ویلچرنشین صدرنشین
گفتوگو با مهدی زمانی، جانبازی که قهرمان تیراندازی با تپانچه در جهان است
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
سالهاست روی ویلچر مینشیند؛ از وقتی با ترکش خمپاره قطعنخاع شد. اتفاق ناخوشایندی بود آن هم برای جوانی 20ساله که رویاهای زیادی را در سر میپروراند. اینکه دیگر نمیتواند راه برود، درد بزرگی بود در اعماق وجودش. نمیتوانست این موضوع را باور کند. خیلی با خودش کلنجار رفت و دست آخر به این نتیجه رسید که با ویلچرنشینشدنش دنیا به آخر نرسیده و باید از دیگر توانمندیهایش بهرهمند شود. با عزلتنشینی خداحافظی و خاطره تلخ مجروحشدنش را در گوشهای از صندوقچه ذهنش پنهان کرد. حالا بهتر میتوانست به موفقیتهای پیشرو فکر کند. ادامه تحصیل داد و در کنارش کار کرد تا کسب درآمدی داشته باشد. این کارها اگرچه حس خوبی به او القا میکرد اما نیاز داشت لبریز از نشاط شود. ورزش، بهترین گزینه برای او بود. همهجور رشته ورزشی را تجربه کرد و از میان آنها توانست موفقیتهای چشمگیری در تیراندازی با تپانچه کسب کند. پیروزیهای ثبتشده در کارنامههای ورزشی او زیاد است و از بین مدالهای زیادی که بهدست آورده، 12مدال مربوط به مسابقات جهانی است. مهدی زمانی، جانباز ویلچرنشین با پیروزیهای پی در پی خود توانسته به همه ثابت کند امید و تلاش اگر در کنار هم قرار گیرد، هر غیرممکنی، ممکن میشود.
بیشتر وقت خود را در مرکز توانبخشی جانبازان امام خمینی(ره) میگذراند. دوست دارد زمان خود را با رفقای قدیمیاش سپری کند. این کار حالش را خوب میکند. برای همین هر روز به اینجا میآید و با آنها گل میگوید و گل میشنود. پای درددلشان مینشیند. اگر غصهای داشته باشند چون برادری دلسوز در مقام رفع آن برمیآید. البته اگر نیاز باشد از امکانات فیزیوتراپی مرکز هم استفاده میکند تا پاهایش خشک نشود. زمانی، دنیایی حرف برای گفتن دارد؛ از روزهایی که جوان بود و به جبهه رفت. آن زمان 20سال بیشتر نداشت. به سال 65برمیگردد؛ «در عملیات حاجیعمران مجروح شدم. خمپارهای در فاصله چند قدمی من منفجر شد و ترکشهایش به کمر و پشتم اصابت کرد. همان لحظه سعی کردم خودم را تکان دهم و به عقب بکشم اما متوجه شدم پاهایم حس ندارد و تکان نمیخورد چون قبلا دوستانم را در این وضعیت دیده بودم میدانستم وقتی دست و پا حرکت نمیکند که قطع نخاع شده باشی. برای همین احتمال میدادم که به نخاعام آسیب وارد شده باشد.» مهدی نمیتوانست خود را جابه جا کند. روی زمین افتاده بود. دوستانش به یاری او آمدند و به پشت جبهه انتقالش دادند. او سوار بر آمبولانس راهی بیمارستان شد. شرایط خوبی نداشت. از صحبتهای دکتر و بیحسی پاها پی برد حدسش درست بوده است.
نمیدانستم با فلجشدنم چطور کنار بیایم
زمانی، روزهای بدی را در بیمارستان سپری کرد. باور این موضوع که دیگر نمیتواند راه برود برایش سخت بود. روزهایش را به مداوا و همصحبتی با جانبازان میگذراند. اما شب هنگام وقتی همه خواب بودند، هجمهای از افکار پریشان سراغش میآمد؛ اینکه نمیدانست قرار است چه برایش پیش بیاید. همین آینده مبهم آزارش میداد. او از بیخوابیهای شبانهاش میگوید: «مرتب با خودم کلنجار میرفتم با فلجشدنم چطور باید کار پیدا کنم؟ سرنوشتم چه میشود؟ و دهها سؤال دیگر... سخت بود؛ خیلی سخت. بالاخره بر خودم مسلط شدم. گفتم اتفاقی پیش آمده و فلج شدهام اما دنیا که به آخر نرسیده است. باید امیدوار باشم و بتوانم به زندگیام رنگ دیگری بدهم.» همین انگیزهای شد تا زمانی بعد از مرخصشدن از بیمارستان و پشتسرگذاشتن دوره نقاهت به ادامه تحصیل اقدام کند. او در رشته حقوق قبول شد. بعد هم در کنار درس به فکر اشتغال افتاد. باید کسب درآمد میکرد تا بتواند روی پای خود بایستد. برای همین در کارگاه چرمسازی مشغول کار شد.
ورزش راهی برای نشاط درونیام بود
درس و کار در کنار هم نهتنها او را خسته نمیکرد بلکه نیرویی مضاعف انگار به جانش رخنه کرده بود و همین باعث بود تلاشاش را چند برابر کند؛ تلاشی همراه با امید که تا آن زمان تجربهاش نکرده بود. حالا وقت آن شده بود به زندگیاش رنگ و بوی آرامش و خوشی بدهد. تصمیم برای ازدواج را با خانوادهاش درمیان گذاشت و با درایت مادر، همسری مهربان و با گذشت اختیار کرد؛ بانویی که همیشه و در همه حال همراه و رفیق او بوده و هست و خواهد بود. زمانی، روی ویلچر مینشست اما به آنچه میخواست رسیده بود. ولی خب دوست داشت برای نشاط درونیاش هم گامی بردارد. معتقد بود باید خود را سلامت نگه دارد و رمز این کار ورزشکردن است. میگوید: «روزهای کودکیام به فوتبال بازی در زمینهای خاکی گذشت. وقتی بزرگتر شدم سراغ ورزش باستانی رفتم. من اهل ورزش بودم. دلم میخواست ورزش کنم. این کار من را لبریز از نشاط و انرژی میکرد. با ورزش هم جسم و هم روحم شاد میشد. چند سال ویلچرنشینی من را از ورزشکردن دور کرده بود. میدیدم خیلی از جانبازان بهدلیل زیاد خوابیدن روی تخت دچار عارضه شدهاند. نمیخواستم چنین شرایطی را پیدا کنم.»
برای تیراندازی با تپانچه انتخاب شدم
زمانی، با ورودش به آسایشگاه، ورزشکردن را آغاز و خیلی از رشتهها را تجربه کرد. والیبال، بسکتبال، تنیس روی میز، وزنهبرداری، پرتاب دیسک. شنا و رالی. مربی بعد از بررسی استعدادهای زمانی به او تیراندازی با تپانچه را پیشنهاد داد که بهعنوان رشته مسابقاتی انتخاب کند. او در مدت زمان کوتاهی توانست توانمندیاش را در این رشته ورزشی نشان دهد. نخستین مدال کشوری خود را در سال75بهدست آورد. بعد از آن موفق به کسب مدال طلا در مسابقات لهستان شد که در واقع نخستین مدال جهانی او بود. 2ماه بعد از مسابقات آلمان شرکت کرد و باز هم مدال طلا بهدست آورد. مدال طلای کرواسی، مدال نقره ترکیه، مقام برتر استرالیا و امارات از دیگر موفقیتهای اوست. زمانی با خنده میگوید: «در مسابقات استانی، کشوری و جهانی زیادی شرکت کردهام. تعداد مدالهایم آنقدر فراوان است که جز 12مدال جهانی که دارم باقی را در کیفی بستهبندی کرده و در انباری خانهام نگهداری میکنم.»
مکث
آموزش تیراندازی به جانبازان
او این روزها برای تغییر حال دوستانش در آسایشگاه جانبازان به آنها تیراندازی با تپانچه یاد میدهد. معتقد است که ورزشکردن به جانبازان روحیه میدهد و باعث نشاطشان میشود. زمانی از اینکه جانبازان اعصاب و روان و قطعنخاعی مظلوم واقع شدهاند و کسی سراغی از آنها نمیگیرد دلگیر است؛ «این عزیزان بهای سنگینی برای دفاع از کشور دادهاند. شرط انصاف نیست که غریبانه عمر خود را در گوشه اتاق آسایشگاه جانبازان سپری کنند. تصور کنید شبانهروز چشم به در آسایشگاه دوختهاید تا کسی بیاید و با شما صحبت کند. آنها نیازی به حمایت مالی ندارند گاهی با یک حوالپرسی خیلی خوشحال میشوند.» شاید خیلی از ما ندانیم اما زمانی که دوست و رفیق این جانبازان است میگوید اغلب کسانی که اینجا هستند سالهاست دردهای طاقتفرسا را تحمل میکنند؛ هر ثانیه از عمرشان یک سال میگذرد.