتر دوستانم جلوی چشم‌ام شهید شدند. چند نفری هم زنده ماندیم اما هر روز طعم شهادت را می‌چشیم. از سال‌67 تا الان سالی یک تا 2بار عمل جراحی شده‌ام».

از ساخت حسینیه تا راه‌اندازی مرکز فرهنگی
سید محمد بعد از پایان جنگ تصمیم گرفت راه دوستان شهیدش را ادامه دهد. نخستین چیزی که به ذهنش رسید جذب کودکان و نوجوانان به مکان‌های فرهنگی و مذهبی بود. ایده‌اش را با دوستان قدیمی درمیان گذاشت و به آنها گفت: «الان وقت جهاد فرهنگی است. باید همه تلاش خود را به‌کار بگیریم تا بتوانیم نسل آینده را انقلابی بار بیاوریم». دوستانش موافقت کردند و هر کس گوشه‌ای از کار را به‌دست گرفت. او ابتدای کار، امور فرهنگی هیئت را گسترش داد. خانه پدری‌اش تبدیل به حسینیه شد. خودش می‌گوید: «طبقه پایین خانه، فضای کمی داشت. از مادرم خواستیم که دیوار بین اتاق‌ها را برداریم. او هم موافقت کرد. خانه را به‌هم ریختیم. درها و دیوارها برداشته شد. هیئت کوچک هفتگی‌مان به حسینیه تبدیل شد. بعد صندوق قرض‌الحسنه ایجاد کردم. از دوستانم کمک گرفتم». گام بعدی سیدمحمد راه‌اندازی کلاس‌های آموزشی بود. اما از آنجا که برگزاری این همه ایده و برنامه دیگر در خانه پدری امکان نداشت، باید فضای بزرگ‌تری مهیا می‌شد. این بار باز هم رفقای قدیمی به یاری‌اش آمدند و با کمک هم خانه‌ای که در همسایگی سیدمحمد بود را خریداری کردند. برنامه‌های آموزشی مؤسسه به‌گونه‌ای طراحی شده که از کوچک و بزرگ می‌توانند بهره‌مند شوند. او می‌گوید: «در این مؤسسه فرهنگی اتلاف وقت نداریم. برنامه‌ها به‌گونه‌ای است که اگر مادری فرزند خود را برای کلاس قرآن یا نقاشی می‌آورد خودش می‌تواند در کلاس هنری شرکت کند یا اگر کودک خردسالی همراهش باشد می‌تواند آن را به مهد کودک بسپارد».

بیا نگار آشنا
اگر سیدمحمد را مجاهد فرهنگی بنامیم، بیراه نگفته‌ایم. او در کنار فعالیت در مؤسسه، هر زمان فراغتی پیدا کند دست به قلم شده و شعر می‌سراید. این هنر را از دوران نوجوانی داشته است. می‌گوید: «آن زمان که در جبهه بودم نوحه‌های مذهبی می‌نوشتم. خودم هم می‌خواندم. تا الان چندین هزار بیت سروده‌ام که بیشتر مداحان از آنها استفاده می‌کنند. شعرهایم پراکنده‌اند به‌صورت کتاب منتشر نکرده‌ام. بعضی اوقات هم با توجه به مناسبت‌ها یا اتفاق‌های روز، شعر سیاسی یا انقلابی می‌گویم». همه اشعار سیدمحمد زیبا هستند اما به‌گفته خودش سروده «بیا نگار آشنا» جور دیگری است. آوای آن انگار با دل بازی می‌کند. میرهاشمی بیتی از آن می‌خواند: «بیا نگار آشنا شب غمم سحر نما مرا به نوکری خود شها تو مفتخر نما/ ‌ای گل وفا حسین، معدن سخا حسین می‌کشی مرا حسین، می‌کشی مرا حسین».

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :