سکانسهای ماندگار
سیاهتر از شب
جنگل آسفالت جان هیوستن 1950
سعید مروتی|خبرنگار:
جان هـیـوسـتن بـا کـارنـامـهای پرفرازونشیب یکی از موارد عجیب و شاید بتوان گفت منحصربهفرد تاریخ سینماست. کارنامه هیوستن در طول نیم قرن فعالیت حرفهای با فصلی درخشان آغاز شد و با فیلمهایی اغلب میانمایه ادامه پیدا کرد و درنهایت با پایانی فوقالعاده خاتمه یافت. «جنگل آسفالت»(1950) مربوط به دوره اول فیلمسازی هیوستن و بهترین فیلم اوست. یک نوآر جذاب و چندلایه که بهشکلی استادانه کارگردانی شده است.
هیوستن در بهترین فیلمهایش قصه آدمهای شکستخورده را روایت کرده و جنگل آسفالت اوج توانایی او را به نمایش میگذارد. جایی که او کاراکترهایی به آخر خط رسیده را دور هم جمع کرده که میخواهند با سرقتی بزرگ به تیرهبختیها و بداقبالیهایشان خاتمه ببخشند. دکتر اروین ریدنشنایدر (سام جافی) که تازه از زندان آزاد شده نقشه سرقتی را میکشد و سراغ آلونزو د.امریک (لوئیس کلهرن) وکیل فاسدی که ورشکسته شده میرود. یک کافهدار، سارقی حرفهای که متخصص باز کردن گاوصندوق است و دیکسن هندلی (استرلینگ هیدن) که کاراکتر محوری فیلم است به گروه میپیوندد. فیلم جنگل آسفالت نمونهای از آثاری است که در آنها گروهی خلافکار برای سرقتی بزرگ دور هم جمع میشوند. عنوان فیلم هم برگرفته از تکگویی افسر پلیس در مقابل خبرنگاران است: «تصور کنید هیچ نیروی پلیسی نداشتیم. آن وقت چه اتفاقی رخ میدهد. جنگل پیروز میشود.» و جنگل آسفالت درباره شکست آدمهایی است که پایانی برای تیرهروزیهایشان نمیتوان متصور شد.
سکانس برگزیده: میان انبوه کاراکترهای فیلم، هیوستن همدلی و همراهی تماشاگر را با دیکسن هندلی برمیانگیزد. او ضدقهرمان دوستداشتنی جنگل آسفالت است و مهم نیست که پلیس او را لات، آدمکش و اوباش مینامد. چیزی که تماشاگر از او میبیند در نقطه مقابل تصویر قرار دارد که پلیس میکوشد از او بسازد. نکتهای که جیمز نرمور هم در کتاب «سیاهتر از شب» بر آن تأکید کرده است: «افسر پلیس به خبرنگاران میگوید وحشیترین حیوان جنگل، دیکسن هندلی است؛ «قاتلی سنگدل، یک لات چاقوکش، فردی بدون احساس یا رحم بشری». اما جنگل آسفالت پیشتر بهاندازه قابلتوجهی دیکسن را بهعنوان قهرمان و مردی شریف تثبیت کرده است. صحنه کلیدی ابتدای فیلم که در آن دیکسن تعریف میکند چگونه مزرعه پرورش اسب پدرش در کنتاکی در دوران بد اقتصادی از بین رفت، آشکارا قصد دارد تا با بیرون کشیدن خاطرات عمومی از دوران رکود بزرگ، همدردی مخاطب را برانگیزد.»
بازآفرینی گذشته خوش دوران حضور در مزرعه پدری، بزرگترین دلیل دیکسن برای خلاف کردن و پیوستن به گروه سرقت است. گنگستر شهری از شهر و مناسباتش متنفر است و جایی که وقتی از رویایش (خریدن مزرعه از دست رفته پدرش) میگوید این تنفر را صراحتا بر زبان میآورد: «اولین کارم اینه که توی جویباری آبتنی میکنم و این کثافت شهر را از خودم پاک میکنم.» شیفتگی دیکسن به مزرعه پرورش اسب پدرش را میتوانیم در شرطبندیهایی که سر اسبهای مسابقه انجام میدهد هم مشاهده کنیم. در فصل پایانی جنگل آسفالت، دیکسن به همراه زن موردعلاقهاش درحالی به جاده زده و فرار میکند که زخم چندروزهاش دیگر جانی برایش باقی نگذاشته. دیکسن در آخرین نفسهایش میخواهد رویای همیشگی خود را عینیت ببخشد. با سرعت در جاده میراند و سمت مزرعهای در کنتاکی میرود. برای اولینبار هیوستن چهره دیکسن را در نماهایی بسیار درشت نشان میدهد؛ جایی که او از پدرش و اسب سیاهی که دوست میداشته حرف میزند.
درنهایت دیکسن میایستد و با تتمه جانی که در بدن دارد وارد یک مزرعه میشود؛ مزرعهای که چند اسب در آن حضور دارند. زنی که شیفته اوست همراهیاش میکند. دیکسن درحالیکه زن موردعلاقهاش همراهیاش میکند در وسط مزرعه بر زمین میافتد. او در مزرعه و کنار اسبها جان میدهد. خروج زن از کادر و حضور اسبها کنار جسد دیکسن، کیفیتی شاعرانه به فصل پایانی جنگل آسفالت میبخشد؛ یکی از بهترین پایانبندیهای نوآرهای آمریکایی در دهههای 40 و 50 میلادی.