
والله سرگردونِتُم، حیرونِتُم

مسعود میر - روزنامهنگار
40 سالهام و این جملهها تهلنجیهای همیشه تازه ذهن من است از شهری که به شهادت روزها، چندی قبل از تولد من و ما آزاد شد. ما که به دنیا آمدیم دنیای خیلیها در همان پازل محزون، تمام شدهبود، نه فقط خرمشهر که آبادان هم چنین بود و هرچند درد خمپاره نکشید اما بغض جنگزدگی زیاد داشت.
در یکی از همان نخلستانهای همسایه رود نشستهایم و بوی ماهی کبابی را کیفوریم. میزبان از نخلهای پرخاطره میگوید و وعده میدهد بعد از ناهار ما را به ساختمان نفت ایران انگلیس ببرد؛ همانجا که در ایام سقوط خرمشهر شد مقر گردان فلوجه و بعثیها در آن خیلی جولان دادند. ساختمان حالا شده موزه جنگ و وقتی وارد محوطهاش میشوی انگار اتمسفر مغموم خرمشهر تشدید میشود. ماشینهایی که عراقیها برای ممانعت از هلیبُرد نیروهای ایرانی در خاک کاشته بودند در موزه بازسازی شدهاست. در طبقات ساختمان تا دلتان بخواهد نشانههای زندگی و جنگ و مرگ پشت ویترینهاست. بازیگوشانه به سمت در پشتبام میروم. یکی از همراهان ما زن سالمندی است که وقتی تقلای من برای رفتن به پشتبام را میبیند با بغض میگوید: خیلیها از این پشتبام خودشان را پرت کردند در محوطه و وقتی خشکم میزند زیرلب میگوید: زنها را به اسارت میآوردند برای آشپزی و رختشویی و پدرسوختگی... غیرت زنها این خوی حیوانی را تاب نمیآورد و از پشتبام میپریدند پایین تا داغ ننگ به دامن پاکشان ننشیند.
فاصله خرمشهر سقوط کرده تا آبادان آنقدر کم است که فرصت نمیشود درست فکر کنی چطور درحالیکه بعثیها دیوارهای خرمشهر را با آمدن و ماندنشان آلودهاند، در شهر برادر(آبادان) ایستادگی و وطنپرستی نمیگذارد چشمها لحظهای خرمشهر و اشغالشدنش را پلک بزنند. رادیو نفت آبادان در هر لحظه به آبادانیها یادآور میشود که زندگی ادامه دارد ولو زیر خمپاره و در جوار خون شهید. ایستادگی و مقاومت آبادان را خالی نکرد تا زمانی که همسایه آزاد شد، ولو ویران و زخمی و پردرد.
از زیارت سیدعباس و قدمزدن در محله بریم و تماشای کلیسا و خرید از تهلنجیها برگشتهایم و آبادان را دوباره به خرمشهر و همان نخلستان کوچک وصل کردهایم. دم غروب که هوا خنکتر شده سراغ مسجد جامع خرمشهر میرویم. حتی اگر بازسازی شده باشد باز تصویر گنبد خمپاره خورده مسجد و گروههای داوطلبی که به حکم محمدجهانآرا در صحن مسجد سازماندهی میشدند در خاطر تداعی میشود. هنوز در برخی محلهها روی دیوار میشود زخم گلوله را دید. ناگهان خودم را در میانه شهر ویران روزهای سقوط میبینم. سیدصالح موسوی یا همان سالی خرمشهریها به دستور جهانآرا مشغول مدیریت گمرک است و با همان شمایل جذاب و مردانهاش، دل میسوزاند و قطار فشنگها را بر تن سوختهاش مرتب میکند. در همان خیالات بلند از عابران میپرسم هیچکس از امیر رفیعی و محل شهادتش خبر ندارد؟ همه شاهدان عینی آن لحظات قبل از سقوط شهر میدانند که تا لحظه اشغال کامل خرمشهر، امیر با همان پای مجروح درشهر ماند و هیچوقت هم کسی از سرنوشتش مطلع نشد.
حرف از مقاومت که شد به همه بگویید مقاومت یعنی خوزستان...