آرامش زندگیام را مدیون همسرم هستم
پای صحبتهای خانواده محمدصادق بیات، جانباز قطع نخاع و قهرمان ملی ویلچررانی
مژگان مهرابی - روزنامهنگار
نمونه بارز یک انسان خستگیناپذیر است؛ کسی که بهرغم همه فراز و نشیبهای زندگی امروز توانسته به موفقیتهای زیادی دست یابد. برای محمدصادق بیات شکست و ناامیدی معنا ندارد. در هر شرایطی باشد هم بانشاط است و هم لبریز از شور انرژی. وجودش نهتنها در خانواده و فامیل ایجاد شعف میکند بلکه دوست و آشنا و همه رفقای جانبازش هم با حضور او لحظات خوششان را سپری میکنند. بیات یک جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردن است. با اینکه نه پاهایش حرکت میکند و نه دستهایش را میتواند به راحتی مثل من و شما تکان دهد اما توانسته در عرصه ورزش خوش بدرخشد. او که رئیس کمیته ویلچررانی و قهرمان ملی این رشته ورزشی است، بیشتر وقت خود را در باشگاه یا مسابقات سپری میکند و پیروزیهای متعددی در کارنامه ورزشی خود دارد. چندی پیش هم از سوی سردار علیرضا تنگسیری، فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران لوح قهرمانی خود را دریافت کرد. مهمان خانهاش شده، با او و همسرش بتول شایسته گفتوگو میکنیم.
امیرحسین؛ همه دلخوشی بابا
با ویلچر برقیاش به استقبال میآید. تختخوابش گوشهای از سالن پذیرایی را اشغال کرده و درست رو به تلویزیون قرار دارد. پسرش امیرحسین هم کنارش نشسته و برای صادق هیچچیز لذتبخشتر از دیدن روی زیبای امیرحسین نیست؛ پسر 8سالهاش که عاشقانه دوستش دارد و تنها آرزویش این است که او را خود داماد کند. صادق میگوید: «این عزیز باباست. مایه دلخوشی من در زندگی. وقتی چهره زیبایش را میبینم به وجد میآیم».
او قدردان همسرش نیز هست؛ کسی که 20سال آرامش زندگی مشترکش را مدیون او است. جمع 3نفری شادی دارند. بیتوجه به دغدغههای روزگار انگار چیزی در زندگیشان نیست که آزارشان دهد؛ یعنی نگاهشان به سختیهای روزگار اینگونه است. صادق سر حرف را باز میکند؛ «هر کس ما را ببیند تصور میکند مشکلی نداریم. خبر از دردها و رنجهایی که از سن 18سالگی تا الان کشیدهام ندارد. سیواندی سال است که روی ویلچر مینشینم. 16بار عمل جراحی شدهام. حساب کردم 4سال و 8ماه از عمرم را برای مداوا در بیمارستان بستری بودهام. چه شبها که از شدت ناراحتی نتوانستم پلک روی هم بگذارم. با این وصف یاد گرفتهام به دغدغههای دنیا بیتفاوت باشم.»
جنگ با کوملههای عراقی
صادق به سال 67برمیگردد؛ یعنی زمانی که همراه پدر در عملیات مرصاد شرکت کرد. آن زمان 16سال بیشتر نداشت. پدرش پاسدار بود و مرتب به جبهه میرفت. بار آخر هم او همراهش راهی شد. حین عملیات هر دوی آنها مجروح شده و برای مداوا به تهران منتقل شدند. بعد از بهبودی و گذران دوره نقاهت خواستند دوباره به جبهه برگردند که جنگ تمامشده بود. 2سال بعد صادق برای خدمت سربازی اقدام کرد. از آن جا که رشته ورزشیاش دفاعشخصی بود داوطلبانه وارد لشکر 57ارتش شد. 3ماه در تهران آموزش تکاوری دید و به گیلانغرب اعزام شد. در محدوده مرزی خدمت میکرد؛ جایی که کوملههای عراقی حتی بعد از پایان جنگ تحمیلی حضور داشته و دردسرساز شده بودند. خودش تعریف میکند: «بیسیمچی فرمانده تیپ بودم. با اینکه چند سالی از جنگ میگذشت اما کوملههای عراق مرتب با نیروهای ما درگیر میشدند. یک روز درگیری بالا گرفت. من همراه با دستگاه رمزی که پشت کمرم سوار بود پشت ماشین تویوتا نشستم. در این حین کوملهها ماشین ما را با دوشکا زدند. نمیدانم چه شد. فقط یادم میآید به هوا پرتاب شدم و محکم با سر به زمین خوردم».
دیر متوجه شدند که قطع نخاع شدهام
سرش سنگین شده بود. خون از سرش جاری شده و ران پایش شکسته شده بود. او را به ایلام فرستادند. دوستانش گمان میکردند جراحتش فقط شکستگی استخوان ران است تا اینکه شب هنگام مقدار زیادی خون بالا آورد. پزشکان احتمال خونریزی داخلی دادند. شرایط صادق وخیم شد. تا جایی که دستهایش چسبیده به سینه قفل شده بود. نمیتوانست درست نفس بکشد. پزشکان بیمارستان ایلام او را با هواپیما و کپسول اکسیژن به تهران اعزام کردند. صادق از سختی آن روزها میگوید: «در بیمارستان ارتش بستریام کردند. برای جوش خوردن استخوان رانم وزنهای آویزان کردند. هنوز کسی از کادر درمان متوجه مشکل اصلی من نشده بود. تا اینکه دکتر طوسی بعد از معاینه دقیق متوجه شد قطع نخاع شدهام. دستور داد وزنه را باز کنند. اما چون مدت طولانی بیحرکت بودم مبتلا به زخم بستر شدم. بهگونهای که پشت کمر و پاهایم جراحتهای بدی داشتند و از آنها بوی تعفن میآمد. عفونت شدید باعث شد حالم روزبهروز بدتر شود و دکترها جوابم کردند. به پدرم گفتند او را به خانه ببرید کاری از دست ما برنمیآید».
نامه سرنوشتساز
پدر دلشکسته از گفته دکتر، صادق را به خانه آورد. خواهر و برادرها بسیج شدند برای کمک به او. حفره بزرگی پشت کمر صادق درست شده بود و مادر به وقت پانسمان اشک میریخت؛ از دردی که صادق میکشید و دم نمیزد. قهرمان ما خاطره تلخ آن روزها را بازگو میکند: «پدرم هر چه داشت و نداشت برای درمان من فروخت. چیزی برایش نمانده بود تا اینکه یکی از همسایهها که از حال من باخبر بود به مادرم گفت نامهای به یکی از نمایندههای مجلس بنویس و شرح حال من را بازگو کن. شاید فرجی شود». نامه کار خود را کرد و با خانواده بیات تماس گرفته شد. رئیس بیمارستان ارتش خود شخصا مداوای او را بهدست گرفت. با اینکه زخمها تراشیده شد اما باز هم امیدی به بهبودی نبود. باید زخمها جراحی پلاستیک میشد. صادق دوباره در بیمارستان بستری شد. این بار بهمدت 6ماه. اگر چه این دوران به او سخت گذشت اما سپری شد.
داماد فراری
صادق بعد از چندبار عمل جراحی شرایط جسمی بهتری پیدا کرده بود. دستهایش را هم به مدد فیزیوتراپی میتوانست کمی تکان دهد. با این حال مادر دوست داشت تحول دیگری در زندگی او رخ دهد. به فکر سروسامان دادن پسر افتاد. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «من به ازدواج بیتمایل نبودم اما انصاف هم نمیدیدم که عروس خانهام سختی بکشد. زندگی با من دردسرهای زیادی داشت. برای همین مخالفت میکردم. البته مادرم اهمیتی نمیداد. به من گفت من نباشم تو خیلی به سختی میافتی. بگذار خیالم راحت باشد که مونس و همدمی داری». قراری گذاشته شد تا صادق و عروسخانم همدیگر را ببینند. صادق بهصورت دختر حتی نگاه نکرد. اصلا نمیدانست چرا این دختر تحصیل کرده با آن همه کمالات و وجنات میل به ازدواج با او دارد. تا توانست سنگ انداخت شاید عروسخانم منصرف شود اما نشد که نشد. با خنده میگوید: «حاج خانم دانشجوی رشته الهیأت بود. در خوابگاه سکونت داشت و معمولا آخر هفتهها به منزل اخویشان میآمد. برادرشان مستأجر عموی من بود. خلاصه در این گیرودار مادرم او را دیده و یک دل نه و صد دل شیفتهاش شده بود».
بانو بیشتر از هر چیز به ایمان و اعتقادات مذهبی همسر آیندهاش اهمیت میداد که این ویژگیها را صادق داشت. بانو تعریف میکند: «راستش خانوادهام راضی نبودند و مخالفت میکردند. اما مرغ من یک پا داشت. گفتم یا این آقا یا هیچکس! نمیدانم چرا از او خوشم آمده بود. احساس میکردم او تنها کسی است که میتواند من را خوشبخت کند. روزی که برای نخستین بار همدیگر را دیدیم کلی حرفهای مایوسکننده زد اما من گفتم مشکلی ندارم. گرفتارش شده بودم». صادق با خنده در جواب همسرش میگوید: «بله حاج خانم استقامت خوبی داشت. من فراری و او مصر به ازدواج با من. بالاخره من هم بله را گفتم». زندگی مشترکشان را خیلی ساده و بیآلایش شروع کردند. اصلا شرط و قرار خاصی باهم نداشتند. تنها خواسته بانو از صادق این بود که مردش تکیهگاه او باشد.
حلاوت زندگی مشترک
بانو روزهای اول زندگی مشترکشان را فراموش نمیکند. صادق که تا پیش از آن برای استفاده از ویلچر و رفتن بالا و پایین آمدن از تخت به کمک خانواده وابسته بود، حالا زندگی مستقلی داشت و باید خود به کارهای شخصیاش میرسید. بانو یادآوری میکند: «ما و خانواده برادر همسرم در یک خانه زندگی میکردیم. هر بار باید از دختر برادرشان کمک میخواستم که او را جابهجا کنیم. یکبار به صادق گفتم تا کی میخواهی وابسته باشی. وقت آن رسیده که خودت این کار را انجام دهی. سخت بود اما با هم انجام دادیم». صادق با همسرش روزهای خوبی را تجربه میکردند اما از اینکه نمیتوانست او را بیرون از خانه ببرد خیلی عذاب میکشید. تا اینکه بانو به او پیشنهاد داد که صادق رانندگی یاد بگیرد اما صادق در جوابش گفت: «مگر الکی است. چطور میتوانم رانندگی کنم». بانو کلی با او صحبت کرد تا به این امر راضی شد. صادق به خنده میگوید: «همانطور که در راضی کردن من به ازدواج اصرار داشت، به یادگیری رانندگی هم پافشاری کرد. اوایل حاجخانم همراهی میکرد تا سوار ماشین شوم اما حالا خودم به تنهایی این کار را میکنم».
مکث
رئیس کمیته ویلچررانی جانبازان
صادق حالا 3روز در هفته به باشگاه ورزشی میرود، آن هم با خودروی شخصی خودش. رئیس کمیته ویلچررانی شده است. میگوید: «وقتی برای نخستین بار به باشگاه رفتم بدون توقف 120دور ویلچررانی کردم؛ یعنی 1600متر. طوری که خود مربی متوقفم کرد. بچهها برایم دست زدند و کلی تشویقم کردند». او در کنار ویلچررانی ورزشهای دیگری هم انجام میدهد. اخیرا هم به یادگیری شنا رو آورده و میگوید: «کار دوستان است. گفتند حتما شنا را هم یاد بگیر». او در شرایط کرونا کلاس آموزش حرکات ورزشی و بدنسازی برای معلولان و جانبازان را بهصورت مجازی برگزار میکرد.