آستانه
محمد کاموس - روزنامهنگار
تازه به دنیا آمدهام. هنوز نامم را نمیدانم. هنوز خبری از دنیا ندارم؛ کسی هم خبر از حال من. زبان کسی را نمیفهمم اما از نگاهشان میخوانم که از من انتظار دارند. انتظار دارند برایشان بخندم و در آستانه بیسنی!
هنوز مسئول شادی کسی نیستم اما بر پیشانیام مینویسند که «لبخند بزن.» مانند یک دستآموز یادم میدهند بخند تا تشویق شوی. یاد میگیرم اگر میخواهم کارم راه بیفتد باید بخندم. شیرین باشم تا روی خوش ببینم؛ درس اول.
روزها گذشت، سالها در پی آن. در آستانه ورود به مدرسه هستم. کودکی که قرار است تحصیل کند در نظام آموزش؛ مسئول به تحصیل و مأمور به کسب بهترین نتیجه. ایدهآلیستهای آرمانگرایی دورم را گرفتهاند که انتظاراتشان سر به فلک میکشد و با تعریف و تمجید و تشویقهایشان، راه هرگونه نظری را بستهاند. کسی از من چیزی نمیپرسد. کسی از درونم خبر ندارد. در دایره لغاتم، معنای واژه جبر، قفل است. نمیدانم، واقعا حقی ندارم یا دارم و از آن آگاه نیستم.
در آستانه بیست سالگی هنوز اسیر نظام آموزشم، آن هم در رشته جبر. به این آستانه، انتظارات ریز و درشت دیگری هم الحاق میشود. میخواهم خودم باشم اما تکلیف روشن است. وابستهام. باز هم لبخند میزنم، اما تو باور نکن!
در آستانه ورود به دانشگاه، در آستانه رفتن به سربازی، در آستانه ورود به دنیای کار، در آستانه ازدواج، در آستانه بچهدار شدن، در آستانه چهل سالگی و در آستانه... مرگ.
دارم میمیرم. دیگر کسی انتظاری ندارد. این بار خودم به انتظار نشستهام تا پایین برود این آفتاب دم غروب. حس دانهای را دارم که بیتحرک بر زمین افتاده؛ نه در دل خاک فرو میروم و نه پرندهای مرا بر میچیند. بهکار هیچکس نمیآیم.
در همین سکوت با خودم «فکر» میکنم، کجا بود که یاد نگرفتم «من مسئول برآوردن انتظار هیچکس نبودم.» لبخند میزنم و سر تکان میدهم.
اینبار «خیال» میکنم دوباره به دنیا آمدهام. بدون جبر. میخواهم آنطور که دوست دارم زندگی کنم. خوشحالم از این فرصت. دست و پایم را گم کردهام. نمیدانم چه کنم. حس پرندهای را دارم که عمری در قفس بوده و حالا آزادش کردهاند. زندگی بیرون قفس را یاد نگرفتهام. دلم میگیرد.
بی خیال این خیالها میشوم. اینبار بیقرار میشوم. شاید هم دچار فراموشی. آری فراموشی.
راستی در کدام آستانه عاشق شدم؟ در کدام آستانه مجبور و مأمور نبودم؟ در کدام آستانه راضی بودم؟ در کدام آستانه به جنون رسیدم؟ در کدام آستانه قضاوت نشدم؟ در کدام آستانه برایم آستانه تعیین نکردند؟ اصلا در کدام آستانه، زندگی کردم؟ نمیدانم. یادم نمیآید.
اما میدانم در تمام این آستانهها کسی سراغی از آستانه صبرم نگرفت. و یادم نمیآید در کدام آستانه لبخند را فراموش کردم.