بخشی از رمان «گزارشهای امیر پسر عاشق»
صادق زل زد تو چشمهایم. بقیه حرفم را خوردم و یاد عمو یارعلی افتادم که هر وقت حرف پهلوان را میزد چشمهایش خیس میشد. آن دفعه میگفت: «رفیقم آقممد خودش کنار پهلوان تو غسالخانه بوده، او میگفت اگر غلامرضا خودکشی کرده چرا بازوش کبود بود؟ چرا پشت سرش خون لخته شده بود؟ میگفت همه میدانستند غلامرضا از بچگی با حکومت مشکل دارد، بهخاطر زمینهایی که رضاخان از آنها غصب کرده و پدری که از غصه بیمار شده بود. بهخاطر سختیها و نداریهایی که در تمام زندگیاش کشیده بود. همه میدانستند که او هیچ وقت به شاه و دربار روی خوش نشان نداده. تازه او با آن همه اعتقادی که به خدا داشت، محال بود هم چنین کاری کند! او امید مردم بود، کی باور میکند اینطوری به ناامیدی رسیده باشد و بریده باشد که برود تو هتل خودش را خلاص کند؟»
صادق دستش را گذاشت روی شانهام و لبخند غمگینی زد.
- تختی برای ما نمرده، به ولای علی هنوز تو زورخانه میل میاندازد! میدانی چه کسانی میگویند تختی مرده و تمام شده؟ همانهایی که با هزار نقشه و نامردی از میان برش داشتند. اما من و تو خوب میدانیم که او نمرده و راهش ادامه دارد.
صدای صادق پیچید تو سرم: «او نمرده... با نامردی برش داشتند... راهش ادامه دارد...».
نگاهم را از نگاه صادق گرفتم و تصمیمام را گرفتم. صادق گفت: «من میروم سر کوچه و منتظرت میمانم. اینجا درست نیست.» و به مامان و زنهای توی کوچه اشاره کرد. من هم رفتم توی اتاق تا لباسهایم را بپوشم. رفتنی دوباره نگاهم افتاد به کتاب ارمغان. رفتم سراغش. یاد آن دفعه افتادم که ارمغان آمده بود و کتاب را داده بود دستم. از یاد آن روز تنم داغ شد.