با سلاح عشق میجنگید
در آستانه شهادت محمد بروجردی؛ سرداری که به مسیح کردستان شهرت داشت
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
سالها از شهادت محمد بروجردی گذشته؛ همان سرداری که در مناطق کردنشین کشورمان نامش را مسیح کردستان گذاشتند. الحق هم نام برازندهای است برای او؛ کسی که با سلاح عشق به هموطن و تعصب ملی، به جنگ دشمن منافق میرود. آن روزهای سخت را کمتر کسی از یاد میبرد؛ وقتی کوملهها شهرهای سنندج و سقز و پاوه را محاصره کرده و مردم بیگناه و بیدفاع را زیر آتش گلوله خود گرفته بودند. آن زمان بود که محمد به میانشان آمد. حمایتشان کرد و امنیت را به شهر و خانهشان بخشید. او روزهای زیادی را با مردم کرد سپری کرد و خاطرات خوش از خود به جا گذاشت. شهید محمد بروجردی علاوه بر حماسهآفرینی در غائله کردستان، ازجمله کسانی بود که در شکلگیری نیروی سپاه نقش پررنگی داشت. اما زمانی که فرماندهی این نهاد را به او پیشنهاد دادند نپذیرفت و گفت: «دوست دارم بین مردم و برای مردم باشم». اول خرداد سالروز شهادت اوست. همسرش فاطمه بیغم و دخترش سمیه خاطراتی را از این سردار شهید بازگو میکنند.
وقتی پدر رفت...
در روستای دره گرگ بروجرد به دنیا آمد. سن و سالی نداشت که پدرش از دنیا رفت. بار زندگی بر دوش مادر افتاد و برادر بزرگترش. محمد آن زمان 6- 5سال بیشتر نداشت. شاهد زحمات مادر بود و قدردان او. شرایط زندگیشان خیلی خوب پیش نمیرفت. برای همین مادر تصمیم گرفت نزد خواهر خود به تهران برود به این امید که امکان کارکردن برای پسرها مهیاتر باشد. اول از همه پسر بزرگ خانواده مشغول کار در مغازه تشکدوزی شد. بعد از مدتی محمد ترکتحصیل کرده و به یاری او رفت تا در تامین مایحتاج خانه کمکحال برادر باشد. محمد کارش این بود که ابرها را خرد کرده و در ملحفههای بالشتی بگذارد. پسر زرنگ و با جربزهای بود؛ همین صاحبکارش را خوشحال و راضی میکرد. او برای سالهای جا مانده از تحصیل در مدرسه شبانه ثبتنام کرد. روزها مشغول کارگری بود و غروب هم سر کلاس درس حاضر میشد.
حضور کلاس درس آیتالله مجتهدی تهرانی
محمد 13ساله حالا برای خودش استادکاری شده بود. در چشم برهمزدنی تشک میدوخت؛ کاری که برای بزرگترها چند ساعت وقت نیاز دارد. سربه راهی و معتقدبودنش باعث شده بود در بازار اسم و رسمی داشته باشد. یک روز ظهر که زیراندازش را در مغازه پهن کرده بود تا نماز بخواند پیرمردی خوشرو وارد شد. صبر کرد تا نماز پسرک نوجوان تمام شود و به او گفت: «نماز میخوانی؟ در ملک یهود؟ برای اینکه نمازت قبول شود به مسجد برو. مسجد فخریه کمی بالاتر است. خواستی کلاس درس آیتالله مجتهدی تهرانی هم برو». این حرف تلنگری بود بر محمد. انگار پیرمرد آمده بود تا او را بیدار کند و پسرک هوشیار هم شد. از آن روز به بعد نمازهایش را در مسجد میخواند و هنگام غروب بعد از کار به مدرسه دینی آیتالله مجتهدی تهرانی میرفت. وقتی به خانه برمیگشت شب میشد. این درحالی بود که مسافت زیادی را از مدرسه تا روستای مسگرآباد طی کرده و خطرات تاریکی و ناامنی مسیر را هم به جان خریده بود.
جشن عروسی بیساز و آواز
بعد از مدتی با فردی به نام حاجعبدالله بوذری که معلم قرآن روستای مسگرآباد بود، آشنا شد؛ مردی خداترس و انقلابی که تأثیر زیادی روی محمد گذاشت. مرتب در مجالس مذهبی شرکت میکرد و در یکی از برنامهها به شهید عراقی معرفی و پایش به مبارزات سیاسی باز شد. مادر از رفتوآمدها، صحبتها و رفتار او متوجه شد چه مسیری را انتخاب کرده است. با خودش فکر کرد اگر برای او همسری اختیار کند شاید محمد دست از کارهایش بردارد. او دختر خواهرش را انتخاب کرد و موضوع را با محمد درمیان گذاشت. او هم صحبتهای مادر را گوش داد نه مخالفتی کرد و نه حرفی زد؛ فقط سکوت. آنجا بود که مادر متوجه شد از این پیشنهاد خوشاش آمده است. همسر شهید هنوز همان حجب و حیای جوانیاش را دارد و وقتی خاطره آن روزها را بیان میکند سربه زیر میاندازد؛ «سال 52بود. مراسم خواستگاریمان خیلی ساده برگزار شد. محمد 17سال داشت حتی سربازی هم نرفته بود. او شرط گذاشت که در جشن عروسی بزن و بکوب نباشد. من هم قبول کردم. خطبه عقدمان را هم همین حاج آقا بوذری خواند. از روز عقد تا مراسم عروسی زمانی نگذشت. بیهیچ سرو صدایی زندگیمان را شروع کردیم».
دستگیری در مرز عراق
محمد خانهای در خیابان مولوی اجاره کرد؛ خانهای که دور تا دور اتاق داشت و در هر کدام یک همسایه زندگی میکردند. او خدمت سربازی را پیشرو داشت. اما از آنجا که میانهاش با رژیم پهلوی خوب نبود خیلی رغبتی به رفتن نشان نمیداد. بهخصوص که دوره آموزشی را باید در پادگان مشهد میگذراند. تا اینکه یک روز برای دیدن خانواده و نوعروسش به تهران آمد. گفت که دیگر نمیخواهد برگردد. مادر به تصور اینکه شوخی میکند خیلی حرفهایش را جدی نگرفت. بعد از چند روز مرخصی عزم رفتن کرد و همه به گمان اینکه به پادگان برگشته است. بانو از دستگیریش در مرز عراق میگوید: «ما نمیدانستیم که محمد میخواهد به عراق برود. دوست داشت امام را ببیند. در سوسنگرد هنگام عبور از مرز او را دستگیر کرده بودند. چند وقتی هم در زندان بود تا اینکه آزادش کردند و او مجبور شد 2سال سربازی را بگذراند».
اخفای اعلامیهها در تشکها و بالشها
محمد که دوره سربازی را پشتسر گذاشته بود پی کسبوکار افتاد. همان تشکدوزی را ادامه داد. البته تشکدوزی پوششی بود بر فعالیتهای انقلابیاش. اعلامیهها را در تشکها و بالشها میگذاشت و به جاهای مختلف میفرستاد. بانو تعریف میکند: «توزیع و تکثیر اعلامیه و نوارها در خانه پدرم انجام میشد. زیرزمین خانهمان پر بود از اسلحه که مادرم پنهان میکرد. کسی از خانواده من مخالف کارهای محمد نبود و حتی یاریاش هم میکردند. مدتی برای آموزش نظامی به سوریه رفت. آن زمان باردار بودم. 2روز بعد از اینکه به ایران برگشت پسرم حسین به دنیا آمد؛ سال 56بود».
فرمانده دلها
هنوز مدت زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که غائله کردستان برپا شد. محمد به آنجا رفت تا تنش آنجا را پایان دهد. او با ورودش به غرب کشور متوجه شد سنندج، پاوه، سقز، مریوان و دهها شهر دیگر در محاصره منافقان هستند. در نخستین قدم مردم را به آرامش دعوت کرد و گفت که برای کمک به آنجا رفته است. بعد هم به هموطنان کرد از زن و مرد پیر و جوان آموزش نظامی داد که بتوانند هنگام خطر از خود دفاع کنند. او برای دفاع از مردم کرد از جان مایه میگذاشت و آنها هم او را به غایت دوست داشتند. به تعبیر بانو، شهید بروجردی فرمانده دلها بود. او خاطرهای تعریف میکند: «محمد دادرس بود. در همان زمان محاصره کردستان متوجه میشود خانم بارداری در یکی از روستاها وقت زایمانش رسیده و بهدلیل وخامت حالش باید به بیمارستان برود. اما از آنجا که شهرها و جادهها قرق منافقان بوده نمیتوانستند او را برسانند. محمد وقتی زن را در حال مرگ میبیند با سختی زیاد مسیر را باز کرده و زن را به بیمارستان میرسانند». شهید بروجردی آنقدر در قلب مردم کرد جا باز کرده بود که به جانش قسم میخوردند. در کنار دفاع از حریم شهرها به مشکلات مردم هم رسیدگی میکرد. بخشی از حقوق خود را برای کمک به خانوادههای نیازمند درنظر گرفته بود و از حقوق ناچیزی که میگرفت فقط سهم کمی به خانواده خودش میرسید. تواضع و مردمدوستی او باعث شده بود هموطنان کرد گفتههایش را به جان بخرند و به او لقب مسیح داده بودند».
یک دل سیر، او را ندیدم
شهید بروجردی بیشتر وقت خود را برای خدمت به دیگران سپری میکرد و با اینکه دلتنگ خانوادهاش میشد اما خیلی کم به آنها سر میزد. مرتب در سفر بود؛ از این شهر به آن شهر. خیلی درگیر بود. دیر به دیر سر میزد تا جایی که بچهها او را نمیشناختند. گاهی به بانو زنگ میزد که به منطقه بیاید تا دیداری تازه کنند وقتی آنها میرسیدند محمد را تا چند روز نمیدید. فاطمه بیغم از نبود همسر اذیت میشد اما میدانست مردش هدف مقدسی را دنبال میکند. گله نمیکرد. حتی دخترش سمیه هم که به دنیا آمد محمد در کردستان بود. خانواده به سختی توانستند به او خبر دهند. بانو از مسافرتهایشان میگوید: «گاهی میشد با هم مسافرت میکردیم؛ البته سفر کاری. مثلا به تهران میآمد تا ما را به منطقه ببرد. ترجیح میدادم من با اتوبوس بیایم و او با ماشینش. با سرعت رانندگی میکرد و همیشه باعث دلخوری میشد. خیلی وقتها از شدت خستگی پشت رل خوابش میبرد و تصادف میکرد». وقتی هم به منطقه میرسیدند محمد خانوادهاش را اسکان میداد و خودش به شهر دیگری میرفت. فاطمه بیغم میگوید: «در یک عملیات پایش شکسته بود. با خودم گفتم خب حداقل در کنارم هست و بچهها میتوانند چند روزی او را یک دل سیر ببینند اما چه فایده. دوستانش را دعوت میکرد به خانهمان بیایند. مرتب جلسه میگذاشتند. من در آشپزخانه بودم و ساعتها به در و دیوار نگاه میکردم».
روزی که محمد پر کشید
شهید بعد از آزادسازی کردستان در آنجا ماند. گفت نمیتوانم بیایم. از بودن در کنار مردم کرد لذت میبرد. او فرمانده قرارگاه سیدالشهدا(ع) بود. چند روز قبل از شهادتش زنگ زد و از همسرش خواست با بچهها به منطقه بیاید. دلتنگ بود. انگار میخواست برای آخرین بار آنها را ببیند. بانو گفت تازه آنجا بودهاند. اما محمد خیلی اصرار کرد. بانو دست بچهها را گرفت و راهی شد. چند روزی نگذشته بود که محمد گفت میخواهد برای بازدید منطقه برود. با این حرف بانو دلش آشوب شد. خودش هم دلیلش را نمیدانست. تا نزدیکیهای ظهر که خبر رسید ماشین فرمانده روی مین رفته و منفجر شده است. او مانده و 2کودک قد و نیمقد و آیندهای که انتظارش را میکشید.
مکث
بخشی از وصیتنامه شهید بروجردی:
شناخت مردم در تداوم انقلاب، امری حیاتی است
بیشک امنیت امروز غرب کشور بهویژه شمال غرب را مدیون شهید بروجردی هستیم. اینکه میگویند شهید بروجردی مسیح کردستان بود، حرف حقی است؛ چرا که ایشان از خودش مایه گذاشت و هیچگاه بهدنبال منافع شخصی نبود؛ بهعبارتی شهید بروجردی از خود رها بود.
او در بخشی از وصیتنامه خود این چنین گفته بود: «ما که جز تکلیف کاری دیگر نداریم، اگر ما به اجتهاد خودمان برای خودمان تعیین مسئولیت کنیم این غلط است. وجود امام، امروز برای ما معیار است. راه او راه سعادت و انحراف از راهش خسران دنیا و آخرت است و من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند بهمراتب حساستر و سختتر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست. وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند که بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری که جریانهای انحرافی دارند را بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب امری حیاتی است».
مکث
دکتر سمیه بروجردی، دختر شهید:
سرباز سیلی زد ولی پدر او را بوسید
سمیه بروجردی تنها دختر شهید است که زمان شهادت سردار، فقط 3سال داشته. از اینرو خاطراتی که نقل میکند از دوستان و آشنایان شنیده است. او که اینک پزشک است به خاطرهای از پدر اشاره میکند: «گویا در شرایط بد جنگ یکی از سربازان درخواست مرخصی میکند و مسئول دفتر پدرم به او اجازه نمیدهد. بینشان جر و بحثی پیش میآید. با صدای آنها پدر از اتاقش بیرون آمده و متوجه ماجرا میشود و میگوید که شما تازه از مرخصی برگشتی و نمیشود دوباره بروی. سرباز هم عصبانی سیلی محکمی بهصورت پدرم میزند. اما پدر واکنش بدی نشان نمیدهد و با خنده آن طرف صورتش را جلو میبرد که عجب دست سنگینی داری. یکی هم این طرف بزن میزان بشود. بعد هم صورت سرباز را میبوسد و میگوید که ببخش نمیدانستم رفتن شما اینقدر ضروری است. دستور میدهد 3روز برای سرباز مرخصی بنویسند. این کار پدرم باعث شرمندگی سرباز میشود. با گریه میگوید مرخصی نمیخواهم چون لیاقتش را ندارم. 11ماه بعد هم شهید میشود بیآنکه مرخصی رفته باشد».
مکث
دیدگاه رهبر معظم انقلاب درباره شهید بروجردی
مجذوب روح عرفانی شهید
سردار سرلشکر پاسدار محمد بروجردی یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنگ ایران و عراق بود که در اول خرداد سال 62در کردستان به شهادت رسید. مقام معظم رهبری درباره ایشان چنین فرمودهاند: «چهره شهید بروجردی را بازسازی کنید... آن صورت نجیب و سالم. آن آدم کمحرف و پرکار و مؤمن را درست نشان دهید، حالاتش را نشان بدهید. مرحوم شهید بروجردی بسیار فعال بود. یکبار در سال1359یا اوایل 1360رفتم منطقه غرب. ایشان آنوقت در باختران بود و من از نزدیک شاهد کار او بودم. اما چیزی که از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من بهوجود آورد، این بود که دیدم این برادر، با کمال متانت و با کمال نجابت، به چیزی که فکر میکند، مسئولیت و وظیفه است. من تصور میکنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزهجویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارضهای کاری با او داشتند نشانه آن روح عرفانی شهید بود. معاشرت که بتوانم جزئیات حالات عرفانی او را بهدست بیاورم».