• یکشنبه 15 مهر 1403
  • الأحَد 2 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 06
دو شنبه 26 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 160814
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/zp1mr
+
-

عروس شوشتری

عروس شوشتری

مهدیا گل‌محمدی - روزنامه‌نگار

عمه، عمه‌ام نبود؛ مادر رضاعی پدر بود و از وقتی در آن کوچه پامنار، شوهرش زنده از سفر بازنگشت، آن‌قدر بی‌خانه مثل باد، دو لته در‌های خانه‌مان را به هم زد که نفهمیدیم از کی یکی از گل‌میخ‌های جالباسی را به احترام چادرش خالی ‌گذاشتیم. مادر اگر سبزی می‌خرید چادر عمه هم مثل چادر مادر بوی شنبلیله و جعفری می‌گرفت و اگر جعبه‌جعبه گوجه‌فرنگی سفارش می‌داد عصرنشده بوی رب تازه می‌گرفت. در آلبوم خانوادگی ما عمه حتی چند صفحه قبل از پیله سفید قنداقی که مرا دور می‌زد بی‌هیچ نشانی از میانسالی دست‌های حنابسته‌اش را روی سینه‌اش گذاشته بود تا جلوی پرده عکاسی صحن امام رضا(ع) هم یکی از ما باشد. چند صفحه بعد‌تر اما می‌توانستی یکی‌یکی و بعد‌تر‌ها دوتادوتا چروک‌های صورت تکیده و پوست به‌استخوان‌چسبیده‌اش را بشماری و بعدتر چروک‌ها آن‌قدر زیاد می‌شدند که دیگر نمی‌توانستی بشماری‌شان. خطوط پیری درست از صفحه هشتم آلبوم شروع می‌شد؛ یعنی همان صفحه‌ای که دامادش در عکس زرد و رنگ‌پریده‌ای، کنار موهای تافت‌زده عروس فقط کت‌وشلواری بدون سر بود. ‌عمه یک ‌بار به مادر ‌گفت: «سلفون آلبوم سر جاش نبود؛ من فقط لای آلبوم را باز کردم که صورت اون خدانشناس کنده شد. برگ اگه به‌دردبخور بود که خدا نگهش می‌داشت». دروغ می‌گفت. صورت دامادش که شب عروسی غیبش زده بود زیر ناخن‌ عمه قلوه‌کن شده بود و چند صفحه بعدتر از عکس‌های کلاس اول رفتن من، عمه دیگر دختری نداشت که به خاطرش همین‌طور که لب‌هایش بی‌صدا می‌جنبید ملاقه در دیگ شله‌زرد بچرخاند یا سیزده‌به‌در‌ها با او سبزه‌ای گره بزند و بعد پیشانی‌اش را سه بار ببوسد. عمه که حالا پیر شده بود مثل مرغ عزا و عروسی، هیچ میهمانی‌ای خوشحالش نمی‌کرد. لباس سفید، مجله ‌بوردا، سرمه و ماتیک هر چه به عروسی ربط داشت حالش را به هم می‌زد. یاد گرفته بود به کراوات هم می‌گفت افسار تمدن. از همه بیشتر اما بوی تافت حالش را به هم می‌زد. اگر کسی به موهایش تافت می‌زد و بویش به عمه می‌خورد به طرفه‌العینی خون‌دماغ می‌شد. سال‌ها بعد که برادرم حین خدمت سربازی دلش را پیش دختری شوشتری جا گذاشت، یک پنجشنبه آخر سال، مادر بشقاب حلوایی به دستم داد تا برای عمه ببرم. تا به آن خانه برسم کوچه‌ای در محله پامنار از صدای جوی آبی رد شد و یکی از چنار‌ها به احترام صاحب عزا کلاهی که از کلاغ‌ها بر سر گذاشته بود را برداشت. زنگ زدم. جلوی در سکوتی که با غبار و عطر دیوار‌های نم‌زده بزک کرده بود به جای عمه بغلم کرد. دو گالش لاستیکی درپوش چوبی و طبله‌کرده آب‌انبار گوشه حیاط را دور زد و تا جلوی اتاق رفت اما پشت در خالی ماند. آب حوض سبز شده بود و آجر‌های هفتی‌هشتی بالای دیوار حالا ممیز‌های یکی‌درمیانی بودند که هیچ‌کدام تکیه به دیگری نداشت. حالا روی رف حلوایی که در بشقاب گل‌سرخی، روغن پس می‌داد تنها شیرینی آن خانه بود. تلخی چای از گلویم پایین نرفته بود که گوشه‌کنایه‌های عمه شروع شد؛ «حالا این دختره را از کجا پیدا کرده؟ کس و کارش ‌کی‌ان؟» گفتم: «شوشتری‌ان؛ هم‌کلاسیش توی دانشگاه بهش معرفیش کرده». عمه با جارو گل‌های لاکی‌روناسی قالی را انگار پی چیزی بگردد کنار می‌زد. گفت: «بعله دیگه، ندیده نشناخته، اصن مادرزن‌ اون ‌هم شوشتری، چه شود! چند سال دیگه‌ام که به قول معروف بهانه بچه‌جاترکن‌ آب هندونه‌اس». گفتم: «مادرش عمرشو داده به شما». انگار مرا نمی‌دید؛ هاشور‌های جارو رشتی روی فرش خرسک وسط هال از حاشیه به ترنج و از ترنج به تاج می‌رسید اما گوشه‌‌کنایه‌های عمه به آخر، نه. چند روز بعد در صفحه شانزدهم آلبوم خانوادگی، هشت مسافر یک مینی‌بوس بنز، یکی‌درمیان مثل دندان‌های افتاده بچه‌ای خردسال کنار هم نشسته‌اند تا به خواستگاری دختری شوشتری بروند و عمه با ابروهای گره‌زده روی آخرین صندلی تکی سمت شاگرد، نصف صورتش را به پنجره کنار عکس چسبانده است. مادر گوشه پایین عکس بعدی کنار تاریخ نوشته: «دلالیهی». شوشتری‌ها گفتند دلالیهی یعنی واسطه‌ای که دو خانواده عروس و داماد را به هم معرفی می‌کند. در عکس‌هایی که گوشه پایینش کنار تاریخ نوشته «بله‌برون» و «نشنه‌ونون» تا پیش از عکس «جهاز‌کشون»، عمه هنوز گره‌ کور ابروهایش را باز نکرده و اخمی دارد که نگو. نشنه‌ونون به نوعی همان نشان‌کردن دختر با انگشتر نامزدی بود که شوشتری‌ها روز جمعه را برای آن می‌پسندند. در عکس‌های بعدی، صندلی تکی عمه در مینی‌بوس بعد از مراسم خواستگاری و پیش از جهاز‌کشون، خالی‌ است. گفت: «به موهاشون تافت می‌زنن، خون‌دماغ می‌شم؛ شگون هم نداره». بله‌برون و نشنه‌ونون به همین منوال گذشت. از شوشتر که برگشتیم چند‌ ماه بعد و پیش از به قول جنوبی‌ها جهازکشون، مادر در گوش عمه چیزی گفت. عمه کمی به فکر فرو رفت و بعد پا شد چادرش را از روی گل‌میخ برداشت و رفت لباس عوض کند. مادر تعریف می‌کند وقتی عروس را دیده به پهنای صورت اشک ریخته و سه بار پیشانی عروس را بوسیده. بعد‌ها از مادر پرسیدم: «اون روز چی در گوش عمه گفتی؟». بهش گفتم «شاید برای این خون‌دماغ می‌شی‌ که هر بار بوی تافت بهت می‌خوره دامادت را توی سرت می‌کشی».
 

این خبر را به اشتراک بگذارید