پیشاهنگ دهه هفتادیهای مدافع حرم
پای صحبتهای خانواده «سیدمحمدحسین میردوستی» که چون محبوبش حضرت عباسع روز تاسوعا شهید شد
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
مادر عادت داشت به او سیدمحمدحسین بگوید و هربار اینگونه صدایش میکرد، محمدحسین میگفت: «آقا هم قبلش بگو» و چه زیبا این جمله را میگفت. بیانش لبخند را روی لبهای مادر مینشاند. دلش شاد میشد. انگار تعمدا او را محمدحسین صدا میکرد تا پسر در جواب بگوید: «آقا هم قبلش بگو!» آقا سیدمحمدحسین فرزند آخر خانواده بود و نور چشمی پدر و مادر. میدانست چطور باید برای آنها دلبری کند. راه بهدست آوردن دل اهل خانه را بلد بود. برای خواهر تکیهگاه، برای برادر پشتوانه، برای پدر و مادر دردانه و برای همسر رفیقی بیهمتا. محمدیاسا هم که جای خود را داشت؛ پسرش. بیشتر از یک سال برایش پدری نکرد اما در همین مدت کم چه زیبا با فرزندش عشقبازی میکرد. اما مهمترین ویژگی محمدحسین که باعث شد نامش جاودانه شود ارادت او به محضر حضرت ابوالفضل(ع) بود؛ عشقی که به دیگر وابستگیهایش میچربید. وقتی نام آقا برده میشد حال عجیبی پیدا میکرد و گویی از خود بیخود میشد. همین دلبستگی هم عاقبت بهخیرش کرد. سیدمحمدحسین میردوستی صبح روز تاسوعا با لبی تشنه درست در فاصله چند قدمی تانکر آب براثر اصابت موشک به شهادت رسید. مادر و خواهرش الهه میردوستی خاطرات خوش او را بازگو میکنند.
محمدحسین عاشق شهادت بود. این عشق را از پدر جانباز و عمو و دایی شهیدش به ارث گرفته بود. البته تربیت دینی و مذهبی خانواده او هم کم تأثیر نداشت. او از همان دوران کودکی مسیر درست زندگیاش را پیدا کرده و میدانست هدفش چیست؛ و چه هدف زیبایی. همیشه میگفت: «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود.» انگار این جمله را کسی در ذهن او القا کرده بود. با این حال محمدحسین به همان اندازه تقید مذهبی شیطنت خودش را هم داشت، بهخصوص وقتی با خواهرش الهه یک گروه تخریبی را تشکیل میدادند. بعضی اوقات که شلوغ کاری میکردند مادر گچ سفیدی را دایره وار دورشان میکشید. بچهها از آن گچ میترسیدند و فکر میکردند اگر از دایره بیرون بیایند خطری تهدیدشان میکند. برای همین همانجا آرام میگرفتند. مادر به دوران کودکی محمدحسین برمیگردد؛«محمدحسین منظم بود و وسواس زیادی در پوشیدن لباس به خرج میداد. دوست داشت مرتب و تمیز باشد. او خصلت دیگری هم داشت. با اینکه شرایط مالی خانواده نیازهایمان را تأمین میکرد اما محمدحسین ترجیح میداد دستش در جیب خود باشد. برای همین تابستانها کار میکرد. بهخصوص نزدیک ایام مدرسه کسبوکارش شلوغتر میشد. از بازار مقدار زیادی لوازمالتحریر میخرید و بعد در یکشنبه بازار نزدیک خانه میفروخت. با پولش برای الهه عروسک میخرید.»
هم ظرف میشست، هم غذا درست میکرد
محمدحسین دانشآموز کوشایی بود و بهدلیل علاقهای که به رشته کامپیوتر داشت وارد هنرستان شد. او در سنی بود که میطلبید راه خود را انتخاب کند. عضو نیروی بسیج شد و در کنار آموزش نظامی پزشک یاری را هم یاد گرفت. با رسیدن به سن 18سالگی به خدمت سربازی رفت اما چون پدرش جانباز بود دوره سربازی کوتاهی را پشت سر گذراند و وارد یگان ویژه صابرین سپاه شد. مادر از سروسامان گرفتن پسر میگوید؛ «وقتی محمدحسین از سربازی آمد خواست که برایش آستین بالا بزنیم. با دختر عمویم نامزد کرد و بعد از 2سال هم زندگی مشترکشان را آغاز کردند. او از زندگی تجملاتی بیزار بود و با این حال هیچ کم وکسری برای همسرش نمیگذاشت و بیشتر از هر چیز به رفاه و آرامش او فکر میکرد.» تنها چیزی که همسرش را دلخور میکرد ماموریتهای پشت سرهم او بود. اما محمدحسین میدانست چطور باید از دل بانو درآورد. سعی میکرد جبران کند آن هم با درست کردن غذا و شستن لباس. بعد هم همه خانواده را دور هم جمع کرده و بساط تفریح را علم میکرد تا نبودش کمتر به چشم بیاید.
اولین و آخرین جشن تولد پسرش
محمدحسین از خیلی وقت پیش زمزمه رفتن را سر داده بود. وقتی از ماموریت برگشت به همسرش گفت که میخواهد به سوریه برود. بانو روترش کرده و دلخور گفت که محمدیاسا کوچک است و اگر شهید شوی او یتیم میشود. و سید در جواب پاسخ داد: «اگر نروم محمدیاساهای زیادی در سوریه یتیم میشوند.» این حرف بانو را مجاب کرد اگر چه طاقت فراق را نداشت. محمدحسین وقتی رفتن به سوریه را با همسرش درمیان گذاشت، گوشی تلفن را برداشت و با مادرش تماس گرفت و او را برای جشن تولد محمدیاسا دعوت کرد. بعد هم خواهر و برادر و دیگر اعضای فامیل. همه دور هم جمع شدند. و تولد یک سالگی محمدیاسا را جشن گرفتند. مادر میگوید:«تولد محمدیاسا 25روز دیگر بود و جشن زودهنگام تعجبآور. وقتی از او پرسیدیم. گفت میخواهم به ماموریت بروم و شاید روز تولد پسرم نباشم. او هم مثل همه پدرها برای فرزندش هزاران آرزو داشت اما هدفش را به همه دلبستگیها ترجیح داد. بعد از حمله تکفیریها میگفت زندگی بر ما مسلمانان حرام است وقتی زندگی مسلمانان سوری و عراقی چنین سخت میگذرد.» خواهر شهید از کم لطفی بعضی از مردم دلخور است که تصور میکنند مدافعان حرم در ازای پول راهی سوریه میشوند.
نیا جا نداریم!
روز قبل از شهادت؛ دوستان محمدحسین روی تپه بلندی نشسته بودند. سیدهم رفت که کنارشان بنشیند اما بچهها به شوخی گفتند: «نیا جا نداریم!» محمدحسین هم به شوخی جواب داد: «یعنی به شهید فردایتان هم جا نمیدهید؟» او آن روز به دوستانش گفته بود که مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنش از بین میرود جز صورتش تا مادر بتواند برای آخرین بار روی او را ببیند. الهه از لحظه شهادتش میگوید؛ «اول آبان سال93 صبح روز تاسوعا بهسوی تانکر آب میرود تا آب بنوشد اما موشکی درکنار او منفجر میشود. درست همانطور که گفته بود به جز صورت باقی بدنش متلاشی میشود. پیکرش را 9روز بعد میآورند اما دستش به یادگار در سوریه باقی میماند.»
مکث
تماشاچی نبود
قاسم برادر بزرگتر شهید از جانبازان امنیت کشور یکی از چشمهای خود را از دست داده است. قاسم خاطرهای از او تعریف میکند؛ «یک روز مربی آموزش من را تنبیه و مسافتی را تعیین کرد تا غلت بخورم. لحظاتی بعد دیدم یک پاسدار دیگر هم با من غلت میخورد. وقتی ایستادم متوجه شدم محمدحسین است، بلند شد پرسیدم: مگه تو را هم تنبیه کردند؟ گفت: «نه! من طاقت ندارم برادرم را تنبیه کنند و تماشاچی باشم.» برادرم هیچگاه تماشاچی نبود. حتی وقتی صحبت از دفاع از مظلوم در خارج از خاک وطن باشد.
مکث
خونبهای برادرت چند؟
الهه میردوستی، خواهر شهید دلخور از قضاوت بعضی از مردم در برخورد با شهدای مدافعان حرم میگوید: «بعضی از آدمها همهچیز را با ترازوی دنیا میسنجند. شایعهپراکنی میکنند که مدافعان حرم برای منفعت مالی به سوریه یا عراق میروند و حقوق خوبی هم نصیبشان میشود.» او حرفهای نسجیده آدمهای تنگ نظر را تلختر از داغی که خانواده شهدای مدافع حرم میبینند، میداند. سخن گزنده یکی از آشنایان را بازگو میکند؛«یک نفر به من گفت برای خونبهای برادرت شهیدت چقدر پرداخت کردهاند؟ این حرفش گویی آتش به جانم زد. گفتم اگر به شما 100میلیون بدهند حاضر هستی دستت را قطع کنند. گفت نه گفتم پس چرا این حرف را میزنی؟ امثال برادر من برای عشق و علاقهشان به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) از خانوادهشان گذشتند و بچهشان را فدای بانو کردهاند.» میردوستی اشاره میکند؛« اگر منفعت مالی داشته پس چرا بازتابش را ما نمیبینیم. برادر من با گرفتن وام توانست آپارتمان کوچکی با کمترین امکانات در پاکدشت خریداری کند.»